دو بلند همتی در یک صفحه تاریخ

دو بلند همتی در یک صفحه تاریخ

زمانی که محمد زید علوی(1) بر ولایت طبرستان استیلا یافت. هر سال موقع قسمت خزینه را بررسی می کرد آنچه موجودی بود اول به کسانی که نسبت به قریش داشتند قسمت می نمود و سلسله مراتب ایشان را نیز هر یک به جای خود محفوظ می داشت پس از آن سهم انصار و فقهاء و دیگر طبقات را می داد.
در تمام این دسته ها حقوق و تسویه را مراعات می نمود. سالی بنا به عادت همیشه مشغول تقسیم کردن خزینه بود، از قریش آل عبد مناف را مقدم می داشت، اول بنی هاشم را می داد؛ مردی از جا حرکت کرده گفت ای سادات مرا هم از این مال سهمی تعیین فرمائید. گفتند تو از کدام قبیله هستی. جواب داد از بنی عبد مناف.
پرسیدند از کدام طایفه آنها هستی. از جواب این سوال خودداری کرده خاموش ماند. با خود گفتند شاید از اولاد یزید باشد، سوال کردند. گفت آری.
به او پرخاش نمودند که عجب مرد نادانی هستی با چنین نسبی از آل ابوطالب سهم خود را می خواهی و خویشتن را جزء ایشان به حساب می آوری! چند نفر از نادانان خواستند او را برنجانند و شمشیر به رویش بکشند. محمد زید آنها را جلوگیری کرده گفت از کشتن یک نفر خون حسین بن علی (علیه السلام) گرفته نخواهد شد، او را به واسطه اینکه اولاد یزید است گناهی نیست، شما را به خدا سوگند می دهم که از آزارش دست بردارید و حکایتی از من بشنوید تا باعث رفع این کدورت و رنجش گردد.
پدرم از پدر خود نقل می کرد: در سالی که منصور دوانیقی به حج رفته بود گوهری به او عرضه نمودند که در حسن و ارزش آن متحیر ماند. گفت هرگز مانند این گوهر کسی ندارد. یکی از سخن چینان گفت محمد بن هشام گوهری بهتر از این دارد. منصور، ربیع حاجب (وزیر دربار) را خواست گفت فردا صبح که مردم در مسجدالحرام نماز خواندند، تمام درهای مسجد را ببند فقط یک در باز باشد.
چند نفر از اشخاصی که مورد اعتماد هستند بگمارد تا با اطلاع آنها هر که خواست خارج شود. اگر محمد بن هشام را دیدند او را گرفته پیش من بیاورند.
فردا صبح ربیع درها را بست. محمد بن هشام فهمید منظور از این تجسس پیدا کردن اوست. حیرت و وحشت بر او استیلا یافت، برای نجات خود هیچ چاره ای به خاطرش نمی رسید.
محمد بن زید در کنار او نشسته بود ولی پسر هشام او را نمی شناخت همین که اضطراب و تحیرش را دید گفت شیخ بسیار در وحشت و ترسی، اگر از جهتی بیمناکی بگو تا تدبیری بیاندیشم. گفت من محمد بن هشامم تقاضا دارم از روی فضل و مرحمت شما نیز خود را معرفی کنید. جواب داد من محمد بن زیدم. همین که نام او را شنید ترس و وحشتش بیشتر شد زیرا زید پدر محمد را پدر این مرد که اکنون پیش او حضور داشت کشته بود ترسید به انتقام خون پدر هم که باشد او را بکشد یا رسوا نماید. محمد بن زید این حال او را مشاهده کرد سکوت را شکسته گفت ترس نداشته باش من تو را از این گرفتاری نجات می دهم اما اگر در این راه بی احترامی نسبت به تو شد اکنون عذرخواهی می کنم. محمد از او تشکر زیاد کرده دعا درباره اش نمود حتی دست وی را نیز بوسید.
محمد بن زید ردای خود را در گردن او انداخت و با خواری تمام به طرف مسجد شروع به کشیدن کرد؛ به طوری که چشم ربیع به او افتاد در این موقع دست خود را بر سر و صورت محمد بن هشام گذاشت تا شناخته نشود. به ربیع گفت یا اباالفضل این مرد شتربانی از اهل کوفه است به من چند شتر کرایه داد ولی خیانت نمود. شترهای خود را برد و مرا پیاده گذاشت، مقداری پول از من گرفته، شهودی دارم در خانه هستند حراسان را بگو اجازه دهند این شخص خارج شود تا او را به خانه ببرم و پولم را دریافت نمایم.
ربیع دو سرهنگ را مأمور کرد تا به همراهی محمد بن زید بروند و پول را از شتربان بگیرند.
همین که از مسجد خارج شدند و از محیط خطرناک دور گردیدند محمد بن زید به محمد بن هشام گفت خبیث پول مرا بده او هم در پاسخ جواب داد می دهم از سرهنگان عذرخواهی نموده گفت این مرد اعتراف به پولم کرد اکنون شما ناراحت نشوید برگردید حق مرا خواهد داد. آنها برگشتند. وقتی سرهنگان دور شدند گفت حالا با خوشی و سلامت برو. محمد بن هشام دست و پای او را بوسیده گفت کرم و فتوت و جوانمردی در خانواده پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. گوهری که داشت بیرون آورده گفت چون جان مرا امروز تو خریدی تمنا دارم این گوهر را از من بپذیری. محمد گفت ما از خانواده پیغمبریم هرگز در مقابل چنین کاری مزد نمی گیریم.
سید داعی این حکایت را نقل کرد، گفت اگر ما پیروی از پدران خود بنمائیم نیکوتر است آن مرد یزیدی را سهمی از خزانه داد به چند نفر از غلامان نیز دستور داد که او را به ولایت ری برسانند.


1) محمد بن زید بن اسماعیل برادر سید حسن داعی کبیر است که پس از داعی در سال 271 جانشین او گردید و در سال 287 با محمد ابن هارون سردار اسماعیل سامانی جنگ کرده کشته شد.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید