استشهادها و لطیفه‌های قرآنی

استشهادها و لطیفه‌های قرآنی

1ـ امام باقر، (ع)، می‌فرماید: «پیامبر اکرم وقتی این آیه را خواند:
وَ آخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ؛[1] و نیز قوم دیگری را چون به عرب (در اسلام) ملحق شدند، هدایت فرماید که او خدای مقتدر و همه کارش به حکمت و مصلحت است.
شخصی پرسید: این افراد کیستند؟ جناب سلمان فارسی، در حضور حضرت رسول نشسته بود، پیامبر اکرم دست خود را بر شانه سلمان گذاشته و فرمود: اگر ایمان در ستاره ثریا باشد، مردانی از طایفه همین سلمان، به آن نایل می‌شوند»[2].
یعنی اگر ایمان در دورترین و سخت‌ترین نقاط عالم باشد، عده‌ای از ایرانیان به آن نایل خواهند شد.
2ـ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ مُخْتالاً فَخُوراً
حسن بن علی، (ع)، را گذری بر بینوایان افتاد که پاره‌ای نان پیش رو داشتند و می‌خوردند، امام را دعوت به طعام خویش نمودند. امام با آنان نشست و خورد. آنگاه سوار بر مرکب شد و فرمود:
إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ مُخْتالاً فَخُوراً؛[3] همانا که پروردگار، متکبر فخرفروش را دوست ندارد[4].
3ـ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها…
نقل شده است، مقدس اردبیلی، رضوان‌الله علیه، شبی پیامبر، (ص)، را در خواب دید، در حالی که حضرت موسی،‌(ع)، در خدمت آن بزرگوار نشسته بود. حضرت موسی از حضرت رسول اکرم سؤال کرد: این مرد (مقدس اردبیلی) کیست؟ پیامبر فرمود: از خودش سؤال کن.
لذا حضرت موسی پرسید: تو کیستی؟ مقدس گفت: من احمد پسر محمد از اهل اردبیل و در فلان کوچه، و فلان جا مسکن دارم.
حضرت موسی گفت: من تنها اسم را پرسیدم، این همه تفصیل برای چه بود؟ مقدس گفت: خداوند تنها از شما سؤال کرد: این چیست در دست تو؟[5] و شما در جواب خدا فرمودید: این عصای من است. به آن تکیه می‌کنم و نیز با آن گوسفندانم را می‌رانم و استفاده‌های دیگری هم از آن می‌کنم[6]. پس شما چرا این قدر در جواب تفصیل دادید؟
حضرت موسی به پیامبر اکرم عرض کرد: راست گفتی که علمای امت من، مانند پیامبران بنی‌اسراییل می‌باشند[7].
4ـ وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ
روزی یکی از کنیزان امام سجاد، (ع)، روی دست امام، آب می‌ریخت تا حضرت آماده نماز شود. ظرف آب از دست کنیز افتاد و سر مبارک حضرت، آسیب دید. حضرت امام سجاد سر بلند کرد و نگاهی به کنیز انداخت.
کنیز گفت: خداوند در قرآن، کسانی که خشم خود را فرو می‌برند ستوده و فرموده است:
وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ؛[8] آنان که خشم خود را فرو می‌برند.
حضرت سجاد فرمود: خشم خود را فرو بردم. کنیز گفت:
وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ؛[9] آنان که از مردم می‌گذرند.
امام فرمود: تو را عفو کردم. کنیز گفت:
وَ اللَّهُ یُحِبُّ الُْمحْسِنِینَ؛[10] خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد.
امام فرمود: برو، در راه خدا آزادی[11].
5ـ رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً…
حضرت علی بن ابی‌طالب، (ع)، می‌فرماید: یک روز که پیامبر اعظم اسلام، (ص)، نشسته بودند، حال یکی از اصحاب را جویا شدند. به ایشان گفتند که: یا رسول‌الله! او به قدری دچار بلا و گرفتاری شده که نظیر جوجه بی‌پر و بال گردیده است.
هنگامی که رسول خدا نزد او آمد، دید چنان است که توصیف کردند. پیغمبر اکرم به وی فرمود: مگر درباره صحت و سلامتی خود دعا نکرده‌ای؟ گفت: آری یا رسول‌الله، از خدای خود خواستم تا هر عقابی را که می‌خواهد در عالم آخرت نصیب من کند، در دنیا مرا به آن گرفتار سازد. رسول عالیقدر اسلام به او فرمود: پس چرا نگفتی:
رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی الْ‏آخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ؛[12] پروردگار در دنیا و آخرت به ما نیکویی عطا کن و ما را در آخرت از عذاب آتش، نگه‌دار.
هنگامی که آن صحابی این دعا را خواند، گویا از بند آزاد شد و با حال صحت برخاست و با ما خارج شد[13].
6ـ وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ
معتصم عباسی در مجلسی که فقهای اهل سنت نیز در آن جمع بودند پرسید: دست دزد را از کدام قسمت باید برید؟
بعضی گفتند: از مچ و به آیه تیمم استدلال کردند؛ و بعضی دیگر گفتند: از مِرفَق و به آیه وضو استدلال کردند.
معتصم از حضرت جواد، (ع)، در این باره توضیح خواست. حضرت فرمود: آن چه آنها گفتند همه خطاست و تنها باید چهار انگشت از مفصل انگشتان، بریده شود و کف دست و انگشت شصت، باقی بماند.
هنگامی که معتصم دلیل را جویا شد، امام به کلام پیامبر که سجود باید به هفت عضو[14] باشد، استدلال کرد، و سپس افزود: اگر مچ یا مرفق بریده شود دستی برای او باقی نمی‌ماند که سجده کند، در حالی که خداوند امر کرده که اعضای هفتگانه مخصوص من است.
وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ؛[15] همانا محل سجده‌ها فقط از آنِ‌ خدا است.
و آن چه مخصوص خداست نباید قطع شود.
این سخن، اعجاب معتصم را برانگیخت و دستور داد بعد از آن بر طبق حکم آن حضرت، دست دزدان را از مفصل چهار انگشت ببرند[16].
7ـ حره و استناد به قرآن در دفاع از ولایت
حره دختر حلیمه سعدیه، از دوستان و موالیان امیرالمؤمنین، (ع)، و خواهر رضاعی پیامبر اکرم، (ص)، است. مناظره‌ای دارد با حجاج بن یوسف ثقفی که با تکیه بر آیات قرآنی، حریم ولایت را پاس می‌دارد.
وقتی بر حجاج، وارد شد حجاج از او پرسید: تو حره دختر حلیمه هستی؟
حره گفت: فراست از غیر مؤمن!
حجاج گفت: خدا تو را این جا آورد، می‌گویند تو علی را از ابوبکر، عمر و عثمان برتر می‌دانی؟
گفت: دروغ گفته‌اند آنان که گفته‌اند من علی را تنها از اینها برتر می‌دانم.
حجاج گفت: دیگر از چه کسانی او را برتر می‌دانی؟
گفت: از آدم، نوح، لوط، ابراهیم، داوود، سلیمان و عیسی بن مریم، (علیهم السلام).
حجاج گفت: وای بر تو، او را از صحابه و هفت پیامبر بزرگ، برتر می‌دانی، اگر دلیل اقامه نکنی، سرت را از تنت جدا می‌کنم.
گفت: خداوند در قرآن، او را بر این پیامبران مقدم داشته، من از خود نگفتم. خدا درباره حضرت آدم، (ع)، فرمود:
وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی؛[17] آدم، عصیان پروردگار کرد، پس گمراه شد.
و در حق علی، (ع)، فرمود:
وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُوراً؛[18] سعی شما «علی، فاطمه، حسن، حسین، (علیهم السلام)، و فضه» مشکور و مقبول است.
حجاج گفت: آفرین! به چه دلیل او را بر نوح و لوط ترجیح می‌دهی؟
گفت: خدا درباره آن دو پیغمبر فرموده است:
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ کانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ؛[19] خدا برای کافران، زن نوح و زن لوط را مثال آورد که تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خیانت کردند و آن دو شخص نتوانستند آن زنان را از قهر خدا برهانند، و حکم شد آن دو زن را با دوزخیان به آتش درافکنید.
اما همسر علی، فاطمه، (علیهاالسلام)، است که خدا با خشنودی او خشنود می‌گردد و از خشم او به خشم می‌آید.
حجاج گفت: آفرین! به چه دلیل او را از ابراهیم برتر می‌بینی؟
گفت: خدا فرموده است:
وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی؛[20] و چون ابراهیم گفت: پروردگارا، به من نشان بده که چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟ خداوند فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: چرا، لیکن می‌خواهم مطمئن شوم.
اما مولایم امیرالمؤمنین فرمود: لَوْ کُشِفَ الْغِطاءُ‌ مَا ازْدَدْتُ یَقیناًَ؛ اگر پرده کنار رود، بر یقین من افزوده نخواهد شد.
و این سخن را نه کسی قبل از او گفت و نه بعد از او.
حجاج گفت: آفرین! چرا او را بر حضرت موسی مقدم می‌داری؟
گفت: خداوند فرموده:
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ؛[21] موسی از شهر مصر با حال ترس و نگرانی از دشمن، به جانب شهر مدین رو آورد.
اما فرزند ابوطالب، لیله‌المبیت بر بستر پیامبر خوابید و هراس در او راه نیافت و خدا در حقش این آیه را نازل کرد:
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ؛[22] برخی از مردم در راه خشنودی خدا، از جان خود در‌می‌گذرند.
حجاج گفت: آفرین بر تو ای حره! چرا او را بر حضرت داوود و سلیمان ترجیح می‌دهی؟
گفت: خداوند او را برتر دانسته است. در کتابش فرموده:
یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ؛[23] ای داوود، ما تو را خلیفه خود در زمین قرار دادیم پس میان مردم به حق قضاوت کن و از هوا پیروی مکن تا مبادا تو را از راه خدا گمراه کند.
حجاج سؤال کرد: این آیه اشاره به کدام قضاوت داوود است؟ گفت: مردی باغ انگوری داشت و دیگری گوسفند داشت. گوسفندان به باغ انگور رفتند و در آن جا چریدند. آن دو مرد به نزد داوود برای شکایت آمدند، داوود چنین قضاوت کرد که گوسفند را بفروشند و پول آن را در بهبودسازی باغ انگور، صرف کنند تا باغ به شکل اول باز گردد. در این هنگام فرزند داوود (حضرت سلیمان) گفت: پدر، از شیر گوسفندان به صاحب باغ دهند تا باغ را آباد کند، چنانکه خداوند فرموده است:
فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ؛[24] ما آن را به سلیمان فهماندیم.


[1] . سوره جمعه، آیه 3.
[2] . مجمع البیان، ج 10، ص 284.
[3] . سوره نساء، آیه 36.
[4] . مجلّه بشارت، سال دوم شماره هشتم، ص 60.
[5] . ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسى؛ سوره طه، آیه 17.
[6] . هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى؛ سوره طه، آیه 18.
[7] . سرگذشتهای تلخ و شیرین، ج 4، ص 102.
[8] . سوره آل عمران، آیه 134.
[9] . همان.
[10] . همان.
[11] . مجمع البیان، ج 1، ص 55.
[12] . سوره بقره، آیه 201.
[13] . تفسیر آسان، ج 1، ذیل آیه رَبَّنا آتِنا.
[14] . هفت عضو سجده عبارتند از: پیشانی، دو دست، سر، دو زانو و پاها.
[15] . سوره جن، آیه 18.
[16] . سرگذشتهای تلخ و شیرین قرآن، ج 1، ص 172، به نقل از تفسیر نمونه، ج 25، ص 125.
[17] . سوره طه، آیه 22.
[18] . سوره انسان، آیه 22.
[19] . سوره تحریم، آیه 10.
[20] . سوره بقره، آیه 260.
[21] . سوره قصص، آیه 21.
[22] . سوره بقره، آیه 207.
[23] . سوره ص، آیه 26.
[24] . سوره انبیاء، آیه 79.
@#@
اما امیرالمؤمنین فرموده است: از من بپرسید از مطالب فوق عرش؛ از من سؤال کنید قبل از آن که مرا از دست بدهید. سَلُونی قَبْل أَنْ تَفْقِدُونی. و نیز در روز فتح خیبر، به حضور پیامبر آمد، رسول خدا به حاضرین فرمود: برترین شما، داناترین شما و بهترین قضاوت‌کننده، علی است.
حجاج گفت: آفرین! چرا او را از حضرت سلیمان برتر می‌دانی؟
گفت: حضرت سلیمان، (ع)، از خدا خواست.
رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی؛[1] پروردگارا به من سلطنتی ده که بعد از من سزاوار کسی نباشد.
اما علی فرمود: ای دنیا، من تو را سه بار طلاق داده‌ام، و نیازی به تو ندارم. آن گاه این آیه در موردش نازل شد:
تِلْکَ الدَّارُ الْ‏آخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً؛[2] این خانه آخرت را، برای کسانی که اراده علو و سرکشی در زمین را ندارند، اختصاص داده‌ایم.
حجاج او را تحسین کرد و گفت چرا او را از حضرت عیسی برتر می‌دانی؟ گفت: خدا درباره عیسی، (ع)، فرموده است:
إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَکَ ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ إِنْ کُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِکَ إِنَّکَ أَنْتَ عَلاَّمُ الْغُیُوبِ * ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ ما أَمَرْتَنِی بِهِ؛[3] و یاد کن آنگاه که خدا به عیسی بن مریم گفت: آیا تو مردم را گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر، سوای خدای عالم، اختیار کنید؟ عیسی گفت: خدایا تو منزّهی، هرگز مرا نرسد که چنین سخنی به ناحق بگویم. چنانچه من این را گفته بودم تو می‌دانستی، که تو از اسرار من آگاهی و من از سر تو آگاه نیستم، همانا تویی که به همه اسرار غیبِ جهانیان، کاملاً آگاهی، من به آنها چیزی نگفتم جز آن چه تو مرا بدان امر کردی.
حضرت عیسی قضاوت درباره کسانی که او را خدا دانستند به قیامت واگذاشت، اما علی، کسانی را که درباره او غلو کردند محاکمه کرد و به قتل رسانید. اینها فضایل علی است. و دیگران را با او قیاس نیست.
حجاج او را تحسین کرد و گفت: خوب پاسخ گفتی و گرنه تو را مجازات می‌کردم. آنگاه او را گرامی داشت و به او هدیه داد[4].
8ـ اجْعَلْ لَنا إِلهاً…
روزی یک یهودی به حضرت علی، (ع)، گفت: هنوز پیامبرِ شما را دفن نکرده بودند که اختلاف در میان شما پیدا شد، حضرت فرمود: اختلافی که در میان ما پیدا شد از فراق او بود، نه در دین او؛ حال آن که پاهای شما هنوز از گل و لای نیل خشک نشده بود که به پیغمبر خود گفتید:
اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَهٌ؛[5] برای ما خدایی پیدا کن همچنان که بت‌پرستان را خدایانی است.
آن یهودی از این جواب، منفعل شد[6].
9ـ أَ لَمْ یَعْلَمْ…
روزی یکی از علمای بزرگ، از علاّمه طباطبایی، رحمه‌الله علیه، تقاضای نصیحت می‌کند. ایشان در کمال سادگی و تواضع فرمودند:
أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛[7] آیا انسان نمی‌داند که خدا او را می‌بیند[8].
10ـ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ…
کسی به دیگری گفت: آیا تو مؤمنی؟ مخاطب در پاسخ گفت: اگر منظور تو از مؤمن، مؤمنی است که در این آیه آمده:
آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا؛[9] ما به خدا و کتابی که به ما نازل شده ایمان آورده‌ایم.
آری، مؤمنم. ولی اگر منظورت مؤمنی است که در این آیه آمده است:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ؛[10] مؤمنان، تنها آنها هستند که چون از خدا یاد شود، دلهاشان ترسان و لرزان شود.
نمی‌دانم![11]
11ـ أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ…
پیرزنی به نزد جنید بغدادی آمد و گفت: مدتی است که پسرم از خانه رفته و خبری از او ندارم. بیش از این بر فراق و دوری او نمی‌توانم صبر کنم. جنید گفت: عَلَیْکِ بِالصَّبْرِ؛ صبر پیشه کن!
پیرزن پنداشت که منظور جنید آن است که: تو باید صِبر بخوری، پس به بازار رفت و صِبرِ تلخ خرید و به خانه آورد و آن را حلّ کرد و خورد و دهانش سوخت و با همان حالت تلخی به نزد جنید آمد و گفت: خوردم. جنید به او گفت: تو را گفتم که صَبر کن نه صِبر خور.
پیرزن چون این جمله را شنید بر سر و روی خود زد و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. جنید سر بر آسمان کرد و دعایی نمود و گفت: ای پیرزن! به خانه برو که پسرت در خانه است.
پیرزن به خانه آمد و پسر خود را دید که آمده بود. سپس به خدمت جنید آمد و گفت: از کجا دانستی که پسرم آمده است. جنید گفت: من اضطراب تو دیدم و دانستم که دعا اجابت می‌شود و دعا کردم که خداوند فرموده است:
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ؛[12] آن کیست که دعای بیچارگانِ مضطر را به اجابت می‌رساند و رنج و غم آنها را برطرف می‌سازد.
پس دعا کردم و یقین به اجابت داشتم[13].
12ـ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ
محمد بن یوسف بنا از جمله بزرگان اهل طریقت است که صفت انزوا و انقطاع، بر وی غالب بود. جنید بغدادی نیز او را بزرگ می‌داشت. روزی جنید مکتوبی به علی بن سهل اصفهانی نوشت که از شیخ استاد محمد بن یوسف سؤال کن که: مَا الْغالِبُ عَلَیْکَ؟ کدام صفت و حال از صفات و احوال ارباب کمال، بر تو غالب است؟
علی بن سهل آن مکتوب را به محمد بن یوسف نشان داد. گفت: به جنید بنویس:
وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ؛[14] خدای، غالب است بر امر و شأن من.
یعنی حق سبحانه در مظهر من که یکی از شؤون و مظاهر قدرت اویم، متصرف است و هیچ حال در من متصرف نیست[15].
13ـ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَهٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ
شخصی شیر می‌فروخت و آب در آن می‌ریخت، پس از چندین سال سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمی‌دانم این سیل از چه آمد؟ پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می‌کردی، اندک اندک جمع شد و هر چه داشتیم برد:
ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَهٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ؛[16] و آن چه از رنج و مصائب به شما می‌رسد، همه از اعمال زشت خود شما است[17].
14ـ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی
بخیلی سفارشِ ‌ساختِ کوزه و کاسه‌ای را به کوزه‌گر داد. کوزه‌گر پرسید: بر کوزه‌ات چه نویسم؟ بخیل گفت: بنویس.
فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی؛[18] هر کس از آن آب بنوشد، از من نیست.
کوزه‌گر پرسید: بر کاسه‌ات چه نویسم؟ بخیل گفت:
وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی؛[19] هر کس از آن نخورد، از من است.
15ـ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ
مسکینی به نزد امیر آمد و گفت به مقتضای آیه:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ؛ مؤمنان برادر یکدیگرند.
مرا در مال تو سهمی است، چرا که برادرت هستم.
امیر دستور داد تا یک دینار به او دادند.
مسکین گفت: ای امیر، این مبلغ، کم است. امیر گفت: ای درویش، تنها تو برادر من نیستی، بلکه همه مؤمنان عالم، برادر من هستند، پس اگر مال مرا به همه ایشان قسمت کنند، به تو بیش از این نرسد[20].
16ـ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ…
سلطان سلیمان که از سلاطین عثمانی بوده است، روزی قصد زیارت مرقد مطهر علی، (ع)، را در نجف کرد. نزدیکی حرم، از اسب پایین آمد تا به احترام حضرت امیر تا حرم پیاده رود. یکی از همراهان او که از دیدن این صحنه به شگفت آمده بود، بر سلطان خُرده گرفت که شما شأن خود را با این عمل پایین آوردید. سلطان در پاسخ گفت: احترام امیرالمؤمنین بر من واجب است. قاضی قانع نشد و اصرار کرد تا به قرآن تفأل زده شود. سلطان نیز چنین کرد، این آیه در اول صفحه ظاهر شد:
فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی؛[21] پس کفشهای خود را درآور، چرا که در مکان مقدسی هستی[22].
17ـ ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا…
از طفیلی پرسیدند: کدام سوره برای تو شگفت‌انگیز است؟
گفت: سوره مائده! (مائده به معنای سفره آراسته از غذا است).
پرسیدند: کدام آیه؟
گفت: آیه ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا؛[23] بگذار آنها بخورند و بهره گیرند!
گفتند: دیگر کدام آیه؟
گفت: آیه ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ؛[24] داخل این باغ‌ها شوید با سلام و امنیت.
باز هم گفتند: پس از آن کدام آیه را دوست داری؟
گفت: آیه وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِینَ؛[25] و هیچگاه از آن اخراج نمی‌گردند[26].
18ـ بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی
همسایه اصمعی از او چند درهم قرض کرد. روزی اصمعی به او گفت: آیا به یاد قرضت هستی؟
همسایه گفت: بله، آیا تو به من اطمینان نداری؟
اصمعی گفت: چرا مطمئنّم، اما مگر نشنیده‌ای که حضرت ابراهیم، (ع)، به پروردگارش ایمان داشت و خداوند از او پرسید:
أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؛[27] مگر ایمان نیاورده‌ای؟
و ابراهیم پاسخ داد:
بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی؛[28]
چرا، ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد[29].
19ـ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلِیلاً
روزگاری مردم دمشق به بیماری طاعون گرفتار شدند. در این هنگام ولید بن عبدالملک تصمیم گرفت که از آن جا خارج شود.


[1] . سوره ص، آیه 35.
[2] . سوره قصص، آیه 83.
[3] . سوره مائده، آیات 116ـ117.
[4] . سرگذشت‌های تلخ و شیرین قرآن، ج 3، ص 23ـ 28.
[5] . سوره اعراف، آیه 138.
[6] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره ششم، ص 61.
[7] . سوره علق، آیه 14.
[8] . داستانهایی از قرآن، ص 156.
[9] . سوره آل عمران، آیه 84.
[10] . سوره انفال، آیه 2.
[11] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره سوم، ص 56ـ 57.
[12] . سورء نمل، آیه 62.
[13] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره سوم، ص 55ـ 76.
[14] . سوره یوسف، آیه 21.
[15] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره سوم، ص 56.
[16] . سوره شوری، آیه 30.
[17] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره دوم ص 59.
[18] . سوره بقره، آیه 249.
[19] . همان.
[20] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره دوم، ص 59.
[21] . سوره طه، آیه 12.
[22] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره دوم، ص 58.
[23] . سوره حجر، آیه 3.
[24] . همان، آیه 46.
[25] . همان آیه 48.
[26] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره سیزدهم، ص 63.
[27] . سوره بقره، آیه 260.
[28] . همان.
[29] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره سیزدهم، ص 64.
@#@

به او گفتند: مگر سخن خدای بزرگ را نشنیده‌ای که می‌فرماید:
قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلِیلاً؛[1] بگو اگر از مرگ یا کشته شدن فرار کنید سودی به حال شما نخواهد داشت و در آن هنگام جز بهره کمی از زندگانی نخواهید گرفت.
ولید گفت: من فقط همان بهره کم را می‌خواهم نه چیز دیگری را!![2]
20ـ وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَهَ الْحَطَبِ…
روزی عقیل بن ابی‌طالب در دمشق پیش معاویه نشسته بود و همه اعیان شام و حجاز و عراق حاضر بودند. معاویه بر سبیل ظرافت گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیه تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ[3] را شنیده‌اید؟ گفتند: بلی، معاویه گفت: ابی‌لهب عموی عقیل است.
عقیل گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیه وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَهَ الْحَطَبِ، فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ.[4] را شنیده‌اید. گفتند: بلی. عقیل گفت: این حَمَّالَهَ الْحَطَبِ عمه معاویه است.
معاویه از ظرافت خود پشیمان، و از آن جواب خجل گشت[5].
21ـ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ
منصور دوانقی به زیاد بن عبدالله مبلغی داد تا آن را در میان افراد نابینا و یتیم تقسیم نماید. ابوزیاد تمیمی که طمع در مال داشت، گفت: نام مرا در میان نابینایان بنویس. زیاد بن عبدالله گفت: باشد می‌نویسم چرا که خداوند می‌فرماید:
…فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛[6] این کافران را چشمان سر گرچه کور نیست، لیکن چشم باطن و دیده دلها کور است.
سپس ابوزیاد درخواست کرد که نام فرزندش نیز در دفتر نام ایتام نوشته شود. زیاد بن عبدالله گفت: آن را هم می‌نویسم، هر که را تو پدری، یتیم است[7].
22ـ وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ
شخصی به ابن عمر گفت: مختار گمان می‌کند که به او وحی می‌شود. ابن عمر پاسخ داد: البته درست می‌گوید چرا که خداوند متعال فرموده است: …وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ…؛[8]… و شیاطین سخت به دوستان خود وسوسه (وحی) کنند…[9].
23ـ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
هنگامی که عبدالله بن مطرف درگذشت، پدرش با لباسهای نو و در حالی که خود را معطر کرده بود، در برابر مردم ظاهر شد، در این حال بستگانش بر او ایراد گرفتند که: عبدالله مرده است و تو این گونه در میان ما آمده‌ای؟! مطرف گفت: آیا باید گریه کنم؟ در حالی که پروردگارم به سه ویژگی مرا وعده داده و این ویژگی‌ها برای کسانی است که می‌خواهند از این دنیا به سوی خدا بروند:
الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ * أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَهٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ؛[10] آنها کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به ایشان می‌رسد، می‌گویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز می‌گردیم. اینها همانها هستند که الطاف و رحمت خدا، شامل حالشان شد و آنها هدایت‌یافتگان هستند.
آیا باز هم بعد از این باید گریه کنم؟
سپس این مصیبت بر بستگان وی آرام شد[11].
24ـ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ
مهدی عباسی در خواب دید که صورتش سیاه شد. همین که از خواب برخاست، تمام معبرین را جمع کرد و از خوبش برای آنها نقل کرد. همه، اظهار عجز نمودند و گفتند که تعبیر این، نزد استادمان ابراهیم کرمانی است. ابراهیم را نزد خلیفه حاضر کردند و خلیفه خواب خود را برای او نقل کرد. ابراهیم گفت: خداوند عالم، دختری به شما کرامت فرماید. خلیفه گفت: از کجا می‌گویی؟ ابراهیم گفت: از قول خدای متعال که می‌فرماید:
وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثی ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ؛[12] و چون یکی از ایشان را از دختر خبر دهند، چهره‌اش (از خشم و تأسف) سیاه شود و تأسف خود را فرو خورد.
مهدی عباسی از این تعبیر بسیار خشنود شد و امر کرد تا ده هزار درهم به او بدهند. پس از گذشت مختصر زمانی، خداوند دختری به خلیفه، روزی فرمود. آنگاه خلیفه دستور داد تا یک هزار درهم دیگر برای ابراهیم معبر، بفرستند و رتبه او را نزد خودش بلند نمود[13].
25ـ فِیهِما فاکِهَهٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ
روزی اصمعی، لغویِ‌ مشهور، بر سفره هارون‌الرشید نشسته بود، پالوده عسل آوردند. اصمعی گفت: بسیاری از اعراب، نام پالوده عسل را هم نشنیده‌اند. خلیفه گفت: باید ثابت کنی که چنین چیزی است که اگر ثابت کنی کیسه‌ای زر به تو دهم. اتفاقاً اعرابی را دیدند که هیچ نمی‌دانست. پالوده عسل به او خوراندند و از وی سؤال کردند: آیا می‌دانی این چیست؟ اعرابی گفت: خدا در قرآن می‌فرماید:
فِیهِما فاکِهَهٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ؛[14] در آن دو بهشت، میوه و خرما و انار بسیار است.
نخل که در نزد ما هست حتماً این رمان است.
اصمعی رو به خلیفه نمود و گفت: ای خلیفه، دو کیسه زر بر تو واجب شد، چرا که این عرب نه تنها معنای پالوده را نمی‌داند، بلکه معنای رمان را نیز نمی‌داند[15].
26ـ فِی ساعَهِ الْعُسْرَهِ
ابوالعینا در ایام جوانی وارد اصفهان شد. اتفاقاً مقارن ساعت ورودش، بچه‌ها سنگ‌بازی می‌کردند و بدون نظر بر سر او سنگی زدند و سرش را شکستند. صورت و لباس‌های او به خون، آلوده گردید. این یک ناراحتی برای ابوالعینا بود.
ناراحتی دیگرش آن بود که در اصفهان دوستی داشت که می‌خواست بر او وارد شود و چون جای او را نمی‌دانست گردش زیادی کرد تا مقداری از شب گذشت و خانه دوستش را یافت و به آن جا نزول نمود. و نیز چون در خانه میزبانش، خوراکی وجود نداشت و دکانی هم باز نبود، ناچار ابوالعینا آن شب را گرسنه به سر برد تا روز شد و به خدمت مهذّب وزیر رسید. وزیر پرسید: چه ساعتی وارد شهر شده‌ای؟ ابوالعینا گفت:
فِی ساعَهِ الْعُسْرَهِ؛[16] در ساعت دشوار.
باز پرسید: در چه روزی آمدی؟ گفت:
فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ؛[17] در روز نکبت دنباله‌دار.
در پایان، سؤال کرد: به کجا وارد شده‌ای؟ پاسخ داد:
بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ؛[18] در محلی که هیچ حاصلی نداشت.
وزیر از این جوابها خندید و او را از انعام خود ممنون ساخت[19]
27ـ وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْ‏آخِرِ
شخصی در نماز جماعت حاضر شد، شنید که امام جماعت این آیه را می‌خواند:
الْأَعْرابُ أَشَدُّ کُفْراً وَ نِفاقاً؛[20] بادیه‌نشینانِ عرب، کفر و نفاقشان شدیدتر است.
مرد چوبی برداشت و بر سر امام جماعت زد و از مسجد بیرون رفت. روز دیگر که به نماز جماعت آمد. شنید که امام جماعت این آیه را می‌خواند:
وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْ‏آخِرِ؛[21] گروهی از عربهای بادیه‌نشین، به خدا و روز رستاخیز ایمان دارند.
مرد گفت: ای امام! معلوم است چوب در تو اثر کرد![22]
28ـ وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً
مهدی عباسی سومین خلیفه عباسی بود. او پسر منحرفی به نام ابراهیم داشت که نسبت به حضرت علی، (ع)، کینه خاصی می‌ورزید. روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه عباسی آمد و به او گفت:
در خواب، علی را دیدم که با هم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم که مرا در عبور از پل، مقدم داشت. من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیرِ بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت و پادشاهی سزاوارتریم. اما، او به من پاسخ کامل و رسایی نداد.
مأمون گفت: آن حضرت به تو چه پاسخ داد؟
ابراهیم گفت: چند بار به من سلام کرد و گفت: سَلاماً، سَلاماً.
مأمون گفت: او، تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی معرفی کرده است، چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود می‌فرماید:
وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً؛[23] بندگان خداوندِ‌ رحمتگر، کسانی هستند که با آرامش و بی‌تکبر، بر زمین راه می‌روند. و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند و (سخنان نابخردانه گویند)، به آنها سلام می‌گویند (و با بی‌اعتنایی و بزرگواری می‌گذرند)[24].
29ـ فَسُقْناهُ إِلی بَلَدٍ مَیِّتٍ
عربی بر سرِ خوانِ خلیفه‌ای حاضر شد. طعامی آوردند. خلیفه او را همکار خود کرد؛ در طعام، پیش خلیفه، روغنِ بسیار بود و طعامِ نزد عرب، خشک بود، عرب با سرِ انگشتِ خود، جویی ساخت تا روغن به طرف او روان گشت، خلیفه این آیه را خواند:
أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها؛[25] آیا کشتی را سوراخ می‌گردانی، تا اهل آن را غرق نمایی.
عرب این آیه را خواند:
فَسُقْناهُ إِلی بَلَدٍ مَیِّتٍ؛[26] ما ابر پر آب را بر زمینِ افسرده راندیم (تا زمین مرده را زنده گردانیم)[27].
30ـ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ
روزی شخصی به عیادت مریضی رفت، حال او را سخت یافت بدو گفت: خدا را شکر کن و حمد او را بجای آور. مریض گفت: چطور شکر کنم و حال آن که خداوند فرموده است:
لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ؛[28] اگر شکر کنید بر شما زیاد کنم.
می‌ترسم شکر کنم و بیماری‌ام افزون شود[29].
31ـ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ
جوانی در زمان رسول خدا، (ص)، حرکات ناپسندی انجام می‌داد و بر منهیات اقدام می‌نمود.


[1] . سوره احزاب، آیه 16.
[2] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره سیزدهم، ص 63.
[3] . سوره مسد، آیه 1.
[4] . همان، آیات 4ـ5.
[5] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 63.
[6] . سوره حج، آیه 46.
[7] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 63.
[8] . سوره انعام، آیه 121.
[9] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 62.
[10] . سوره بقره، آیات 156ـ157.
[11] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره سیزدهم، ص 64.
[12] . سوره نحل، آیه 58.
[13] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره نهم، ص 64.
[14] . سوره الرحمن، آیه 68.
[15] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 63.
[16] . سوره توبه، آیه 117.
[17] . سوره قمر، آیه 19.
[18] . سوره ابراهیم، آیه 37.
[19] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره نهم، ص 64.
[20] . سوره توبه، آیه 97.
[21] . همان، آیه 99.
[22] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره چهاردهم، ص 60.
[23] . سوره فرقان، آیه 63.
[24] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره چهاردهم، ص 61.
[25] . سوره کهف، آیه 71.
[26] . سوره فاطر، آیه 9.
[27] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 63.
[28] . سوره ابراهیم، آیه 7.
[29] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره یازدهم، ص 61.
@#@

چون خبر یافت که رسول خدا رحلت کرده است، توبه نمود و به عبادت مشغول شد. کسی سؤال کرد: چگونه شد که توبه کردی و پشیمان شدی؟ جوان پاسخ داد: تا زمانی که پیامبر در حیات بود، به این آیه پشت‌گرم بودم:
وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ؛[1] تا تو در میان آنان هستی، خدا آنان را عذاب نخواهد کرد.
اکنون آن در، بسته شد و پناه به این آیه آوردم:
وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛[2] مادامی که از نافرمانی خدا استغفار کنند، خدا آنان را عذاب نخواهد داد[3].
32ـ وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً
روزی منصور عباسی در حالی که بر منبر نشسته بود و سخن می‌گفت، مگسی روی بینی او نشست. منصور، مگس را با دستش دور کرد، در صورتی که عادت خلفا این بود که دستشان را بر روی منبر تکان ندهند. مگس پرواز کرد و بر چشم او نشست. او مجدداً آن را پراند. ولی مگس دوباره روی چشم دیگر او نشست. تا این که منصور ناراحت شد و او را به دستش کشت.
چون از منبر پایین آمد، از عمرو بن عبید پرسید: خدا مگس را برای چه خلق کرد؟
عمرو گفت: برای این که ستمکاران را ذلیل کند.
منصور پرسید: این را از کجا می‌گویی؟
گفت: از فرمایش خداوند متعال که می‌فرماید:
وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ؛[4] اگر مگس چیزی از آنها برباید، نمی‌توانند آن را بازستانند، و طالب و مطلوب هر دو ناتوانند.
منصور گفت: وصَدَقَ اللَّهُ الُْعَظیم[5].
33ـ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیم…ٍ
روزی یک زندانی به زندان‌بان نوشت:
ادْعُوا رَبَّکُمْ یُخَفِّفْ عَنَّا یَوْماً مِنَ الْعَذابِ؛[6] از پروردگارتان بخواهید تا یک روز از عذاب ما بکاهد.
زندان‌بان نوشت:
…ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ وَ لا شَفِیعٍ یُطاعُ‌…؛[7] ستمکاران را در آن روز، نه خویشاوندی باشد و نه شفیعی که سخنش را بشنوند[8].
34ـ قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ…
شیخ شرف‌الدین درگزینی از مولانا عضد‌الدین ایجی (دانشمند معروف) پرسید که: خدای تعالی در کجای قرآن نامی از من برده است؟
مولانا پاسخ داد که: در کنار علما یاد کرده است:
قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ؛[9] آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند برابرند؟[10]
35ـ سوره بقره و سوره فیل
شخصی به نماز جماعت حاضر شد و امام جماعت، سوره بقره را می‌خواند. آن شخص خسته شد و نماز را فرادا خواند و پیِ کار خود رفت. روز بعد به جماعت آمده و امام شروع به خواندن سوره فیل کرد.
نمازگزار با خود گفت: پناه بر خدا! من که نتوانستم بر سوره بقره صبر کنم، چطور به سوره فیل توانم ایستاد؟![11]
36ـ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ…
شخصی به احمد بن خالد گفت: خدا به تو عطایی کرده که به رسول خدا، (ص)، نکرده بود. احمد از این گفته در خود فرو رفت و به خشم آمد و با عتاب، از گوینده، سؤال کرد: ای کم خرد آن چیست که خداوند به من عطا کرده و به رسول اکرم ارزانی نداشته است؟
آن مرد در پاسخ گفت: خداوند به رسول خودش می‌فرماید:
لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ؛[12] (ای پیامبر) اگر تو تندخو و سخت دل بودی، مردم از گرد تو متفرق می‌شدند.
در صورتی که تو تندخو و سخت‌دل هستی و ما از گِردت متفرق نمی‌شویم[13].
37ـ سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا
از شعبی پرسشی پرسیدند، گفت: نمی‌دانیم.
به او گفتند: آیا از گفتن نمی‌دانم، حیا نمی‌کنی و حال آنکه تو فقیه عراق هستی؟
او گفت: ملایکه نیز حیا نکردند آنگاه که گفتند:
سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا؛[14] منزّهی تو، ما را جز آن چه خود به ما آموخته‌ای دانشی نیست.[15]
38ـ فَجٍّ عَمِیقٍ
به صَعْصَعَه‌‌بن صوحان گفته شد: از کجا آمده‌ای؟ گفت: از
فَجٍّ عَمِیقٍ؛[16] از راهی دور.
پرسیده شد: کجا می‌روی؟ گفت:
الْبَیْتِ الْعَتِیقِ؛[17] خانه دیرینه (کعبه).[18]
39ـ وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ
طفیلی جمعی را دید که صحبت‌کنان با هم می‌رفتند. تردیدی به دل راه‌ نداد که به مجلس سور و طعام می‌روند، پس به دنبال آنان روانه شد. در یک لحظه متوجه شد آنان شاعرند و آهنگ قصر سلطان را دارند تا سروده‌های خویش را بخوانند. از آنها جدا نشد و همراه آنان به خدمت سلطان رفت. هر یک از شعراء شعر خویش خواندند. و صله‌ای دریافت کردند و رفتند. نوبت به طفیل رسید. سلطان به او گفت: شعرت را بخوان و به دوستانت بپیوند.
طفیل گفت: ولی من شاعر نیستم!
سلطان پرسید: پس چه‌کاره‌ای؟
گفت: من غاوی هستم از آن کسانی که خداوند متعال فرموده‌ است:
وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ؛[19] و گمراهان از پس شاعران می‌روند.
سلطان خندید و صله‌اش بخشید![20]
40ـ یا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا
اسکافی در دیوان رسایلِ نوح‌بن‌منصور، دبیر بود، ولی چون قدر او را نشناختند، از نزد او و بْخارا اعراض کرد و به نزد آلپتکین رفت. آلپتکین او را عزیز داشت و پایگاه بخشید سپس بین نوح بن منصور و آلپکتین مجادله‌ای پیش آمد و کار بالا گرفت. نوح، نامه‌ای بسیار آتشین پر از وعید و تهدید برای آلپتکتین نوشت، و به قول نظامی عروضی که راوی این حکایت است: همه نامه پر بود از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم.
چون نامه به آلپتکین رسید، بسیار آزرده خاطر شد که چرا نوح از حدّ خود تجاوز کرده و آن همه لاف و گزاف نوشته است. سپس از اسکافی خواست که در پاسخ، سنگ تمام بگذارد.
اسکافی با فراست و بالبدیهه به آیه بسیار مناسبی از قرآن مجید استشهاد کرد و آن را در پشت نامه نوح نوشت. آیه چنین بود:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ یا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَکْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ؛[21] ای نوح! با ما جدال کردی و در جدال، زیاده‌روی نمودی، اگر راست می‌گویی وعده‌هایی را که به ما می‌دهی انجام ده[22].
41ـ وَ لا تُخاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا…
یکی از اکابر، به صاحب بن عباد، رقعه‌ای نوشت در شفاعت و حمایت ظالمی که مستوجب قتل شده و مجازات وی بر این وجه قرار گرفته بود که او را در حوض آب، مکرر غوطه دهند تا وقتی که بمیرد. صاحب عباد در جواب رقعه آن بزرگ، این آیه را نوشت:
وَ لا تُخاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛[23] در مورد (اخلاص) آنها که ظلم کردند با من خطاب مکن که ایشان غرق‌شوندگانند[24].
42ـ وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلْقَهُ
امیر اسماعیل گیلکی، پسر خوانده‌ای داشت که دچار مرض آبله شد و زیبایی صورتش در اثر این بیماری از بین رفت. روزی وی به همراه امیر‌اسماعیل ایستاده بود و قاضی ابومنصور که در آن جا حاضر بود، این آیه را خواند:
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ * ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ؛[25] همانا ما انسان را در نیکوترین صورت آفریدیم، سپس او را به صورت پست‌ترین پستان، برگرداندیم.
چون خود قاضی نیز چهره زیبایی نداشت، پسر در پاسخ گفت:
وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلْقَهُ؛[26] برای ما مثلی زد و خلقت خویش را فراموش نمود. قاضی خجل گشت و دیگران از فطانت پسر، متعجب شدند[27].
43ـ هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا
یکی از بزرگان به صاحب بن عباد، مکتوبی نوشت در نهایت لطافت، که بسی آثار فصاحت وبلاغت از آن ظاهر بود، چون صاحب بن عباد آن را مطالعه کرد، دریافت که اکثر این کلمات نغز و بدیع که در نامه درج شده، از خود اوست، از این رو، در جواب او، این آیه را نوشت:
هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا؛[28] این کالای ماست که به سوی ما بازگردانیده شده است[29].
44ـ وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْری
در زمان خلافت مأمون، شخصی، خلافی کرد. امر به گرفتاریش شد. او فرار کرد. برادرش را گرفتند و نزد مأمون آوردند. مأمون به او گفت: برادرت را حاضر ساز، وگرنه تو را به جای او به قتل خواهم رساند.
آن شخص گفت: ای خلیفه! اگر سرباز تو بخواهد مرا بکشد و تو حکمی بفرستی که مرا رها کند، آیا آن سرباز مرا آزاد می‌کند یا نه؟! گفت: آری.
گفت: من نیز حکمی از پادشاهی آورده‌ام که اطاعت او بر تو لازم است و به واسطه حکم او، باید مرا رها سازی؟ گفت: آن کیست و آن حکم چیست؟
گفت: آن کس خدای تعالی و حکم، این آیه است:
…وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْری…؛[30] …‌و هیچ گناهکاری، گناه دیگری را متحمل نمی‌شود… .
مأمون متأثّر شد و گفت: او را رها کنید که حکمی صحیح آورده است[31].
45ـ یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ…
دیوانه‌ای در شهر بغداد از آزار و سنگ‌اندازی کودکان می‌گریخت تا این که به خواجه بزرگواری رسید، به نزدش دوید و این آیه را خواند:
یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا؛[32] ای ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج، فساد (و خونریزی) می‌کنند، آیا چنانکه ما خرج آن را به عهده بگیریم، سدی میان ما و آنها می‌بندی (که از شر آنان آسوده شویم)؟
خواجه از اقتباس او به این آیه متعجب شد و کودکان را از آزار او بازداشت و از طعام، سیرش ساخت[33].


[1] . سوره انفال، آیه 33.
[2] . همان.
[3] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره دهم، ص 61.
[4] . سوره حج، آیه 73.
[5] . الاقتباس، ج 2، ص 156.
[6] . سوره غافر، آیه 49.
[7] . همان، آیه 18.
[8] . الاقتباس، ج 2، ص 47.
[9] . سوره زمر، آیه 5.
[10] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره یازدهم، ص 60.
[11] . همان.
[12] . سوره آل عمران، آیه 159.
[13] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره سوم، ص 57.
[14] . سوره بقره، آیه 32.
[15] . الاقتباس، ج2، ص39.
[16] . سوره حجّ، آیه 27.
[17] . همان، آیه 33.
[18] . الاقتباس، ج2 ، ص37.
[19] . سوره شعراء، آیه 224.
[20] . الاقتباس، ج2، ص 47.
[21] . سوره هود، آیه.32.
[22] . قرآن‌پژوهی، ص 782ـ 783، به نقل از چهار مقاله، نظامی عروضی سمرقندی، ص 13ـ 15.
[23] . سوره هود، آیه 37.
[24] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره پنجم، ص 62.
[25] . سوره تین، آیات 4ـ5.
[26] . سوره یس، آیه 78.
[27] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره پنجم، ص 62.
[28] . سوره یوسف، آیه 65.
[29] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره پنجم، ص 62.
[30] . سوره انعام، آیه 164.
[31] . مجلّه بشارت، سال سوم، شماره چهاردهم، ص 60.
[32] . سوره کهف، آیه 94.
[33] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره دهم، ص 62.
@#@
46ـ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَهُ…
دیوانه‌ای از ترس سنگ‌اندازیِ کودکان می‌گریخت تا به خانه خواجه‌ای رسید و چون در باز بود به درون رفت و در را بست. کودکان بیرون خانه، سنگ به دست به انتظار او نشستند. صاحب‌خانه چون دیوانه را سر و پا برهنه و مجروح دید، دلش به حال او سوخت و به غلامان خود گفت تا مقداری غذا برایش آوردند. دیوانه که آن غذای لذیذ را دید این آیه را خواند:
…لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَهُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ؛[1] … آن حصار، دری دارد که باطن و درون آن رحمت است و از جانب ظاهر، عذاب خواهد بود.
با این آیه، هم به لطف صاحب‌خانه اشاره کرد و هم به عذابی که بیرون درب در انتظارش بود. خواجه از این اقتباس او خوشش آمد و گفت تا اطفال را از آن جا راندند و به او هدایایی داد[2].
47ـ یَوْمَ تَأْتِی کُلُّ نَفْسٍ…
منصور دوانقی امر کرد، مردی را که درباره او سعایت کرده بود آوردند. آن مرد نیز شروع به طرح دلایل خود کرد. منصور برآشفت و گفت: آیا نزد من نیز، دوباره به تکرار حرفهایت می‌پردازی؟
آن مرد پاسخ داد. خداوند می‌فرماید:
یَوْمَ تَأْتِی کُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها…؛[3] یادآور روزی را که هر کس برای رفع عذاب از خود، به جدل و دفاع برخیزد… .
تو با خدا مجادله می‌کنی و ما چیزی به تو نمی‌گوییم، حال مرا به این گستاخی‌ام مؤاخذه می‌کنی؟
منصور از این پاسخ مبهوت شد و دستور داد تا جایزه به او بدهند[4].
48ـ إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ
در مجلس جشن شاهانه‌ای، مردم یکایک وارد می‌شدند و هر کس سعی می‌کرد نزدیک پادشاه بنشیند. در این هنگام نصرالله نامی، کنار پادشاه نشسته بود که فتح‌الله نامی، وارد شد و خواست بین او و شاه بنشیند. در این هنگام نصرالله گفت: خداوند در قرآن مجید ترتیب نشستن ما را معلوم کرده است، آن جا که فرموده:
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ؛[5] آن هنگام که یاری و پیروزی خدا فرا‌می‌رسد.
پس باید بعد از من نشینی[6].
49ـ وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَخْرُجُونَ مِن دِینِ اللَّهِ!
روزی زنی را نزد حجاج آوردند که قبیله او سرکشی کرده بود. حجاج به او گفت: ای زن! آیه‌ای مناسب بخوان تا تو را ببخشم. زن این آیه را خواند:
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ * وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَخْرُجُونَ مِن دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً.
حجاج گفت: وای بر تو! اشتباه گفتی بلکه یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ، درست است. زن گفت: ای حجاج! دَخَلُوا وَ أَنْتَ تُخْرِجُهُمْ؛ مردم در دین خدا شدند و تو آنها را خارج می‌کنی[7].
50ـ إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً
یکی نماز می‌خواند و در نماز، پس از خواندن سوره حمد، شروع به خواندن سوره نوح نمود. در همان آیه اول:
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً؛[8] ما نوح را فرستادیم.
بازماند و بیش از آن را به یاد نیاورد. اعرابی که حوصله‌اش سر رفته بود، گفت: اگر نوح نمی‌رود، دیگری را بفرست و ما را باز رهان[9].
51ـ وَ ما کَفَرَ سُلَیْمانُ…
منصور خلیفه عباسی، سلیمان بن راشد را به ولایت موصل برگمارد و او را با هزار عجم، راهی موصل کرد و گفت: همراه تو هزار شیطان فرستادم تا با آنها مردم را گمراه و ذلیل کنی!
نزدیکی موصل، هزار عجم سرپیچی کردند و پراکنده شدند. منصور به سلیمان نوشت: أَکَفَرْتَ النِّعْمَهَ یا سُلَیْمانُ؟ پاسِ نعمت نگه نداشتی ای سلیمان؟
سلیمان پاسخ داد:
وَ ما کَفَرَ سُلَیْمانُ وَ لکِنَّ الشَّیاطِینَ کَفَرُوا؛[10] سلیمان کافر نشد، بلکه شیاطین کافر شدند.
منصور خندید و او را بخشید[11].
52ـ جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ
از اصمعی روایت شده که در بازار بغداد می‌گذشتم، دکانی که به انواع میوه‌ها و مرغ‌های چاق، آراسته بود، دیده‌ام را جلب کرد، در این حال، زنی خوش صورت و زیبا به در دکان رسید. من این آیه را خواندم:
وَ فاکِهَهٍ مِمَّا یَتَخَیَّرُونَ * وَ لَحْمِ طَیْرٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ * وَ حُورٌ عِینٌ * کَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ؛[12] و میوه‌هایی از هر نوع که انتخاب کنند و گوشت پرنده از هر نوع که مایل باشند و همسرانی از حورالعین دارند. همچون مروارید در صدف پنهان.
آن زن فوری جواب داد:
جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ؛[13] اینها پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می‌دادند[14].
53ـ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ…
در یکی از ایام عید، دیوانه‌ای می‌گفت:
یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ؛[15] ای مردم، من فرستاده خدایم به سوی شما.
بهلول وقتی این را شنید، سیلی محکمی به صورت آن دیوانه زد و گفت:
…لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضی إِلَیْکَ وَحْیُهُ…؛[16]… شتاب مکن به تلاوت قرآن، پیش از آن که به تو وحی برسد…[17].
54ـ نادان چه کسی است؟
روزی معاویه به یکی از یمنی‌ها گفت: از شما نادان‌تر نبوده است، زیرا زنی بر شما فرمانروایی داشته است. یمنی در پاسخ گفت: نادان‌تر از قبیله من، دودمان تو هستند که چون پیامبر خدا، (ص)، آنان را فراخواند، گفتند:
وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَهً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِیمٍ؛[18] و (به خاطر آورید) زمانی را که گفتند: پروردگارا! اگر این حق است و از طرف توست، بارانی از سنگ از آسمان بر ما فرود آر، یا عذاب دردناکی برای ما بفرست!
و نگفتند که پروردگارا اگر این بر حق است، ما را به سوی او هدایت کن[19].
55ـ بهلول با قرآن جواب می‌دهد
روزی هارون، پنجمین خلیفه عباسی، بهلول را به حضور طلبید. او، ناگزیر نزد هارون آمد. هارون از او پرسید: عاقبت مرا چگونه می‌دانی؟
بهلول گفت: قرآن کتاب خدا در میان ماست، روش خود را با دستورات آن تطبیق کن. قرآن می‌گوید:
إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ * وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ؛[20] نیکوکاران از نعمتهای بهشتی بهره‌مندند، و بدکاران گرفتار عذاب دوزخ هستند.
اگر کردار تو نیک است، عاقبتت خوب است وگرنه عاقبت بدی خواهی داشت.
هارون گفت: پس این همه کارهای نیک ما، در کجاست؟ بهلول گفت: خداوند تنها کردار پرهیزکاران را می‌پذیرد: إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ[21].
هارون گفت: پس رحمت خدا در کجاست و چه می‌شود؟ بهلول گفت: رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است: إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الُْمحْسِنِینَ[22].
هارون گفت: پس خویشاوندی ما با رسول خدا چه می‌شود؟ بهلول گفت: در روز قیامت از عمل می‌پرسند، نه از خویشان: فَإِذا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ[23].
هارون گفت: پس شفاعت رسول خدا؟ بهلول گفت: بستگی به اذن و اجازه خدا دارد: یَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَهُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِیَ لَهُ قَوْلاً[24].
هارون به بهلول گفت: آیا حاجتی داری تا برآورم؟ بهلول گفت: حاجتم این است که مرا بیامرزی و اهل بهشت گردانی.
هارون گفت: برآوردن چنین حاجتی از دست من خارج است، ولی شنیده‌ام مقروض هستی، خواستم بدهکاری تو را ادا کنم.
بهلول گفت: اگر راست می‌گویی اموال مردم را به صاحبانش برگردان، تو که خودت بدهکار هستی، با بدهکاری نمی‌توان رفع بدهکاری کرد.
هارون گفت: آیا می‌خواهی دستور دهم همه روز تا آخر عمر، معاش روزانه تو را بدهند؟
بهلول گفت: ای هارون من و تو هر دو بنده خدا هستیم. صاحب ما، اوست، آن خدایی که معاش تو را تأمین می‌کند و او هرگز مرا فراموش نمی‌کند[25].
56ـ أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا…
قرآن می‌فرماید:
أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ…؛[26] آیا مؤمنان را هنگام آن نرسیده است که دلهایشان به یاد خداوند و آن چه از حق نازل شده است، خشوع یابد؟
شنیدستم فُضَیلِ‌ نیک فرجام شبی بر شد به دزدی بر درِ بام
شنید از خانه‌ای آواز قرآن بزد راه دل او راز قرآن
دل شب داشت بود پارسایی بدین خوش نغمه از قرآن، نوایی
ز شورانگیز، آه عاشقانه ألَم یأْنِ همی‌زد در ترانه
که پویی تا به کی راه خطا را؟ دل آگه شو، به یاد آور خدا را
فضیل آن ناله جانسور بشنید پشیمان شد و راه عشق، بگزید
به کنج مسجد آن شب تا سحرگه برآورد از دل افغان و از جگر آه
از آن پس راه، رسم عشق دریافت به جانش پرتو توفیق برتاخت
سخن کز دل برآید همچو تیری بشیند بر دل روشن ضمیری[27]
الهی قمشه‌ای
57ـ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ…
روزی ابوحنیفه کوفی با اصحاب خود، در مجلسی نشسته بودند که ابوجعفر مؤمن، شاگرد برجسته امام صادق،‌(ع)، از دور پیدا شد و رو به سوی ایشان آورد: چون نظر ابوحنیفه به او افتاد، از روی تعجب و عناد، با اصحاب خود گفت:
قَدْ جآءَکُمُ الشَّیطانُ؛ شیطان به سوی شما آمده.
ابوجعفر چون این سخن شنید، نزدیک رسید و این آیه را بر ابوحنیفه و اصحاب او خواند:
…أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَی الْکافِرِینَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا؛[28] .


[1] . سوره حدید، آیه 13.
[2] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره دهم، ص 62.
[3] . سوره نحل، آیه 111.
[4] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره سوم، ص 57.
[5] . سوره نصر، آیه 1.
[6] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره یازدهم، ص 61.
[7] . مجلّه بشارت، سال اول، شماره دوم، ص 59.
[8] . سوره نوح، آیه 1.
[9] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره چهارم، ص 61.
[10] . سوره بقره، آیه 102.
[11] . معادن الجواهر و نزهه‌الخواطر، ج 2، ص 230.
[12] . سوره واقعه، آیات 20ـ 23.
[13] . همان، آیه 24.
[14] . سرگذشت‌های تلخ و شیرین، ج 4، ص 190، به نقل از تاریخ نگارستان، داستان 87.
[15] . سوره اعراف، آیه 158.
[16] . سوره طه، آیه 114.
[17] . مکالمه قرآنی، ص 29.
[18] . سوره انفال، آیه 32.
[19] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هفتم، ص 64.
[20] . سوره انفطار، آیات 14ـ 15.
[21] . سوره مائده، آیه 27.
[22] . سوره اعراف، آیه 56.
[23] . سوره مؤمنون، آیه 101.
[24] . سوره طه، آیه 109.
[25] . سرگذشت‌های تلخ و شیرین، ج 1، ص 223، به نقل از عنوان الکلام، ص 206.
[26] . سوره حدید، آیه 16.
[27] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هفتم، ص 52.
[28] . سوره مریم، آیه 83.
@#@

ما شیاطین را به سراغ کافران می‌فرستیم تا آنها را از راه به در برند[1].
58ـ وَ لا تَرْکَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا…
منصور یکی از خلفای عباسی به عارفی گفت: چه چیز تو را از آمدن به نزد ما بازمی‌دارد؟ عارف گفت: خداوند سبحان ما را از شما بازداشته است، چرا که می‌فرماید:
وَ لا تَرْکَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ…[2]؛ شما مؤمنان، هرگز نباید با ظالمان همدست و دوست باشید و گرنه آتش کفر آنان، شما را نیز خواهد گرفت… .
پس منصور، عارف را نزد خود فراخواند و گفت: آن چه از من خواهی بگو. عارف گفت: خواهم که مرا به درگاه خویش نخوانی، تا خود آیم و چیزی به من ندهی تا از تو خواهم. پس بیرون رفت. آنگاه منصور گفت: ما مِهر خود را در دل هر دانشمندی افکندیم مگر این شخص[3].
59ـ وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَکُمُ
از بخیلی پرسیدند: از قرآن کدام آیه را دوست داری؟ گفت: آیه:
وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَکُمُ؛[4] اموالتان را به بی‌خردان ندهید[5].
60ـ لا شَرْقِیَّهٍ وَ لا غَرْبِیَّهٍ
مریضی به ابن‌سیرین گفت: در عالم خواب، کسی به من گفت: برای شفای خود لا و لا بخور، تعبیر این خواب چیست؟ ابن‌سیرین گفت: برو زیتون بخور. زیرا خداوند در قرآن درباره آن می‌فرماید: لا شَرْقِیَّهٍ وَ لا غَرْبِیَّهٍ[6].
61ـ مِنَ الْمُنْظَرِینَ…
پس از رحلت امام صادق، (ع)، ابوحنیفه به مؤمن طاق که از شاگردان آن حضرت بود، بعنوان سرزنش گفت: امامِ تو از دنیا رفت. فوراً مؤمن طاق گفت: اَمّا اِمامُکَ؛ اما پیشوای تو (شیطان)؛
مِنَ الْمُنْظَرِینَ * إِلی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ[7]؛ تا قیامت زنده است[8].
62ـ یا هامانُ
یکی از خلفا، به ندیم خود گفت: أیْنَ کُنْتَ یا هامان؟ کجا بودی ای هامان؟ ندیم گفت:
کُنْتُ ابنی لَکَ صَرْحاً؛[9] داشتم برای تو صرح و نردبانی می‌ساختم.
چون این همان چیزی بود که هامان برای فرعون ساخته بود.
ندیم با این جوابش به او فهماند که اگر من هامان هستم تو نیز فرعون هستی.
خلیفه از این جواب خجل شد و هیچ نگفت[10].


[1] . شهید قاضی نورالله، مجالس المؤمنین، ج 1، ص 354.
[2] . سوره هود، آیه 113.
[3] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هشتم، ص 62.
[4] . سوره نساء، آیه 5.
[5] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هشتم، ص 62.
[6] . سوره نور، آیه 35.
[7] . سوره حجر، آیات 37ـ 38.
[8] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هشتم، ص 62.
[9] . اشاره به آیه 26 سوره مؤمن.
[10] . مجلّه بشارت، سال دوم، شماره هشتم، ص 62.

مرکز مطالعات و پاسخ گویی به  سوالات و شبهات دینی حوزه علمیه

مطالب مشابه

2 دیدگاه

  1. mohsen
    1394-02-07 در 16:43 - پاسخ

    عالی بود

  2. احسان
    1394-02-07 در 14:59 - پاسخ

    ممنون از مطلب خوبتون

دیدگاهتان را ثبت کنید