پیامبر دوباره اهل بیت

پیامبر دوباره اهل بیت

مروری بر زندگی حضرت علی اکبر(ع)

علی پسر بزرگ حسین(ع)هر چند سرور جوانان دوره خودش بود، هر چند بهترین داشته های عقبی و دنیای حسین(ع)بود، هر چند تاریخ زندگانی علی اکبر در نور پرفروغ خورشید زندگانی حضرت امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن(ع)و امام حسین(ع)کمی ناپیداست اما آنچه که پیداست اینکه همین ها که از تاریخ مانده، نظر به بزرگی و بزرگواری و جوانمردی جوان حسین(ع)دارد.چه او به شهادت پدرش شبیه ترین بود به پیامبر(ع)در آفرینش و منش و گویش و شاید اگر غوری کنید در زندگی او، قبول کنید روز خوبی است روز ولادت حضرت علی اکبر برای روز جوان.
اولین پسر حسین، به دنیا آمد؛ یازدهم ماه شعبان ؛ ماه پیامبر(ص).شاید به همین خاطر این قدر شبیه پیامبر(ص)بود.بچه را گذاشتند توی دامان پدربزرگش، علی(ع).پرسید اسمش را چه گذاشتید؟ حسین(ع)سرش را انداخت پایین و گفت اگر هزار پسر داشته باشم، اسم همه را علی می گذارم.
پیامبر(ص)که رفت پیش خدا همه ناراحت شدند.اما بی تابی حسین(ع)که کودکی بیشتر نبود، چیز دیگری بود.بغض و گریه هایش آتش می زد به زمین و آسمان.شاید به همین خاطر خدا پیامبری کوچک تر به او داد، علی اکبر تا زخم دوری پیامبر(ص)را دوا کند.
حسین(ع)که می خواست نماز بخواند، علی(ع)بلند می شد و اذان می گفت.حسین(ع)پسر کوچکش را بغل می زد و می بوسید، از فرط شیرینی و زیبایی.می بویید و می بوسید، گاه پیشانی و گاه حنجره اش را.
علی از پدرش انگور خواست.کجا؟ تاکستان؟ نه مسجد!کی؟ تابستان؟ نه!
حسین(ع)از ستون سمجد انگور گرفت و داد به علی(ع)که اصلاً تاب بی تابی اش را نداشت.مگر حسین(ع)چه کم دارد ازصالح(ص)که از کوه شتر بیرون می آورد.
مسیحی ای دوان دوان آمد به مسجد النبی.گفتند از مسجد بیرون برو،اینجا جای مسلمانان است.گفت:«دیشب خواب دیدم پیامبر(ص)شما را و مسیح را.مسیح گفت مسلمان شو، شدم.حالا آمده ام خدمت نزدیک ترین شما به پیامبرتان تا مسلمان شوم.
همه حسین(ع)را نشان دادند.مرد خوابش را برای حسین(ع)گفت.حسین(ع)علی را صدا زد.مرد علی را که دید گفت:«خودش است.پیامبر(ص)است».خودش را انداخت روی پای علی و گفت :«خوش آمدی یا رسول الله!».
بین عرب ها رسم بود که اگر مهمان دوست بودند،شب ها بالای خانه یا بلندی آتش درست می کردند که هرمهمان یا در راه مانده ای بفهمد اگر به آنجا برود پذیرایی خواهد شد.شب ها هر کس به مدینه نزدیک می شد،آتشی را از دور می دید؛ آتشی بزرگ.علی اکبر هیزم آتش مهمان نوازی اش را زیاد می کرد که هر مهمان و فقیر و درمانده ای آن را ببیند.
چرا نکند این کار را اگر شبیه ترین انسان ها به پیامبر(ص)باشد.
مسافری در مدینه پرسید کاروانسرا دارد اینجا.راهنمایی اش کردند.رفت تا رسید به درباز خانه ای.جوانی سراسیمه و پابرهنه آمد استقبال، از همان قاب در.بعداً فهمید کاروانسرا خانه علی پسر حسین(ع)است و مهمان نواز پابرهنه همان علی.
حسین(ع)حج را نیمه گذاشت و گذشت؛ از مکه که کمی دور شد به سمت کربلا، توی راه، روی اسب، حسین(ع)یک لحظه خوابش برد و بیدار شد.
-انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین.
علی اکبر نزدیک شد و پرسید:«پدر جان چیزی شده؟»
حسین(ع)گفت:«درخواب سواری را دیدم که گفت این گروه را می سپارند و مرگ در پی آنها دوان است.فهمیدم که خبرمرگ می دهد» .
علی اکبر گفت:«خدا بد نیاورد.ما برحق نیستیم؟»
حسین(ع)سربلند کرد و گفت:«به خدا برحقیم».
علی اکبر بی درنگ جواب داد:«پس چه ترس؟ برحق می میریم و پای حق جان می دهیم».
سحرگاهان روز عاشورا.
-الله اکبر …الله اکبر.
صدای پیامبر(ص)پخش شد توی سپاه حسین(ع).
-اشهدان محمد رسول الله.
صدای پیامبر(ص)که به رسالتش گواهی می داد، می رسید به سپاه عمر سعد.خیلی از اینها صدای او را شنیده بودند و حالامی گفتند محمد(ص)به کربلا آمده.هیچ زمینی بی پیامبر نبوده و انگار پیامبر کربلای حسین(ع)، اکبر است.
روز عاشورا حسین(ع)رفت و خطابه ای خواند.این بار زن ها و بچه ها که صدایش را می شنیدند به گریه افتادند و بی تاب شدند.
حسین(ع)به عباس و علی اکبر گفت:«آنها را آرام کنید.گریه زیاد در پیش دارند».
حسین(ع)می دانست چه کسی را برای آرام کردن زن ها و بچه ها بفرستد.می دانست قلب آنها توی دست های کیست؟
علی با همه وداع کرد.همه زن ها و بچه های فامیل نگرانش بودند.چشم چراغشان داشت می رفت میدانی که هرکه رفته بود،برنگشته بود.می گفتند:«به غربت ما رحم کن، ما تحمل دوری تو را نداریم».
علی اما وظیفه اش دفاع از امام زمانش بود، نه زن ها و بچه های خانواده وفامیل.
یاران حسین(ع)که یکی یکی پیشانی برخاک گذاشتند و پا بر افلاک،نوبت بنی هاشم شد و علی،پسر بزرگ حسین(ع)جلو آمد.حسین(ع)گفت:«علی جلویم راه برو.می خواهم تماشایت کنم».
علی راه می رفت و حسین(ع)بغض کرده بود.حسین(ع)آتش فشانی شده بود که بیرون نمی ریخت.علی را بغل زد.حسین(ع)بی قرار بود؛ خیلی زیاد.علی زودتر قصد رفتن کرد.شاید ترسید بابایش حسین(ع)جان بدهد.
علی اکبر که رفت سمت میدان، حسین(ع)نگاه نا امیدانه ای به او کرد و کمی دنبالش رفت.دست بلند کرد به آسمان و گفت:«خدایا شاهد باش شبیه ترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبرت رابه میدان می فرستم.ما هر وقت دلتنگ پیامبر(ص)می شدیم،او را نگاه می کردیم.خدایا برکات آسمان و زمین را از آنها بگیر.تفرقه شان بینداز.خدایا…».
حسین(ع)می مرد شاید، اگر زینب سراغش نمی آمد و او را نمی برد.
علی که پا می گذارد وسط میدان، همه دشمن در بهت فرو می رود.آنهایی که پیامبر(ص)را دیده اند شک می کنند به جنگ با او.عمر سعد فریاد می زند او محمد(ص)نیست، او علی پسر حسین(ع)است.
شاید یادش رفت ادامه اش را بگوید.او علی پسر حسین(ع)پسر فاطمه دختر محمد است.
یک نفر جلوتر آمد و فریاد زد:«ای علی!تو با امیرالمؤمنین یزید فامیلی.ما بستگان او را مراعات می کنیم.اگر می خواهی امان نامه می دهیم».
علی می دانست این قوم اهل مراعات هیچ حقی نیستند که گفت:«اگر اهل مراعات هستید، حق خویشاوندی رسول خدا بالاتر است».
علی مبارز طلبید.کوفی ها هیبت پیامبر گونه او را که دیدند و نسبتش به حضرت علی(ع)را فهمیدند، ترسیدند.هیچ کس جلو نرفت.
عمر سعد، طارق ابن کثیر را صدا زد و گفت:«سر این جوان را بیاور و هر چه می خواهی بگیر».
طارق گفت:«تو می خواهی حکومت ری را بگیری، آن وقت من با او بجنگم.نمی دانی جوان کیست؟ …حالا اگر حکومت موصل را ضمانت کنی شاید بروم».
عمر سعد ضمانت کرد و انگشترش را به نشان تعهد داد به طارق.
نه حکومت موصل را دید و نه توانست از انگشتر استفاده کند.فقط ضربت شمشیر جوانی هاشمی را چشید.
اولین نفر طارق پسر کثیر با وعده حکومت موصل آمد به میدان و بی سر برگشت.برادرش آمد انتقام بگیرد، نصفش برگشت.پسرش آمد، اسبش برگشت.هر کس آمد، برنگشت.علی آن قدر دشمن بر زمین زد که دیگر کسی برای جنگ تن به تن جرات میدان آمدن نداشت.
علی ایستاده بود و کسی از دشمن نمی آمد.ناچار شد به حمله.به چپ سپاه دشمن می زد، همه فرار می کردند به راست.به راست سپاه می زد، فرار می کردند به چپ.به قله سپاه می زد، پراکنده می شدند توی صحرا.
مثل گله گوسفندی که شیری بینشان افتاده باشد.آن قدر دشمن از دم تیغ گذراند که عطش امانش را برید.افسار اسب را گرداند و برگشت سمت خیمه ها.
بار دوم که برمی گشت میدان جنگ،حسین(ع)فریاد زد:«به زودی به دست پدربزرگم پیامبر(ص)سیراب می شوی».رفت و جنگید.از کشته پشته ساخت.آن قدر جنگید تا تیری گلویش راپاره کرد و نیزه ای به قلبش فرو شد و چیزی به سرش کوفته شد.فریاد زد:«پدر جان حالا پیامبر(ص)با کاسه ای آب سیرابم کرد».
و علی سیراب از دنیا رفت.
حسین(ع)دوان دوان آمده بود بالای سر علی اکبر اما زنده بودنش را ندیده بود.فقط دیده بود علی پا به زمین می کشد.گفت:«الان کمرم شکست».بعد گفت:«علی اکبر!بعد از تو خاک بر سر دنیا!».آفتاب کج شده بود انگار.ریگ های دشت فوران کرده بودند.دنیا خاک بر سر شده بود بعد از علی.
توی مجلس، یزید رو کرد به امام سجاد(ع)و گفت:«اسم تو چیست؟».گفت:«علی!».یزید تعجب کرد و گفت:«شنیدم علی پسر حسین(ع)را خدا در کربلا کشت».
امام(ره)گفت:«او برادرم علی اکبر بود به دست مردم نادان به شهادت رسید».
یزید باز هم تعجب کرد:«دوعلی در یک خانواده؟».
و جواب شنید:«سه علی که دوتایش را شما شهید کردید.پدرم اگر باز هم پسر می داشت نامش را علی می گذاشت به کوری چشم دشمنان علی(ع)».
او از همه به پیامبر(ص)شبیه تربود واز همه به پدرش نزدیک تر.شاید به خاطر همین در کربلا زیر پای پدر دفن شد.آن چنان که ضریحش با ضریح امام حسین(ع)ممزوج شد.شنیده اید که ضریح حسین(ع)شش گوشه دارد.
با نگاهی به :
لهوف /سید ابن طاووس، ترجمه عباس عزیزی، صلات، 1384.
یاران شیدای حسین بن علی(ع)/آقا تهرانی، مرتضی، میم، 1384.
حضرت علی اکبر شبیه پیامبر،شهید ولایت/گلی زواره، غلامرضا، قیام، 1374.
علی اکبر علیه السلام /موسوی مقرم، عبدالرزاق، ترجمه امیر حسین لولاور، صیام، 1380.
منبع:نشریه آیه، ویژه نامه دین و فرهنگ.

نویسنده:مهدی طلایی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید