خلافت و حكومت داوود ـ عليه السلام ـ بر روي زمين
از ويژگيهاي حضرت داوود ـ عليه السلام ـ و پسرش سليمان ـ عليه السلام ـ آن است كه خداوند مقام رهبري و حكومت داري را به آنها داد.
و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاي سياست، به معني انسان بيبازو است، زيرا سياست بازوي اجرايي دين است و سياست بدون دين نيز عامل مخرّب و ويرانگر است.
پيامبران هرگاه زمينه را فراهم ميديدند، به تشكيل حكومت اقدام مينمودند.
حضرت داوود ـ عليه السلام ـ سپس پسرش سليمان ـ عليه السلام ـ شرايط و زمينه را براي تشكيل حكومت فراهم ديدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.
بر همين اساس خداوند ميفرمايد:
«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَينَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ اي داوود! ما تو را خليفه (و نمايندة) خود در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داوري كن.»[1]
نيز ميفرمايد:
«وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حكومت داوود ـ عليه السلام ـ را استحكام بخشيديم و به او دانش و شيوة داوري عادلانه عطا كرديم.»[2]
حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ پس از داوود ـ عليه السلام ـ وارث حكومت پدر شد[3] و آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستانهاي زندگي او خاطر نشان خواهد شد).
عمر طولاني براي جوان به خاطر داوود ـ عليه السلام ـ
روزي حضرت داوود ـ عليه السلام ـ در خانهاش نشسته بود، جواني پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود ـ عليه السلام ـ ميآمد و سكوت طولاني داشت، روزي عزرائيل به حضور داوود ـ عليه السلام ـ آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود ـ عليه السلام ـ به عزرائيل گفت: به اين جوان مينگري؟
عزرائيل: آري، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود ـ عليه السلام ـ به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اي جوان آيا همسر داري؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكردهام.
داوود ـ عليه السلام ـ به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بني اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود ـ عليه السلام ـ به تو امر ميكند كه دخترت را همسر من گرداني، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينة زندگي لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.
پيام داوود موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود ـ عليه السلام ـ عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود ـ عليه السلام ـ آمد.
داوود ـ عليه السلام ـ از او پرسيد: «اي جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟»
جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود ـ عليه السلام ـ : بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولي عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد، داوود ـ عليه السلام ـ به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود ـ عليه السلام ـ آمد و در محضرش نشست.
باز براي بار سوم به دستور داوود ـ عليه السلام ـ هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود ـ عليه السلام ـ آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود ـ عليه السلام ـ به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براي قبض روح اين جوان به اين جا بيايي، چرا نيامدي و پس از سه هفته آمدي؟
عزرائيل گفت:
«يا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالي رَحِمَهُ بِرَحْمَتِكَ لَهُ فَاَخَّرَ فِي اَجَلِهِ ثَلاثين سَنَة؛ اي داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سي سال به تأخير انداخت.»[4]
همنشيني بانوي صبور با داوود ـ عليه السلام ـ در بهشت
روزي خداوند به حضرت داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است.»
داوود ـ عليه السلام ـ به اين دستور عمل كرد و به درِ خانة خلاده آمد و درِ خانه را كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داوود ـ عليه السلام ـ افتاد، عرض كرد: «آيا از سوي خدا دربارة من چيزي نازل شده است كه براي ابلاغ خبر آن به اين جا آمدهاي؟»
داوود ـ عليه السلام ـ : آري.
خلاده: آن چيست؟
داوود: خداوند به من وحي كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستي.
خلاده: گويا مرا عوضي گرفتهاي، او من نيستم بلكه همنام من است؟
داوود: خير، او قطعاً تو هستي.
خلاده: اي پيامبر خدا به تو دروغ نميگويم، سوگند به خدا من چيزي در خود نميبينم كه چنين لياقتي يافته باشم و همنشين تو در بهشت شَوَم.
داوود: از امور باطني خود اندكي با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من يك حالتي دارم كه هر دردي بر من وارد شود، و هر زيان و نياز و گرسنگي به من برسد، هر گونه باشد بر آن صبر ميكنم و از خدا رفع آن را نميخواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جاي آن دردها و زيانها، عوضي از خدا نميخواهم، بلكه شكر و سپاس آنها را بجا ميآورم.»
داوود ـ عليه السلام ـ راز مطلب را دريافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همين خصلتها به آن مقام رسيدهاي.»
امام صادق ـ عليه السلام ـ پس از نقل اين ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِينُ اللهِ الَّذِي ارْتَضاهُ لِلصَّالِحينَ؛ و اين همان دين خدا است كه آن را براي شايستگان پسنديده است.»[5]
نمونهاي از عدالت و احسان خدا
در روايات آمده: بانويي فقير و بينوا در عصر حضرت داوود ـ عليه السلام ـ زندگي ميكرد. با اندك پولي كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكي پشم و پنبه ميخريد و به كلاف نخ تبديل مينمود و سپس آن را ميفروخت و به اين وسيله معاش سادة زندگي خود و بچههايش را تأمين ميكرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهية كلاف، آن را براي فروش به بازار ميبرد. ناگهان كلاغي با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوي بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود ـ عليه السلام ـ آمد و پس از بيان ماجراي سخت زندگي خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: «عدالت خدا در كجاست؟…»
حضرت داوود ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «كنار بنشين تا دربارة تو قضاوت كنم.»
اين از يك سو، از سوي ديگر گروهي در ميان كشتي از دريا عبور ميكردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتي در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتي بيندازد و سرنشينان به وسيلة آن كلاف، تختة كشتي را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتي كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود ـ عليه السلام ـ براي اداي نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود ـ عليه السلام ـ دادند و ماجراي نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود ـ عليه السلام ـ حكمت و عدالت و احسان خداوند را براي آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالي كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسان بخشتر از خداوند كسي نيست.[6]
مكافات عمل ناموسي
عصر حضرت داوود ـ عليه السلام ـ بود. مردي شهوت پرست به طور مكرّر به سراغ يكي از بانوان ميرفت و او را مجبور به عمل منافي عفّت مينمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخني به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: «هرگاه نزد من ميآيي مرد بيگانهاي نزد همسر تو ميرود.»
آن مرد بيدرنگ به خانة خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبي هم بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود ـ عليه السلام ـ به عنوان شكايت آورد و گفت: «اي پيامبر خدا! بلايي به سرم آمده كه بر سر هيچ كس نيامده است.»
داوود: آن بلا چيست؟
مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانة من آمده و با همسرم هم بستر شده است.
خداوند به داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد: به مرد شاكي بگو: كَما تُدِينُ تُدان؛ همان گونه كه با ديگران رفتار ميكنيد، با شما نيز همان گونه رفتار خواهد شد.»[7]
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اي نور چشم من به جز از كِشته ندروي
تصديق گواهي صد نفر از علماي بني اسرائيل
عصر حضرت داوود ـ عليه السلام ـ بود. در ميان بني اسرائيل عابدي بود بسيار عبادت ميكرد به گونهاي كه حضرت داوود ـ عليه السلام ـ از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «از عبادتهاي آن عابد تعجّب نكن او رياكار و خود نما است.»
مدّتي گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعي نزد داوود ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند: «آن عابد از دنيا رفته است.»
داوود ـ عليه السلام ـ فرمود: «جنازهاش را ببريد و به خاك بسپاريد.»
اين موضوع موجب ناراحتي و بگو مگوي بني اسرائيل شد كه چرا داوود ـ عليه السلام ـ شخصاً در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتي كه بني اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهي دادند كه از آن عابد جز كار خير نديدهاند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدي؟» داوود ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحي كردي» (كه او رياكار است)
خداوند فرمود: «اگر او چنين بود، ولي گروهي از علما و راهبان گواهي دادند كه جز خير از او نديدهاند، گواهي آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد ميدانستم پوشاندم.»[8][1]. سوره ص، 26.
[2]. سوره ص، 19.
[3]. نمل، 16.
[4]. بحار، ج 14، ص 38.
[5]. بحار. ج 14، ص 39.
[6]. اقتباس از كتاب ثمرات الحياة.
[7]. من لا يحضره الفقيه،ص 471.
[8]. بحار، ج 14، ص 42.
@#@
(شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نميكرد، و به گونهاي با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردم داري نموده بود كه خداوند رضايت آنها را موجب عفو قرار داد)
عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
يكي از داستانهاي جالب قرآن داستان اصحاب سَبْت است كه به طور فشرده در سورة اعراف در ضمن آية 163 تا 165 بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه قانون شكنان را از اين كار نهي نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينهها مسخ شدند اصل ماجرا چنين است:
عصر پيامبري حضرت داوود ـ عليه السلام ـ بود. در اين عصر گروهي در شهر «ايله» كه در ساحل درياي سرخ قرار داشت، زندگي ميكردند، خداوند آنها را از صيد ماهي در روز شنبه نهي كرده بود، و پيامبران اين نهي خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت ميكردند كنار دريا ظاهر ميشدند ول روزهاي ديگر به قعر دريا ميرفتند.
دنيا پرستان بني اسرائيل براي صيد ماهي فراوان، كلاه شرعي و نقشة عجيبي طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچهها و جدولهايي در كنار دريا درست كنند، به طوري كه ماهيها به آساني وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچه محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملي شد.
با همين نيرنگ و ترفند ماهي زيادي نصيبشان ميگرديد[1] و ثروت سرشاري را از اين راه به دست ميآوردند و مدتي زندگي را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگي ميكردند، اينها مطابق رواياتي كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهي ميكردند، دستة سوم ساكت بودند و به علاوه به نهي كنندگان ميگفتند: «لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً؛ چرا قومي را كه خدا هلاكشان ميكند يا عذاب بر آنها نازل ميكند، پند ميدهيد؟»[2]
نهي كنندگان در پاسخ ميگفتند: ما اين قوم را پند ميدهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعني اگر كسي نهي از فساد نكند، وظيفهاش را انجام نداده و معذور نيست؟)
كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرّر نهي از منكر ميكردند، تأثير نكرد، وقتي كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دوري كرده و در قرية ديگري سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطميناني نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبي عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر «ايله» را به صورت بوزينهها مسخ كرد. صبح كه شد كسي دروازة شهر را باز نكرد، نه كسي وارد ميشد و نه كسي از شهر بيرون ميآمد خبر اين حادثه به روستاهاي اطراف رسيد، مردم روستاهاي اطراف براي كسب اطلاع، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آن جا به طور كلي به صورت بوزينهها مسخ شدهاند، و همة آنها بعد از سه روز هلاك شدند.
امام صادق ـ عليه السلام ـ ميفرمايد: هم آنان كه اين حيله را كردند و هم آنان كه در برابر اين قانون شكني، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولي آنان كه امر به معروف و نهي از منكر نمودند، نجات يافتند. آري اين است مجازات قانون شكنان و آنان كه، مفاسد را ميبينند ولي تماشا كرده و بيتفاوت ميمانند.
نكتة قابل توجه در اين داستان اين كه: در ميان حيوانات، ميمون و بوزينه به حيلهگري و بيارادگي و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است، و هيچ ملتي استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستي و بيارادگي و تقليد بيقيد و شرط، و در حقيقت آن چه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه روزي كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصري و ميمون صفتي آنها بود، گروهي همچون ميمون (كه گاهي حيله ميكند) از راه حيله وارد شدند، در صورتي كه قطعاً ميدانستند قانون شكني ميكنند و گروهي ديگر باز هم چون ميمون بر اثر ضعف اراده، سكوت كردند. بالأخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
«كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ؛ بشويد بوزينگان خوار شده.»[3] همين طور هم شدند.
امام سجّاد ـ عليه السلام ـ فرمود: اهالي روستاهاي اطراف آمدند و از ديوار قلعة اِيلَه بالا رفتند. ديدند همه اهل قريه از زن و مرد، ميمون شدهاند. اهالي روستاها خويشان و دوستان خود را ميشناختند، نزد آنها رفته و از تك تك آنها ميپرسيدند آيا تو فلاني نيستي؟ او گريه ميكرد و با سرش اشاره مينمود و ميگفت: آري همانم. آنها سه روز همين گونه ماندند، روز سوّم طوفان شديدي برخاست و همة آنها را به دريا افكند و به اين ترتيب همة آنها نابود شدند، و به طور كلّي هر انساني كه بر اثر عذاب الهي مسخ شد، بعد از سه روز به هلاكت رسيد.[4]
ويژگيهاي همسايه داوود ـ عليه السلام ـ در بهشت
روزي داوود ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «خدايا همساية من در بهشت كيست؟» خداوند به او وحي كرد «او مَتّي پدر حضرت يونس است».
داوود ـ عليه السلام ـ از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار مَتّي برود. خداوند اجازه داد. داوود دست پسرش سليمان ـ عليه السلام ـ را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدار مَتّي رفتند.
پس از ورود به خانة مَتّي، ديد خانة او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولي مَتّي نبود. از همسر مَتّي پرسيد: مَتّي كجاست؟ او گفت: براي كندن هيزم به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا مَتّي آمد، ديدند پشتهاي از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: «كيست كه اين مال حلال را به درهمي از حلال از من خريداري نمايد؟»
داوود و سليمان ـ عليه السلام ـ جلو آمدند و سلام كردند. مَتّي آنها را به خانه برد. مقداري گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالي از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روي آتش نهاد و پُخت. آن گاه آن را با آب و مقداري نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمهاي كه به دهان ميگذاشت در آغاز آن «بسم الله» ميگفت و پس از خوردن آن «الحمدلله» را به زبان ميآورد. تا اين كه اندكي آب نوشيد و آن گاه گفت: «خدا را سپاس گويم، اي خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من نعمت و سلامَتّي دادي، و مرا دوست خود گردانيدي و آن همه نعمت را كه به من دادهاي به چه كس ديگري دادي؟ زيرا گوش، چشم و دستها و همة اعضايم سالم است، و به من نيرو بخشيدي تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمي را كه در كشت آن زحمَتّي نكشيدهام، كسي را فرستادي تا آن را از من خريداري كند، و من از بهاي آن گندم را تهيه كنم، كه خودم آن گندم را نكاشتهام، و برايش زحمت نكشيدهام، و سنگي را در اختيارم نهادي تا گندم را آرد كنم، و آتشي را در اختيارم نهادي تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براي اطاعت تو تقويت كنم، حمد و سپاس مخصوص تو است.» آن گاه با صداي بلند و جانسوز گريه كرد.
داوود به سليمان گفت: «فرزندم! سزاوار است چنين بندهاي در بهشت داراي مقام ارجمند باشد، زيرا بندهاي شاكرتر از مَتّي نديدهام.»[5]
گفتگوي خدا با داوود ـ عليه السلام ـ
خداوند به حضرت داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مينگرم؟
داوود: من به خاطر تو از آنها دوري گزيدم، آنها نيز از من دور شدند.
خداوند: چرا تو را خاموش مينگرم؟
داوود: خوف و خشيت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.
خداوند: چرا تو را آن گونه مينگرم كه همواره مشغول عبادت من هستي؟
داوود: حُبّ و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند: چرا تو را فقير مينگرم، با اين كه به تو از نعمتها، عطا كردهام؟
داوود: اداي حق تو، مرا فقير ساخته است.
خداوند: چرا تو را اين گونه خاشع و فروتن مينگرم؟
داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است.
خداوند: «تو را به فضل و رحمت خود بشارت ميدهم، و آن چه را دوست داري در روز ملاقات (قيامت) براي تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آنها محشور باش و از اخلاق زشت آنها دوري كن، كه در اين صورت، در قيامت به آن چه خواستي، از جانب من به آن نايل ميشوي.»[6]
هدايت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است
روزي حضرت داوود ـ عليه السلام ـ به تنهايي به سوي بيابان حركت ميكرد. ميخواست به جاي خلوتي (مثلاً يكي از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت كند. خداوند به او وحي كرد: «تنها كجا ميروي؟ او عرض كرد: «شوق ديدارت مرا به آن داشته تا در جاي خلوت با تو به راز و نياز پردازم.»
خداوند به او فرمود: «به ميان مردم بازگرد، و به هدايت مردم همّت كن. كه اگر بندة گنهكاري را از گناه باز داري و او را به سوي هدايت بكشاني نام تو را جزء بندگان شايسته و استوارم ثبت ميكنم.»
داوود ـ عليه السلام ـ فرمان خدا را اطاعت كرد و به ميان قوم بازگشت و به هدايت آنها مشغول شد.[7]
داوود ـ عليه السلام ـ بر سر كوه عرفات
مراسم عرفات بود.[1]. شيطانآنها را آن چنان به نيرنگ انداخت، كه بعضي از آنها روز شنبه ماهي ميگرفت و نخي به دُم سوراخ شدة ماهي ميبست، و طرف ديگر نخ را در بيرون آب به ميخي بند ميكرد. ماهي در ميان آب به طور محبوس ميماند، فرداي آن روز، او ميآمد و آن ماهي را ميگرفت و ميبرد. (بحار، ج 14، ص 62).
[2]. اعراف، 164.
[3]. اعراف، 166؛ مجمع البيان، ج 4، ص 493؛ بحار، ج 14، ص 56 و 57.
[4]. بحار، ج 14، ص 58.
[5]. ارشاد القلوب ديلمي، ج 1، ص 312.
[6]. امالي صدوق، ص 118.
[7]. همان، ص 450.
@#@ حاجيها سراسر اطراف كوه عرفات را فرا گرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده فرمود: حضرت داوود ـ عليه السلام ـ وارد سرزمين عرفات شد، و تصميم گرفت بالاي كوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شايد ميخواست ادبِ در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاي مختلف در داخل هم ميشدند و مخلوط ميگشتند) بالاي كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان اعمال، جبرئيل از سوي خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت ميگويد: «چرا بر بالاي كوه رفتي، آيا گمان بردي كه صداي كسي بر من پنهان ميماند؟» سپس جبرئيل او را به قعر درياي جدّه برد. در آن جا سنگي بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمي در ميان آن سنگ ديده شد. آن كرم گفت: «اي داوود! پروردگارت ميفرمايد: من صداي اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است ميشنوم، آيا گمان ميكني كه صداي كسي از من پنهان بماند؟»[1][1]. بحار، ج 14، ص 16، به نقل از فروع كافي، ج 1، ص 224.