شهید بهشتی درقامت یک پدر

شهید بهشتی درقامت یک پدر

گفتگو با ملوک السادات بهشتی

درآمد

«سالها از آن فاجعه می گذرد، با این همه هنوز وقتی از پدر یاد می کند، لحنش رنگ اندوهی عمیق به خود می گیرد. لحظات همدلی با پدر، گذشتن از سالهای پرهیجان نوجوانی و جوانی در کنار کسی که ناگفته می دانست چگونه ای و پیوسته مناسب ترین راه را فراروی فرزند قرار می داد، جای خالی او را بیشتر به رخ می کشد. اینک از پس سالیان دراز، از پدر می گوید که یگانه بود و یاوری همشه هوشیار و عالم و آشنا به تمامی رموز پدری».

آیا مادر و پدر و پدر بزرگوارتان را به خاطر دارید؟

پدرم تنها فرزند پسر خانواده بودند و در محیطی پر از محبت، صفا و صمیمیت و نهایت ساده زیستی بزرگ شدند. پدر بزرگ من مردی عالم و بزرگوار و صاحب عزت نفس و پایبند به احکام اسلامی و به ویژه به رزق حلال بودند. مادر بزرگ من نیز زنی بسیار با تقوا و حافظ قرآن و ساده زیست بودند و به شدت از دروغ، ریا و غیبت پرهیز می کردند. مادر بزرگم دروس اصلی فقه را نزد پدرشان خوانده بودند، آن گونه که طلاب پدر بزرگم، از تقریرات ایشان، یادداشت برمی داشتند. ایشان در منزل خود برای دختران خانواده های بی بضاعت، کلاسهای تعلیم احکام و قرآن تشکیل می دادند و حتی از اطراف اصفهان هم افرادی در این کلاسها شرکت می کردند. پدر بزرگم هرگز زیر بار منت کسی نمی رفتند و مقید بودند که در خانه، کارهایشان را خودشان انجام دهند.

اولین خاطره روشنی که از دوران کودکی از پدرتان دارید، چیست؟

اولین خاطره ام به زمانی برمی گردد که پدر به تأسیس مدرسه دین و دانش همت گماشتند و اولین کلاسها در منزل مسکونی ما تشکیل می شدند. دوران بسیار سختی بود؛ اما چون پدر قصد داشتند به تربیت دانش آموزان همت گمارند و آنان را از آموزه های دینی و نیز دروس جدید بهره مند سازند، مادر که در آن زمان دو فرزند خردسال داشتند، پدر را در راستای تحقق این آرمان والا همراه می کردند و روزها تا پایان ساعات کلاسها و تعطیلی آنها، در اتاقی که به یک حیاط خلوت راه داشت به سر می بردیم.

آیا می دانید نحوه گزینش همسرتوسط پدرتان چگونه بوده است؟

پدرم به پدر بزرگ مادریم، مرحوم آقای سید محمد باقر مدرس مطلق که از علمای اصفهان بودند، بسیار علاقه داشتند و پیوسته از ایشان به نیکی یاد می کردند. البته آقای مدرس نیز به پدرم علاقه بسیار داشتند و چون فرزند پسر نداشتند، پدرم را فرزند خود تلقی می کردند، مادر، خواستگاران بسیاری داشتند. اما همیشه مترصد بودند با خانواده متدینی وصلت کنند و به همین دلیل پدرم را که طلبه بسیار هوشمند و با ذکاوتی بودند، انتخاب کردند. هر چند پدر تمکن مالی بالایی نداشتند، اما شخصیت بی نظیرشان از همان جوانی، انسانهای آگاه را متوجه می ساخت. مادرم می گفتند که پدر از همان ابتدای زندگی، وضعیت خود را صادقانه برایشان توضیح داده و گفته بودند که زندگیشان طلبگی است و پیوسته چنین خواهد ماند.

از دوران طفولیت پدرتان، از مادر بزرگ و پدربزرگتان نکته ای شنیده اید؟

مادر بزرگم می گفتند که پدر در کودکی و نوجوانی با همه فرق داشته و در بازیها و مخصوصاً دعواهای کودکانه، وارد نمی شدند، مادربزرگم می گفتند که در تمام دوران بارداری، پیوسته قرآن را قرائت و ماهی یک بار ختم می کردند. هنگامی هم که طفل به دنیا آمد، هنگام شیر دادن برای او قرآن می خواندند.
پدرم از هوش و ذکاوت خاصی بهره مند بودند و موقعی که مادربزرگم قرآن می خواندند، چشمهایشان برق می زد، انگار که متوجه می شدند مادر بزرگ چه می خوانند.

هنگامی که کاری می کردید که پدرتان ناراحت می شدند، چه واکنشی نشان می دادند؟

ما معمولاً سعی می کردیم کاری نکنیم که پدرم ناراحت شوند، اما هنگامی هم که چنین وضعی پیش می آمد، با آن که ناراحت می شدند، ابداً شدت عمل به خرج نمی دادند، بلکه سعی می کردند با گفت و گو و علت یابی و راهنمایی، مشکل را حل کنند.

یادتان هست که پدرتان از موضوعی ناراحت شده باشند؟ چه موقع؟

من پدرم را دوبار خیلی ناراحت دیدم، یکی هنگام دریافت خبر فوت پدرشان که با ماشین یکی از اقوام به اصفهان رفتیم و ایشان در تمام طول راه ناراحت بودند و گریه می کردند، بار دوم وقتی بود که خبر شهادت آقای مطهری را شنیدند که می توانم بگویم بسیار ناراحت از فوت پدرشان بودند.

آیا برای رسیدگی به وضعیت درسی شما به مدرسه تان می آمدند؟

بله، پدر برای رسیدگی به وضیعت درسی فرزندانشان شخصاً به مدرسه می رفتند و جویای پیشرفت تحصلی آنها و احتمالاً اشکالات کار می شدند. همین توجه دقیق پدر سبب شده بود که فرزندان خانواده، در زمینه هایی درسی نهایت تلاش خود را بکنند.

هیچ وقت پیش آمد که از دوران تحصیل خودشان با شما حرف بزنند؟

گاهی از مشقت ها و سختی های دوران طلبگی شان می گفتند که بعضی از مواقع از نظر مالی به قدری در مضیقه بودند که پولی برای تهیه غذا نداشتند، بنابراین میوه ساده ای می خریدند و به جای ناهار می خوردند، ایشان از همان ابتدا دقت می کردند حالا که قرار است جای ناهار چیزی بخورند، میوه ای باشد که خاصیت بیشتری داشته باشد.

آیا در کودکی برایتان قصه می گفتند و یا کتاب می خواندند؟

یکی از جالب ترین ساعات وقتی بود که پدر به رغم مشغله زیاد به خانه می آمدند و بچه ها را دور خودشان جمع می کردند، روزهای جمعه، به خانواده اختصاص داشت. در این روزها پدر، نکاتی آموزنده را در قالب داستان برای ما می گفتند که جزو لذت بخش ترین ساعات زندگی ما محسوب می شد.

آیا با شما بازی می کردند؟ چه بازی هایی؟

بله، ایشان بازیهای مختلفی را با بچه ها می کردند، از جمله بازی تنیس روی میز که وسایل مورد نیاز، از جمله میز مخصوص آن را خریده و در زیرزمین خانه قرار داده بودند و در روزهای تعطیل با بچه ها مسابقه می دادند. پدر به تفریح و ورزش، بسیار اهمیت می دادند و روزهایی را برای گردش، همراه خانواده به بیرون شهر می رفتند و به ورزشهایی چون کوه پیمایی، شنا و پیاده روی می پرداختند، ایشان شنا را هم خیلی خوب بلد بودند، یک بار که به باغی در کرج رفتیم، به قدری خوب والیبال بازی کردند که همه متعجب شدند. کسی تصور نمی کرد که پدر با آن شأن علمی، این قدر خوب والیبال بازی کنند. پدرم به پیاده روی علاقه زیادی داشتند و وقتی در هامبورگ دچار مشکل قلبی شدند، پزشک به ایشان توصیه کرده که حتماً هر روز پیاده روی کنند. وقتی از اصفهان به تهران آمدیم و خانه ای خریدیم، پدر در حیاط خانه استخری درست کردند که هم خودشان در آن شنا می کردند و هم برادرهایم را تشویق به این کار می کردند. طرح ساخت خانه را هم خودشان دادند و با کمترین هزینه ساخته شد.

آیا رفتارشان با شما و برادرهایتان فرق می کرد؟

در آن زمان در مورد تحصیل دختران تفکر سنتی مذهبی خاصی بر خانواده های بعضی از روحانیون حاکم بود، پدرم شیوه جالبی را اختیار کرده بودند. ایشان همان امکانات تحصیلی و تفریحی ای را که برای پسرهایشان تهیه کرده بودند، در اختیار دخترها هم می گذاشتند. ایشان مرا به ادامه تحصیل و فراگیری علوم دینی و دانش امروزی تشویق می کردند و اعتقاد داشتند در یک جامعه اسلامی، کسی موفق است که در هر دو قضیه تحصیل کند.

پدر شما بسیار منظم و آراسته بودند. این ویژگی را چگونه به شما آموخته و نگاه ایشان به نوع پوشش شما و برازندگیتان چگونه بود. اگر موردی موافق طبعشان نبود، با چه شیوه ای تذکر می دادند؟

پدر همان گونه که در زمینه عبادت، رفتار اجتماعی و مسائل اخلاقی برای ما الگو بودند، در زمینه لباس پوشیدن و مرتب و تمیز بودن هم الگو بودند. هنگامی که به آلمان رفتیم، ده سال بیشتر نداشتم و تازه به سن تکلیف رسیده بودم، در آن جامعه بی بند و بار، تقید به حجاب و رعایت موازین اسلامی برای یک دختر نوجوان که مورد آزار همسن و سالهایش بود، بسیار دشوار به نظر می رسید، اما پدر با آگاهی دادن به من و مقایسه بین مسیحیت و اسلام و آزادی دختران در جامعه اروپایی و بیان وظایف و مسئولیتهای دختران در اسلام، باعث شدند که در آن موقعیت دشوار، با اعتقاد به حفظ حجاب و رعایت دستورات شرعی، شیوه صحیح را بیابم و بدان پایبند بمانم، بعدها همین شیوه را هم در مورد فرزندانم به کار بردم. بلکه با استدلال به سئوالات ما پاسخ می دادند و راهنماییمان می کردند، اما انتخاب نهایی را پیوسته به عهده خود ما می گذاشتند، همین شیوه سبب شد که من در انتخاب حجاب و نهادینه شدن آن در من، دچار مشکل نشوم.

رابطه پدر و مادرتان و نحوه مواجهه با مشکلات مختلف که در مورد پدر شما، بسیار هم متعدد هستند، چگونه بود؟

مادر با آن که سن کمی داشتند که با پدر ازدواج کردند و از خانواده های سرشناس اصفهان بودند، از همان سالهای اول، همراه و همگام پدر بودند و چه در دوران سخت طلبگی و به هنگام کسب مدارج علمی در حوزه و دانشگاه، چه در فعالیتهای مبارزاتی در داخل و خارج کشور، همواره همراه صبور و استوار پدر بودند و ایشان را حمایت می کردند، پدر درمنزل، خلق و خوی پیامبرانه ای داشتند و رفتارشان با همسر و فرزندان در کمال رأفت، رحمت و مهربان بود.

از تقید ایشان نسبت به گذراندن ایام تعطیل در کنار خانواده، خاطره ای را نقل کنید.

یکی از دوستان تعریف می کرد یک روز جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدم و گفتیم که یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده و درخواست ملاقات کرده است. آقای بهشتی قبول نکردند و گفتند این ملاقات را نمی پذیرم، مگر این که امام به من تکلیف کنند، چون روز تعطیل من متعلق به خانواده است و در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و به درسهایشان و همین طور کارهای خانه برسم.

پدرتان در چه مواقعی عصبانی می شدند و چه واکنشی نشان می دادند ؟

موقعی که کسی از دیگری بدگویی می کرد، پدر جلوی حرفش را می گرفتند، اما نه داد می زدند، نه اخم می کردند، فقط صورتشان از شدت ناراحتی قرمز می شد، این جور موقع ها ما وقتی چهره برافروخته ایشان را می دیدیم، حساب کار دستمان می آمد.

به شما پول توجیبی می دادند؟

بله، ولی می گفتند فقط برای خرید خوراکی نیست و باید از آن لوازم التحریر و دفترمان را هم بخریم و یا اگر قصد داریم برای کسی هدیه بخریم؛ بهتر است مقداری از این پول را پس انداز کنیم و به این شکل، بودجه بندی را به ما یاد دادند.
گاهی هم، مثلاً روز مادر، پولی توجیبی ما کفاف خرید هدیه مناسب برای مادر را نمی داد. در این موقع پولی را به ما قرض الحسنه می دادند و بعد به تدریج پس می گرفتند تا تعهد نسبت به پرداخت قرض را هم یاد بگیریم.

برای شما هدیه هم می خریدند؟

بله، روزهای تولدمان را مخصوصاً فراموش نمی کردند، همیشه هم برای خرید هدیه با خود ما مشورت می کردند و می پرسیدند که چه چیزهایی را دوست داریم و به چه چیزهایی نیاز داریم تا برایمان بخرند. گاهی هم خودمان را همراه می بردند.

چگونه عادت مطالعه را در شما ایجاد کردند؟

یکی از اخلاقهای خوب پدرم این بود که پاسخ سئوالات ما را به دقت می دادند. گاهی هم زمینه را طوری فراهم می آوردند که ما سئوال کنیم و به این شکل برایمان کتاب می خریدند تا با مطالعه آنها پاسخ های خود را بیابیم، اما هرگز این روحیه را نداشتند، که سلیقه خودشان را به ما تحمیل کنند. ایشان کتابهای گوناگون با سلیقه های متفاوت می خریدند تا ما با افکار و سلیقه های متفاوت آشنا شویم و هرگز نشد که ما را از خواندن کتابی منع کنند.

چگونه با مسائل سیاسی آشنا شدید؟

ما با وجود پدرمان که مورد خطاب سئوالات همه گروه های سیاسی از جمله مؤتلفه، نهضت آزادی و حتی منافقین بودند، و به همه هم با دقت جواب می دادند، مشکلی در این زمینه نداشتیم و ایشان بهترین منبع کسب آگاهی برای همه ما بودند، خارج که بودیم همیشه ما را به جلسات عمومی ای که با گروه های سیاسی و مذهبی داخل و خارج کشور داشتند می بردند تا با دیدگاهها و سلیقه های مختلف آشنا شویم و دیدمان باز شود، یادم هست هنوز بچه کوچکی بودم که کلاس «مواضع حزب» تشکیل شد. پدر گفتند که حتماً در کلاسهای حزب شرکت کن و در خانه ننشین.
می گفتند خانه نشینی فایده ندارد و من مادرم را به این کلاسها می بردند.

شیرین ترین تشویق پدرتان چه موقع بود؟

یک روز مقاله ای درباره چین نوشتم که در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد، پدر وقتی فهمیدند بسیار خوشحال شدند و مرا تشویق کردند که به مطالعه و نوشتن مقاله و شرکت در فعالیتهای اجتماعی ادامه بدهم.

آیا در مورد زندگی آینده و گزینش همسر با شما گفت و گو می کردند؟ و چگونه و به چه شیوه ای؟

خواستگار زیاد می آمد که برخی هم مؤمن و گاه متمکن بودند، ولی من همه را رد می کردم یک روز پدرم که اهل استدلال بودند، بی آنکه ذره ای تحکم در لحنشان باشد به من گفتند حتماً در میان این خواستگارها، افراد خوبی هم پیدا می شوند، نمی شود که شما همه را رد کنی، من گفتم که می خواهم درس بخوانم که پدرم بسیار تشویقم کردند، اما نکته مهم تر این بود که می خواستم با کسی زندگی کنم که بشود دو کلمه حرف حساب با او زد و حتماً باید آدم فرهنگی می بود. پدر در مورد گزینش همسر هم مثل همه موضوعات زندگی ما، از راه بحث و گفت و گو استدلال پیش می رفتند و هیچ وقت تلاش برای پذیرش آرای خود نمی کردند، من به عنوان دختر خانواده، در همه موارد، از جمله، تحصیل، ازدواج و فعالیتهای اجتماعی آزاد بودم، پدر همواره ما را راهنمایی می کردند و برای پاسخ به سئوالاتمان وقت کافی می گذاشتند.

از نظم بی نظیر پدرتان بگویید.

پدرم هر روز نظافت و حمام می کردند و لباسهایشان را مرتباً به خشکشویی می دادند و معتقد نبودند که یک روحانی باید در انظار عمومی در نهایت پاکیزگی و آراستگی ظاهرشود، همیشه عطر یاس می زدند و خوشبو بودند. درخانه، کارهایشان را خودشان انجام می دادند و کفش هایشان را همیشه واکس می زدند. در خانه ما همه چیز سر جای خودش بود و پدرم در این امر، نقش تعیین کننده داشتند، مثلاً برای برادرهایم که باید برای مدرسه کاردستی درست می کردند ، در زیرزمین منزل اتاقی تدارک دیده شده بود که این کارها را انجام می دادند یا برادر کوچکم که علاقه به قرائت قرآن داشت و صدایش هم خوب بود، موقع تمرین به آن اتاق می رفت و آزادانه قرائت قرآن می پرداخت، کتابخانه پدرم خیلی منظم بود، یادداشتهای مطالعاتی ایشان به صورتی منظم و زونکن های جداگانه دسته بندی و نگه داری می شدند و در کمترین زمان می شد آنها را پیدا کرد. پدر در همه کارهایشان نظم داشتند. پدر همیشه توصیه می کردند که شبها زود بخوابیم تا صبحها سرحال باشیم و همیشه تنظیم و تقسیم وقت را به ما یاد می دادند، پدر، کارهای خانه را نیز بین همه ما تقسیم کرده بودند. مثلاً خرید خانه اغلب به عهده برادر بزرگم بود، گاهی هم پدر همراه مادر به خرید می رفتند و شکل گردشی انجام می شد و مثلاً اگر یک شب من ظرفهای غذا را می شستم، شب بعد به عهده برادرم واگذار می شد و در خانه ما این حرفها نبود که پسر نباید ظرف بشوید. پدر اعتقاد داشتند با این که کارهای خانه زیاد است، نباید کسی به نام خدمتکار بیاید و کارهایی را که به عهده ماست انجام بدهد، بلکه هر کسی باید خودش کارش را بکند تا نیازی به خدمتکار نباشد. تعمیراتی را هم که لازم بود در خانه انجام شود، معمولاً خودشان انجام می دادند، در خانه ما مقررات خاصی حاکم بود. معمولاً در ساعت 10، 10/5 همه برای خواب و استراحت می رفتند و چراغهای منزل ما خاموش می شد و خود پدرم مطالعه می کردند. بعد از انقلاب که کارهایشان زیاد شد، تا ساعت یک یا بیشتر بیدار بودند و صبح ها هم ساعت 6/5 از منزل بیرون می رفتند. امور مالی خانه مان هم حساب و کتاب دقیق داشت، پدر هر هفته برای مخارج منزل به مادر پول می دادند، ولی هرگز ایشان نمی گفتند چه کاربکن و چه کارنکن و ابداً اهل سختگیری نبودند. در عین حال که خانه ما جای هیچ گونه اسرافی هم نبود، اما فشاری را هم احساس نمی کردیم.

آیا پدرتان به شعر و ادبیات هم علاقه داشتند؟

بله، پدر صدای بسیار رسا و زیبایی داشتند و موقعی که به سفر می رفتند، در طول مسیر در حال رانندگی، با صدای بسیار خوشی برایمان اشعار حافظ یا مولانا را می خواندند، به ادبیات علاقه زیادی داشتند و شعر هم می گفتند که البته اشعار شان پس از شهادت به دست ما رسید.

در زمینه احکام عبادی و روششان چگونه بود؟

حتی یک بار هم نشد که پدر در امرعبادات به ما دستور بدهند مثلاً بگویند پاشو نمازت را بخوان، ولی رفتار خودشان طوری بود که ما الگو می گرفتیم، ایشان همیشه نماز اول وقت می خواندند و وقتی نماز را دیر می خواندیم، با ظرافت تذکر می دادند، هرگز با تندی به ما نگفتند چرا نخواندی و کاری نکردی که ما عبادت را به شکل امری تحمیلی بپذیریم.

ازبرخورد منافقین و یا طرفداران آنها با پدرتان خاطره ای را به یاد دارید؟

یک بار رجوی با محافظان مسلح خود به خانه ما آمد و تا در را باز کنیم، بدون اجازه، با اسلحه داخل خانه ریختند، مادرم بسیار نگران شدند و به پدرم گفتند که اینها اسلحه دارند و در اتاق پذیرایی منتظر او هستند، پدرم گفتند نگران نباشید، بعد رفتند و با آنها صحبت کردند احتمالاً آنها توقع کمک مالی داشتند و یا می خواستند خود را برای تصدی بعضی از مسئولیتهای نظام تحمیل کنند. وقتی رفتند، پدرم سخت به فکر فرو رفتند و مادر چهره اش حالت تلخی را خواندیم، که چرا آنها متوجه حقایق نیستند. یک بار هم موقعی که تقی شهرام را گرفته بودند، و حکم اعدام برای او صادر شده بود، یکی از دبیرهای سابق دوران دبیرستان من که به ما ارتباط نزدیکی داشت و قبل از انقلاب مخفی بود و پس از انقلاب پیدایش شد، به منزل ما تلفن زد و ما تعجب کردیم که چطور بعد از این همه سال، یاد ما کرده است. او بعد از احوالپرسی، از من خواهش کرد که از پدرم بخواهم که حکم اعدام تقی شهرام را متوقف کند و پرونده او را به دادگاه تجدید نظر بفرستد، من گفتم اگر حکم، مراحل قانونی خود را طی کرده باشد، بعید می دانم پدرم این خواسته را بپذیرند، مخصوصاً اگر جرم او برای خودشان هم ثابت شده باشد. به هرحال ساعت 12/5 شب که پدر آمدند و من مسئله را به ایشان گفتم. ناگهان چهره شان به شدت برافروخته شد و گفتند؛ «این خانم کجا بودند وقتی که همرزم آنها، امثال شریف واقفی ها را کشتند و جسدشان را سوزاندند؟ آن روزها تقی شهرام نمی دانست عاقبت کارش همین است؟ برای پرونده او حکم قطعی صادرشده و به هیچ وجه هم تغییر نخواهد کرد.» یکی از کارهای مخالفین و دشمنان پدرم هم این بود که دائماً به خانه ما تلفن می زدند و می گفتند در منزل شما بمب گذاشته ایم و جنگ روانی به راه می انداختند، در نزدیکی منزل ما پلی بود که یک بار زیر آن بمب گذاشته بودند، ولی وقتی ماشین پدرم عبور کرد، بمب منفجر شد و ایشان آسیبی ندیدند. البته تهدیدات و مسائل زیادی بودند، اما پدرم همه چیز را به خانواده نمی گفتند و فقط درحدی که لازم می دانستند ما را در جریان امور قرار می دادند.

نگاه پدرتان نسبت به شأن زن و لزوم مشارکت در فعالیتهای اجتماعی چه بود؟

پدر به زن به عنوان فردی که فقط باید به امور خانه رسیدگی کند، نگاه نمی کردند، بلکه برای او به عنوان یک زن مسلمان شخصیت مستقلی قائل بودند. اروپا هم که بودیم، پدر سعی می کردند زن مسلمان با حجابی کامل به جامعه اروپایی به عنوان زنی زنده، فعال و پرتلاش معرفی شود، چون در اثر تبلیغات، در آنجا به اسلام و مسئله زنان مسلمان، نگاه مثبتی نداشتند. اعضای خانواده را همراه می بردند تا ثابت کنند که خانواده و به ویژه زنان در اسلام چقدر اهمیت دارند. موقعی هم که به ایران برگشتیم، این شیوه همچنان ادامه داشت و در نتیجه نگاه قشر تحصیل کرده به روحانیت و نقش و حضور زنان در عرصه های اجتماعی تغییر کرد.

شادترین لحظات عمر پدرتان چه وقت بود؟

یک بار هنگامی که در نجف به دیدن حضرت امام رفتند، خوشحالی آن روز پدر به قدری مشخص بود که هنوز پس از گذشت بیش از 35سال حالت چهره اش را از یاد نمی برم. یک بار هم هنگام پیروزی انقلاب که ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.

واکنش پدرتان در مقابل سیل تهمت ها و افتراها چه بود؟

پدربه دلیل شخصیت برجسته و درایت و تدبیرشان پیوسته آماج تیر تهمت ها، حسادت ها و افتراها بودند، ولی از 14اسفند 59 تا تیرماه 60موج ترور شخصیت ایشان بسیار بالا گرفت، اما پدر هرگز به این تهمت ها پاسخ نمی دادند و وقتی از ایشان می خواستیم حداقل گاهی پاسخ دهند که رفع شبه شود، می گفتند، این حرفها همه ریشه در حسادت دارد. حیف نیست عمر گرانبهای خود را صرف پاسخ دادن به این حرفها بکنم؟ هنوز کارهای زیادی هست که باید برای مردم انجام داد و عمرآدمی کفاف نمی دهد که در راههای بیهوده صرف شود.»

پدرها و مادرها معمولاً رابطه ویژه و صمیمانه ای دارند. شما از این رابطه چه چیزی را به یاد دارید؟

من ایشان را استاد و مربی خود می دانستم و در لحظه لحظه زندگی، سعی می کردم از نظرات و راهنمایی های ایشان نهایت استفاده را ببرم، پدر و مادرم بزرگ ترین نعمات زندگیم بودند، آنها هر دو بسیار دلسوز، پرتلاش، با تقوا بودند. امیدوارم بتوانم دین خود را به آنها ادا کنم.

از لحظات و ساعات پیش از شهادت ایشان چه خاطراتی دارید؟

ما هر لحظه منتظر شهادت پدر بودیم . صبح روز فاجعه، پدر، لباس جدیدی که مادر برایشان سفارش داده بودند پوشیدند و غسل شهادت هم کردند، پدر همیشه ما را آماده خبر شنیدن شهادتشان نگه می داشتند و می گفتند نتیجه مقاومت در مقابل ابرقدرتها و ایادی داخلی آنها جز شهادت نیست. آن روز صبح، چهره پدر از همیشه نورانی تربود، ما می دانستیم که پس از نماز مغرب، در دفتر حزب جلسه بسیار مهمی برگزار می شود و وقتی هم که آنجا منفجر شد صدای انفجار را به وضوح شنیدیم؟

با فقدان پدر چگونه کنار آمدید؟

پدر، خودشان کمکم کردند، دو روز بعد از شهادت ایشان به پشت بام منزل رفتم تا بخوابم، نحوه شهادت پدر و رنجهایی که برایشان گذشته بود، ذهنم را به شدت مشغول کرده بود و می خواستم بدانم وضعیت ایشان در عالم آخرت چگونه است. خوابم برد و خوابی دیدم که اینک به یادم نمانده است. ولی وقتی چشم باز کردم و به آسمان تاریک خیره شدم، چهره نورانی پدر را دیدم که تقریباً نیمی از آسمان را پوشانده بود و به من لبخند می زد. این تصویر زنده که از نقاط ریز نقره ای سفید تشکیل شده بود، پس از لحظاتی از جلوی چشمم محو شد. من از شدت هیجان، خوابم نبرد، اما حلاوت و شیرینی آن لحظه ملکوتی، لحظه ای از یادم نرفته است. آن چیزی که در پدر، مرا بیش از همه زجر می داد و می دهد. مظلومیت ایشان است که حتی بعد از شهادت هم ادامه پیدا کرد، در دوره ای که عزاداری می کردیم، عده ای زن چادری که فقط یک چشمشان را باز گذاشته بودند می آمدند تا عکس العمل ما را ببینند و ما همگی ناچار بودیم در مقابل دیگران جلوی اشک خودمان را بگیریم تا یک وقت ناراحتی ما را نبینند، پدر در روزهای آخرعمر، این غزل حافظ را تکرار می کردند که:

درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهرهجری چشیده ام که مپرس

همچو حافظ، غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
منبع: نشریه شاهد یاران، شماره 8

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید