دو نور مطهر
امام خمینی (ره)
اى ازلیت به تربت تو مخمّر
وى ابدیّت به طلعت تومقرّر
آیت رحمت زجلوه توهویدا
رایت قدرت درآستین تومضمر
جودت هم بسترا،به فیض مقدس
لطف هم بالشا،به صدرمصدّر
پرده کشدگرکه عصمت توبه اجسام
عالم اجسام گردد،عالم دیگر
جلوه توایزدى رامجلى
عصمت توسرمختفى رامظهر
گویم واجب ترا،نه آنت رتبت
خوانم ممکن ترا،ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبى اندر رداى امکان مظهر
ممکن امّاچه ممکن ،علّت امکان
واجب،امّاشعاع خالق اکبر
ممکن امّایگانه واسطه فیض
فیض به مهتررسدوزآن پس کهتر
ممکن امّانمودهستى ازوى
ممکن امّازممکنات فزون تر
وین نه عجب زآنکه نوراوست ززهرا
نوروى ازحیدراست واوزپیمبر
نورخدادرسول اکرم پیدا
کردتجلّى زوى به حیدرصفدر
وز وى تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهرز دخت موسى جعفر
این است آن نورکزمشیّت کن ،کرد
عالم،آن کاودرعالم است منّور
این است آن نورکزتجلّى قدرت
دادبه دوشیزگان هستى زیور
شیطان عالم شدى اگرکه بدین نور
ناگفتى،آدم زخاک هست ومن آذر
آبروى ممکنات جمله ازاین نور
گرنبدى ،باطل آمدندسراسر
جلوه این خودعرض نمودعرض را
ظلّش بخشود،جوهرّیت جوهر
عیسى مریم به پیشگاهش دربان
موسى عمران به باگاهش چاکر
این یک چون دیده بان فراشده بردار
وین یک چون قاپقان معطّى بردر
یاکه دوطفلنددرحریم جلالش
ازپى تکمیل نفس آمده مضطر
این یک انجیل رانمایدازحفظ
وآن یک تورات رابخواندازبر
گرکه نگفتى امام هستم برخلق
موسى جعفر،ولىّ حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خداى است
معجزه اش مى بودهمانادختر
دخترجزفاطمه نیابداین سان
صلب پدرراوهم مشیمه مادر
دخترچون این دوازمشیمه قدرت
نامدونایددگرهماره مقدّر
آن یک امواج علم راشده مبدا
وین یک افواج حلم راشده مصدر
این یک ازخطابش مجلى
وین یک معدوم ازعقابش مستر
این یک برفرق انبیاشده تارک
وین یک اندرسراولیارامغفر
این یک درعالم جلالت کعبه
وین یک درملک کبریائى مشعر
لم یلدبسته لب وگرنه بگفتم
دخت خداینداین دونورمطهّر
این یک کون ومکانش بسنه به مقنع
وین یک ملک جهانش بسته به معجر
چادرآن یک حجاب عصمت ایزد
معجراین یک نقاب عفّت داور
آن یک برملک لایزالى تارک
این یک برعرش کبریائى افسر
تابشى ازلطف آن بهشت مخلّد
سایه اى ازقهر این جحیم مقعّر
قطره اى ازجودآن بحارسماوى
رشحه اى ازفیض این ذخایراغبر
آن یک خاک مدینه کرده مزیّن
صفحه قم رانموده این یک انور
خاک قم این کرده ازشرافت جنّت
آب مدینه نموده آن یک کوثر
عرصه قم غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یساولى است برابر
زیبداگرخاک قم به عرش کندفخر
شایدگرلوح رابیایدهمسر
خاکى عجب خاک ،آبروى خلایق
ملجأبرمسلم وپناه به کافر
گرکه شنیدندى این قصیده«هندى»
شاعرشیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطى صفت همى نسرودى
اى به جلالت زآفرینش برتر
وین یک قمرى نمط هماره نگفتى
اى که جهان ازرخ توگشته منوّر
باغ بهشت
حبیب الله چایچیان
به دیوار و در این بیت توحید
فروغ عترت و قرآن توان دید
بود این بارگاه خلد آذین
حریم دخت هفتم خسرو دین
مزار حضرت معصومه اینجاست
رضا را خواهر مظلومه اینجاست
چو اینجا شد چراغ عشق روشن
به دلها این حرم شد پرتو افکن
بُوَد این درگه از ابواب رحمت
در باغى است از باغ جنّت
که اشک عاشقان شد جویبارش
نمى گردد خزان هرگز بهارش
تو اى زائر به تعظیم شعائر
ببوس این درگه پر نور وطاهر
بیا اینجا به اشک خود وضو کن
بیا جان خود اینجا شست و شو کن
بپا خیز و بخوان اذن دُخولش
اجازت از خداگیر ورسولش
به اذن حیدر و زهراى اطهر
به اذن یازده معصوم دیگر
قدم چون مى نهى داخل از این در
بگو بسم اللّه و اللّه اکبر
زند چون حلقه براین درگدائى
به گوش جان او آید ندائى
که: اى سائل! دعایت مستجاب است
محبّ آل عصمت، کامیاب است
بخواه از رحمت حق هر چه خواهى
که بى حدّ است الطاف الهى
«حسانا»، قم که دارُالمؤمنین است
در ِباغ بهشت اندر زمین است
بیا اینجا
محمد علی مجاهدی
اگر درمان درد خویش مى خواهى بیا اینجا
دوا اینجا، طبیب دردها اینجا
شکسته بالى ما مى دهد بال و پرى ما را
اگر از صدق دل آریم روى التجا اینجا
طلب کن با زبان بى زبانى هر چه مى خواهى
که سر داده است گلبانگ اجابت را خدا اینجا
به گوش جان توان بشنید لبیّک خداوندى
نکرده با لب خود آشنا حرف دعا اینجا
هزارن کاروان دل در اینجا مى کند منزل
اگر اهل دلى اى دل، بیا اینجا، بیا اینجا
دل دیوانه من همچو او گمکرده اى دارد
ز هر درد آشنا گیرد، سراغ آشنا اینجا
ز هر سو جلوه اى دل را به خود مشغول مى دارد
هزاران پرده مى بینند ارباب صفا اینجا
صداى پاى او در خاطر من نقش مى بندد
مگر مى آید آن آرام جانها از وفا اینجا؟
به بوى یوسف گمگشته مى آید،مشو غافل
توانى چنگ زد بر دامن خیرالنّسا اینجا
شکوه بارگاه حضرت معصومه را نازم
که مى سایند سر بر درگه او اولیا اینجا
مشو از حرمت این بارگه غافل که مهدى را
زیارت کرده اند اهل بصیرت بارها اینجا
حریمش را اگر دارالشّفا خوانند،جا دارد
که مى بخشد خدا هر دردمندى را شفا اینجا
علاج درد بى درمان کند لطف عمیم او
نباید بر زبان آورد حرفى از دوا اینجا!
حدیث عشق با «پروانه» مى گوئى، نمى دانى
که مى سوزد بسان شمع،از سر تا به پا اینجا