معراج نامه (1)

معراج نامه (1)

نویسنده: شیخ الرئیس ابوعلی سینا

این رساله ای است درمعراج که شیخ الرئیس ابوعلی سینا رحمت الله علیه ساخته است.سپاس خداوند آسمان و زمین را و ستایش دهنده جان و تن را و درود برپیغمبر گزیده او محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و بر اهل بیت و یاران پاک او.
اما بعد به هر وقتی دوستی از دوستان ما اندر معنی معراج سوال ها می کرد و شرح آن بر طریق معقول همی خواست و من به حکم خطر متحرز می بودم تا در این وقت که به خدمت مجلس عالی علائی پیوستم این معنی بر رأی او عرضه کردم موافق افتاد و اجازت داد در آن خوض کردن و به اراده خود مدد کرد تا بند کاهلی گشاده شد و جد و جهد.من بدان ظاهرتوانست شد که اگر چه بسیار معانی لطیف و رموز اندر خاطر آید چون قابلی فاضل و عاقلی کامل نباشد ظاهر نتوان کرد که چون افشاء اسرار با بیگانه کنند غمز باشد و آن گاه گوینده مجرم گردد و گفته اند که الاصرار(1)عن الاغیار، اما چون با مستعد و اهل کرمی (2)رسانیدن حق به مستحق را ربود و چونان که وضع اسرار به نزدیک جاهل خطاست منع معانی از عاقل ناستوده است و اندر این عهد ما هیچ خاطر یاد ندارد کی بزرگی دیده است کامل تر از مجلس عالی بلکه به حقیقت معلوم است که فلک هیچ بزرگوار به صحراء وجود و ظهور ناورده است بزرگوارتر و گرامی تر و عاقل تر و خردمندتر از ذات شریف علاء الدوله و چون مجمع همه محامد و معالی و بزرگی ها اوست هر کجا که اندر خاطری معنی پیدا شود قوه عقلی جهد می کند تا مگر آن معنی را به
سمع(3)غیر آن بزرگ رساند تا آن خبر را اندرسایه آن کل مشرف شود چون همه معانی اندرخاطرها بدو مایل است گوئی عقل همه ما که مرکز عقل های بزرگان گشته است چه که همه چیزها به مرکز خود گرائیده باشند به هر نحو که کسی بگوید اگرچه شریف باشد تا قبول مجلس عالی بدان(4)پسندد هیچ لطافت و ذوق نگیرد زیرا که قبول او سخن ها را چون روحت و قالب بی روح قدری نگیرد نه هر که سخنی گوید مقبول آن مجلس عالی باشد بلکه سختی باید که از خلل و عیب پاک باشد لفظاً و معنی تا سمع او بپذیرد چون سمع او سدره نیست و هیچ کس آنجای نتواند رسید.لطیفی روحانی باشد تا راه یاود (5)اما هر کس تحفه برد تا کدام مقبول گردد ما نیز به دلیلی و حسن ظن نیکو به آن بزرگ این حرف ها را وسیله ساختم بدان مجلس خوض کردیم و اندر رمزها و قصه معراج بدان مقدار که عقل مدد کرد و اعتماد بر کرم بزرگوار است که آنچه عیب بیند به چشم عفو نگر تا نیکو نماید و مدد خواستم از ایزد بخشاینده و بالله التوفیق.

فصل اندرپیدا کردن حال نبوت و رسالت
بدان که حقتعالی آدمی را از دو چیز مختلف بیافرید که یکی را تن گویند و یکی را جان و هر یکی را از عالمی دیگر آورد چنانکه تن را از اجتماع اخلاط و ترکیب ارکان فراهم آورد و جان را از تأثیر عقل فعال بد و پیوند داد و تن را بیاراست به اعضاء چون دست-پای و سر و روی اشکم و شکل و حواس و دیگر چیزها را و هر یکی را چون دل و جگر و دماغ آلت سازگاری داد چنانکه دست گرفتن را و پای رفتن را که این کار آن نکند و آن کار این نکند و تن مرکب آمد و جان سوار پس آلت جان تن است و رونق تن به جان و چون تن را بیافرید سه عضو شریف از وی برگزید و اندر هر یکی روحی بنهاد چنانکه حیوانی اندر دل بنهاد و طبیعی اندر جگر و نفسانی اندر دماغ و هر یکی را از این به قوت های مختصی بیاراست.حیوانی را به شهوت و غضب و حس و خیال و وهم و طبیعی را به قوت دفع و هضم و جذب و امساک و نفسانی را به قوت تفکر و تذکر و تمیز و حفظ و دیگر چیزها و آن دوروح جمع آمدند و اصل این روح نفسانی آمد که آن هر دو چاکران ویند و او کامل تر و شریف تر است زیرا که حیوانی و طبیعی بر شرف زوال و اندر بند فنائند.اما نفسانی فنا نپذیرد و پس از فناء تن همیشه بماند پس حقتعالی چون تن را پدید آورد مرکب روح کرد و مقصود این بود که شرف آدمی ظاهر گردد و متمیز گردد و از دیگر حیوانات جدا گردد که اگراصل حیوانی و یا طبیعی آمدی انسان از حیوانات دیگر ممتاز نگشتی و شریک همه حیوانات بودی و اگر نفسانی مجرد بنهادی از حیوانات دیگر بهره نیافتی پس هر سه بداد تا به حیوانی و طبیعی با همه شریک باشد و به نفسانی از همه شریف تر باشد پس اصل اندر آدمی نفسانی آمد و نطق و خرد و دانش و تمیز از وی یافت و روح ناطقه و نفسانی را جان نخوانند و روان خوانند زیرا که جان جسمی است لطیف و روان جسم نیست قوتی است که به کمال لطافت خود مدد کنند و جنباننده جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد است و چون جان و تن برهند تن پوسد روان نپوسد و چون شرف آدمی به نفس ناطقه است و مرکب و ساز آن تن است لابد مرکب را نگاهبان باید تا اندر او و بال و هلاک نیفتند که آن گاه از کار بازماند پس برای این معنی روح طبیعی اندر جگر نهادند و وی را قوت ها بدادند تا هر وقتی از غذا مدد می خواهد و آنچه به کار آید بدان قوت به تن می رساند و مرکب را به آن تربیت می کند و آنچه فضول باشد به قوتی دیگر دفع می کند و بعضی به مسام ها به تحلیل و بعضی را با خراج که اگر قوت غذا پذیرفتن نباشد مرکب از پای در آید اگر قوت دفع کردن نباشد مجموع همه غذاها تشخیص (6)برنیابد و قوت حیوانی نیز بدادند تا به قوت غضبی هرچه ناموافق طبع آید دور دارد و به قوت شهوانی هر چه ملایم طبع بود بدو نزدیک می گرداند و قوت های حواس به پرستاری نفس ناطقه بداشته اند تا هر چه از محسوسات بدیشان رسید بگیرند و به حس مشترک برسانند که صورت پذیر همه چیزهاست پس آنچه مخیله را شاید بدو دهد و آنچه وهم را شاید بدو دهد و هر چه عقل را شاید به مدد فکرت و تمیز از همه چیزها جدا کند و اندر خزانه حافظ مدخر کند تا چون عقل را به کار آید به قوت ذاکره باز گردد تا ذاکره به قوت حافظه بدو رساند آنچه مطلوب اوست.
چون معلوم شد که این سه روح اندر آدمی نهاده اند تفاوت و قوت میان آدمیان از تفاوت و قوت و غلبه این روح ها پدید آید آن را که طبیعی غالب بود هر چه تعلق به لقمه و حرص و خورش دارد کاروی باشد و آن را که حیوانی غالب باشد برشهوت و غضب و اوصاف ذمیمه حریص ترباشد و آن را که نفسانی غالب آید طبیعی وحیوانی را مسخرخود بسازد تا هر چه به علم و خرد و فکرو تمیز تعلق دارد ازوی ظاهرشود و حیوانی را چندان متابعت کند که اسم مرده نفسی و بی حمیتی بر وی ننهند و طبع را چندان کار فرماید که مرکب را بدان حاجب اوفتد و چون کسی را روح ناطقه غالب و قوی اوفتد حیوانی و طبیعی را مغلوب و مقهور گرداند زیرا که عقل آدمی را ازافراط بازدارد و بر اعتدال تحریص کند و چنانکه نفس ناطقه فرمانده و مهتر ارواح است عقل فرمانده و مهتر نفس ناطقه است و نفس ناطقه را که روح قدسی و روان پاک خوانند مصلحت ده آدمی نهاده است و حواس چاکران ویند و تمیز و تذکر و تفکر از وی همی زایند و او را نیز پرورنده و مدبریست که دیده بر وی نهاده است و همیشه بر در سرای عظمت او طلب فایده می کند و آن عقل است که مدرک همه چیزها است و قابل همه صورت هاست بی آن که اندر وی بسیاری راه یابد و هر چه ازعلم بنس رسد و هر سعادت که اندر نفس پدید آید همه به تربیت ثمره عقل است و عقل برای آنست تا به واسطه علم سعادت به نفس می رساند و نفس برای آن که تا به مدد او معقولات را از میان محسوس است اندر مرتبه شرف و کمال نیست بلکه کمال و شرف و بزرگی معقول است و عقل همیشه روی بر بالا دارد و به زیر ننگرد و از شریف به خسیس بازناید اما مددی داده است نفس را از خود که مصلحت عالم زیرین و احوال محسوسات را او تربیت کند آن را عقل مکتسب گویند پس شرف آدمی بدو چیز است به نفس ناطقه و عقل و این هر دو نه از عالم اجسام اند، بلکه از عالم علوی ابد و متصرف بدنند نه ساکن بدن که قوت های مجرد بسیط را حیز و مکان نتواند بود لیکن اثر ایشان بدن را به نظام می دارد و این که می گوییم که دو چیز است نفس و عقل نه آن می خواهیم که از راه عدد به حقیقت جسمیه در نگنجد بلکه مراد تمیز الفاظ است اندر تربیت آن قوت عینی به تعین احوال و تأثیرات فواید و اظهار معانی و آن چیزست که اندر هر محلی فایده دیگر دهد و نامی دیگر پذیرد چنانکه روح حیوانی که اندر دلست یک حقیقت بیش نیست اما اندر هر وقتی که اثری از آن خود به قوت اندر عضوی معین ظاهر کند نامی پذیرد مقصود آن که اندر ادراک لفظ آسان معین شود پس چون آن قوه حیوانی پذیرای صورت شود(نور)خوانند و چون شنوای گردد(سمع)خوانند و چون بوئیدن اندر محل بینی ظاهر شود(شم)گویند و چون پذیرای طبع گردد(ذوق)گویند و این حقیقت که اندر قوت تمیز ظاهر شود مخصوص نیست به چشم و گوش و مشام و ذوق بلکه اندر همه اطراف و اعضای قوت تمیزظاهراست پس معلوم شد که به اختلاف و تاثیر قوی نام می گرداند اما اندر حقیقت یک چیز است احوال نفس ناطقه نیز همین است و فرق میان علم و عقل جز بنام نیست، اما درحقیقت یک قوت است که پذیرا و دانا است همانکه داند پذیرد و همانکه پذیرد که حقایق چون صور مجرد پذیرد نه اندر موضوع و نه اندرماده.لا جرم نه به آلت پذیرد و چون چنین بود صور چیزها مزاحم یکدیگرنایند زیرا که کثرت کمیت و اختلاف جسمیت آنجا نیست صور مجرد است مقبول و هم او معلوم و معقول و لیکن قوت ناطقه اندر هر وقتی ظاهر کند که فایده تازه حاصل شود نامی دیگر پذیرد و نقس ناطقه جوهریست قائم به خود از لطافت چنان شده است که موضع نمی پذیرد و قائم است به خود هر چه داند به خود داند عالم ذات خود است علم خویش به خود اندر یاود و به خود قبول کند آن گاه حقیقت اندر یاونده را عقل گویند و حقیقت اندر یافته را علم گویند و چون به خود بداند و اندر یاود و بپذیرد و دیدنی حقیقی ظاهر شود آن را بصیرت خوانند و چون اندر ادراک رود و نهایت ادراک طلبند تفکر گویند و چون بد از نیکو جدا کند تمیز گویند و چون آن جدا کرده را قبول کند حفظ خوانند و چون آشکار خواهد کرد خاطر گویند و چون به ظهور نزدیک رسد ذکر گویند و چون اراده کشف مجرد شود عزم و نیت گویند و چون آن جدا کرده را قبول کند حفظ خوانند و چون آشکار خواهد کرد خاطر گویند و چون به ظهور نزدیک رسد ذکر گویند و چون اراده کشف مجرد شود عزم و نیت گویند و چون به زبان پیوندد کلام خوانند و چون اندر عبارت آرد قول خوانند از این جا اندر اعتراض حسی اندر اوفتد و اندر جسمانیت روان شود سر جمله این مقالات را نطق خوانند و منبع این قوت ها را نفس ناطقه خوانند پس شرف آدمی از ابتداء از دریافت است تا نهایت کلام و شرف حس بدن از آنجاست که قول آغاز کند که عبارت و قول و حرف و هر چه تعلق بدین دارد برای آنست که شرف آدمی ظاهر کند بلکه سبب کندی و جهولی جسم است که جز به محسوس معین راه نبرد و آنچه نفس ناطقه به قلم علم بر لوح عقل اثبات کند از حقایق معانی و صور مجرده که نطق است و به شرکت ملائکه است شرف افزای و قدرشناس آنست این دیگران خودروی عز ندیده اند از سر ضروره اندر خود جسم خود نقاش اشکال مجسم شوند و آن که پاک اصلی خود اندر آن میان تغییر می کنند تا فایده نطق حاصل می شود و اثر قول ظاهر می گردد و چون این دانسته شد بدان که همچنان که حس روی اندر عقل دارد و منتظر ایستاده است تا چه بدوررساند و بیان کند که بدان مدد چشم خود سازد و نظام محسوسات بر جای بماند.عقل نیز روی اندر عالم خود دارد و منتظر فیض مهتزان خود تا چه بدان رسانند که از آن واسطه ها مصلحت ظاهر و باطن راست دارد.انتظار عقل را که اثر فیض علمست آن راهمت خوانند و آن طلب را ارادت گویند که بر وی اضطراب و جبر روانیست و قدرشناس علوم اوست دیده بصیرت او گشاده است به اختیارمدام می طلبد.این مداومت را شوق گویند و آنچه بر بصیرت او گشاده است به اختیار مدام می طلبد.این مداومت را شوق گویند و آنچه بربصیرت او گشاده است اندربصرحس پوشیده است آن پوشیده را غیب همی گویند پس آن عقل همیشه دیده علم از حدقه بصیرت برگشاده است به ترتیب و مدد از میهمان علوی می طلبد و بیشتر آدمیان را کمال اندر آن ادراک باز نماید تا از منهی هشتم اندر نگذرید همیشه ازعقل فعال مدد می ستاند تا اندر تربیت اول اوفتد.طهارت و لطافت به وی پیوندد تا اندر تربیت دوم اوفتد، دقیق خاطرشود او را انواع علوم و میسر گردد که تعلق به علم حساب و نوع او دارد تا اندر تربیت سوم اوفتد و طرب نشاط دوست دارد تا اندرتربیت چهارم اوفتد ممیز شود به انواع بزرگی و شرف تا اندر تربیت پنجم اوفتد قوت های حیوانی حجاب او گردد تا اندر تربیت ششم زهد وعلم و ورع و نیکو عهدی او را مسلم گردد تا اندر تربیت هفتم اوفتد درست عزم و ثابت رای گردد و به هر نوع که میل کند تمام بود هر چه خواهد تواند کرد و اگر کسی را کمال یاری کند و اندر همه تربیت ها روزگار گذراند و از همه علویات مدد یاود از همه بگذرد و به مهیمن اول پیوندد که آن عقل کلست و اندر یاود و تا آدمی این مقدمات اندر نیاود نه اندر جهت علو بود و محسوس چون به معقول اول رسید آنچه بوده باشد متلاشی شود آن عقل اول بدو نظر کند تا مهذب و مودب و لطیف و زیبا و شجاع و تمام عقل گردد نبی شود عقل اول او را به مثابت عقل ما گردد و عقل ما او را به منزلت نفس ما گردد و چنانکه نفس از عقل معنی می رباید عالم برد و عقل از عقل اول می رباید نبی بود ولیکن این حالت مختلف بود یا اندر خواب بود که اندر بیداری مشغله حواس و کثرت اشغال مانع آید یا اندر بیداری بود که اندر وقت خواب قوت خیال غالب شود و تا اندر هر دو حالت راست و درست حرکت و سکون این کس اندرشرع پاک بود و هرگز نسخ و مسخ نپذیرد و از اشغال دینی و حطام دنیاوی پاک شود و اختصاص به امور واجب الوجود شود عقل اول روح او را از خود غذا دهد آن غذا دادن را تقدیس گویند که وایدناه به روح القدس پس خود را به وی نماید تا بی من او معلومات را اندر یاود و چون بر کل وقوف اوفتاد علم به اجزا تبهر حاصل آید این کس را روزگارو مهلت بیاید چنانکه گفت:ادبنی ربی فاحسن تادیبی و ادبت علیا فاحسنت تادیبه و چنانکه گفت و علمناه من لدنا علماً و چون روح القدس که برترازارواح است و جبرئیل امین است و برید وحی است نظر خود پیوسته گرداند بدان کس حرکت و سکون او همه رنگ الهیت دهد چنانکه گفت صبغه الله و من احسن من الله صبغه و آنچه از روح القدس به عقل پیوندد نبوت است وآنچه از آن عقل به ظاهررسد رسالت بود و آنچه نبی گوید دعوت است و آنچه ازدعوت او پیدا گردد شریعت است و قانون آن شریعت ملت است و قبول این جمله ایمانست و نام آن اندریافت نبوت وحی است چون به آدمی پیوست و روح القدس راه او به خود گشاده گرداند واندرون نهاد متصرف شود پاک وعالی همت و کم طمع و بی حقد و بی حدش گرداند هرچه کند ازقوت قدسی کند چنانکه اندرخبراست که اسئلک ایماناً تباشیر قلبی پس روح القدس شریف
ترازهمه ارواحست که همه ارواح تبع عقل کل است اما روح القدس آنست که اوست واسطه میان واجب الوجود و عقل اول و ایمان آن قوت نبی است که کشنده وحاصل فیض قدسی است و آن قوت همه ثمره مجاورت عقل کل است که نبی خبر داد که الایمان یمان و الحکمه یمانیه یعنی ایمان اهل یمین وحکمت یمانیه است یعنی یمین است و حکمت و ایمان اهل یمین راست نه اهل شمال راست اول عبارت است از بهشت و دوم عبارت است ازدوزخ و ایمان عبارت بر دو قسم است حقیقی و مجازی قشر و مغز ایمان حقیقی و مغز انبیاء گرفتند که حامل مغز ومعنی اند و عوام حامل قشر و صورت اند پس ایمان ایشان محسوس بود نه معقول و به مدد آن به قوت باز روح قدسی کشند که گفت انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمین و این روح القدس قوتی است الهی نه جسم است و نه جوهر و نه عرض امر ایزدیست الا له الخلق و الامر اراده است نه قول و عبارت و کسانی که روا دارند که روح القدس را اثر امر خوانند از آنست که حقیقت امر ندانسته اند والاهیچ شرف بینش از این نیست که روح را به امر حق ایزدی مضافست چنانکه گفت قل الروح من امر ربی پس امر مطلق جز این نیست که به نبی می رسد آنچه به خلق می رسد کیفیت است که نبی حقایق امر را اندر جد شرع آرد پس امر ایزدی این قوت است که عقلش نفس قدسی می خواهد و شرعش جبرائیل و او اندر شرف با جمله ارواح و عقول برابر است از راه مرتبت چنانکه گفت یوم القوم الروح و الملائکه صفاً و چون این مقدمات دانسته شد بیاید دانست که نطق دریافت معنی است به خود و نبوت دریافت حقایق است به تأیید قدسی و همچنان که قول نه آنست نطق است، نطق نه آنست که دعوت و دعوت هم نه آنست که نبوتست و ذکر میان قول و نطق ایستاده است و رسالت میان نبوت و دعوت تا عقل آنچه خواهد که از معانی نطق به حس رساند به دست ذکر سپارند تا اندر شکل به حرف آرد و به قول پیوندد تا سمع اندر یاود همچنین چون نبی خواهد که حقیقت امر ایزدی را اندر یاود و به خلق، رساند قوت رسالت را اجازت، دهند تا آن معانی را اندر خیال آرد و مجسم کند پس به زبان دعوت به امت رساند پس دعوت چون قول است و نبوت چون نطق و قول بی نطق نیست اما نطق بی قول هست و رسالت نیز بی نبوت نیست اما نبوت بی رسالت هست چنانکه گفت کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین(و فی روایه)آدم متحرک فی طینه روح القدس چون نقطه ایست و نبوت چو خط و رسالت چون سطح و دعوت چون جوهر و ملت چون جسم و رونق جسم به روح باشد همچنین قدر ملت به نبوت باشد جسم عام، و نقطه خاص جسم محسوس معین مدرک، و نقطه نامعین نامدرک، نامحسوس، چنانکه گفت لاتدرکه الابصار پس ابتداء همه چیز نقطه ایست و ابتدای همه کارها روح القدس است.
سلطنت نقطه بر موجودات معلوم و سلطنت نفس قدسی بر معقولات ظاهر چنانکه قرآن خبر داد و هوالقادر فوق عباده و این معنی اندر وهم دور نماید که خیال جهه و شکل می فزاید اما اندر عقل نزدیک تر از آنست که خاطر را مجال تعیین وضع باشد چنانکه گفت و نحن اقرب الیه من حبل الورید و فرمود و هو معکم اینما کنتم همه چیزها محتاج فیض قدسی اند و او از همه فارغ نه به ارواح متعلق و نه به اجسام مشغول چنانکه گفت لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل و چون دانسته شد که نبوت فیض نفس قدسی است

بباید دانست که حقیقت قرآن کلام ایزدیست و نقطه کتاب قول نبوی است که قول بی صوت و حرف نتواند بود و این هر دو را حلق و لب و دندان و شش را معاد و مخارج حروف اندر یاود و این جمله اندر جسم بود و جوهر شریف تر از جسم است و آن حقیقت اول جوهر نیست و نفی جسمی از او به طریق اولی، پس کلام او قول نبود و انسان که مرکب است و آلت و قول داد نطق او با حرف و صوت است بباید دانست که اثبات قول اندر آن جانب محال بود پس کلام ایزدی کشف معنی است که روح القدس کنند به وسیله عقل کل به روح نبوی پس آنچه نظر نبی است همه عین کلام ایزدی گیرد حکم او به خود باطل شود نام قدسی بر روی اوفتد نطق او همه قرآن بود آنچه گوید نه از سر خلقیت خلعیت خود گوید بلکه به اجازه امر گوید لابلکه به احتیاط کلام گوید چنانکه گفت:
الرحمین علم القرآن خلق الانسان و چون این کشف نطق را مستغرق خود گرداند، حقایق و معانی مجمل نبی گردد و لکن امت را بر آن اطلاع بتواند بود که حواس بند ایشان باشد برای مصلحت خلق نبی را اجازت دهند تا خیال و وهم اندر کار آید و بدان فیض را اندر عمل آرد و آن قوت را اندر فعل کشد و آنچه ادراک بود به وهم سپارد تا مجسم کند و آنچه بنماید معجزه بود و آنچه نطق بود به خیال سپارد تا ذکر اندر وی متصرف شود اندر قول آرد کتاب بود به حکم آن که مدد ایزدی باشد مضاف کنند و گویند کتاب الله همچنان که بیت الله و عبدالله و رسول الله پس آنچه نبی اندر یاود از روح القدس معقول محض باشد و آنچه بگوید محسوس باشد و به تربیت خیال و وهم آراسته کند چنانکه گفت:
نحن معاشر الانبیاء امرنا ان نتکلم الناس علی قدر عقولهم و معقول مجرد را به عقل مجرد ادراک توان کرد و آن اندر یافتنی بودنی گفتنی پس شرط انبیا آنست که هر معقولی که اندر یاوند اندر محسوس تعبیه کنند و اندر قول آرند تا امت متابعت آن محسوس کنند و برخورداری ایشان هم از معقول باشد و لیکن برای امت محسوس و مجسم کنند و بر وعده ها و امیدها بیافزایند و گمان های نیکو زیادت کنند تا شروط آن به کمال رسد و تا قاعده و ناموس شرع و اساس عبودیت منحل و مختل نشود و آنچه مراد نبی است پنهان نماند و چون به عاقلی رسد به عقل خود ادراک کند داند که گفته های نبی همه رمز باشد اکتفا و چون مغفول به غافل رسد به ظاهر گفته نکرد ودل بر مجسمات نامعقول و محسوسات خوش کند و اندر جوال خیال شود و از آستانه وهم اندر نگذرد می پرسد نادانسته و می شنود نادریافته و الحمدالله بل اکثرهم لا معلمون و برای این بود که شریف ترین انسان و عزیزترین انبیاء و خاتم رسل علیهم السلام با مرکز دایره حکمت و فلک حقیقت و خزانه عقل امیرالمومنین علی علیه السلام گفت که یا علی اذا رایت الناس تقربون الی خالقهم بانواع البر تقرب الیه بانواع العقل تسقهم و این چنین خطاب به جز به اجر بزرگی راست نامدی که صحابه بهترین گروه عالم بودند هم چنان بود که اندر میان خلق همچنان بود که معقول اندر میان محسوس، گفت ای علی چون مردمان اندر کثرت عبادت رنج برند تو اندر ادراک معقول رنج بر تا بر همه سبقت گیری لاجرم به دیده بصیرت عقلی، مدرک اسرار گشت، همه حقایق را اندر یافت و معقول را اندر یافت، و دیدن یکی حکم دارد و برای آن بود که گفت لو کشف الغطاء ما ازددت یقیناً و هیچ دولت آدمی را با بهتر ادراک معقول نیست، بهشت آراسته به انواع نعیم و زنجبیل و سلسبیل ادراک معقولست و دوزخ با اعقاب و اغلال متابعت اشغال جسمانی است، که مردم اندر حجیم هوا اوفتد و اندر بند خیال و رنج وهم بمانند، و بند خیال و رنج وهم از مردم به علم زودتر از آن برخیزد، که به عمل، زیرا که عمل حرکت بدن است و حرکت بدنی را انجام جز محسوس نیست اما علم قوت روح است، و آن جز به معقول نرود، چنانکه رسول علیه السلام گفت:قلیل من العلم خیر من کثیر العمل و نیز فرمود نبت المومن من خیر من عمله و امیر جهانیان علی علیه السلام فرمود که:قیمه کل امرء مایحسنه یعنی قدر آدمی و شرف مردمی جز اندر دانش نیست و چون این مقدمات اندر پیش اوفتاد درازتر نکشیم که از مقصود بازمانیم و مقصود از این کتاب آن بود که شرح دهیم معراج نبی را صلی الله علیه و آله و سلم که به موجب عقل چونان که رفته است و برده است تا عاقلان دانند که مقصود او از آن سیرحی نبوده است بلکه ادراک معقول بوده است که رمزوار به زبان محسوس بگفته است تا هر دو صنف مردم را از آن محروم نمانند و این جز بتائید ربانی محسوس بگفته است تا هر دو صنف مردم را از آن محروم نمانند و این جز بتائید ربانی و مدد روشنائی نبود که خاطر مدد گیرد و آئینه عقل روشن گردد تا شرح این کلمات داده شود بر طریق اختصارو رمز معراج گشاده شود بر سبیل اسرار و اعتماد بر توفیق ایزد است عزوعلا.

پی نوشت ها :

1. به جای کلمه که، کی نوشته شده است.
2. به جای کلمه نه، نی نوشته است.
3. به جای کلمه قوه، قوت نوشته است.
4. به جای کلمه همانکه، همانک نوشته شده است.
5. به جای کلمه چنانکه، چنانک نوشته شده است.
6. به جای کلمه آن که، آنک نوشته شده است.
منبع: نشریه فکر و نظر شماره 6 و 7

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید