نامت، بوی شعر می دهد، و شعرت، عطر عشق و سرور. هنوز هم اشعارت تازه و دلرباست و دیوانت، گل سر سبد دیوان ها. درست سروده بودی که:
«ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری»
مستی عشق و سرور و جذبه های عارفانه ات، تو را از احوال دیگران بی تفاوت نکرد؛ که سرودی:
«تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست داد دهش داد ناتوانی داد»
و در همان حال و هوا که به دنبال دلی خرسند از سوی محبوبت بوده ای، دغدغه شادمانی دل مردمان را نیز داشتی:
«گفتم هوای میکده غم می برد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند»
حدیث دلدادگی تو را پایانی نخواهد بود. نامت جاودانه خواهد ماند و غزل های تو، چرخان چون گنبد پرستاره، چراغ راه در شب های تیره آدمیان.
تو در هوای خنک «استغنا» قدم زدی و در ملکوت، گام می نهادی؛ چرا که با بال قرآن، اوج گرفته بودی و ازاین رو، شعرهایت را «بیت الغزل معرفت» نام نهادی.
در کوچه های نجیب غزل هایت، عطر «شوق» و شکوفه «عشق»، پیچیده است؛ همان شمیمی که قدسیان نیز، از آن سرمست می شوند و به هوای آن، هبوط می کنند، تا خود را به شعر زلالت متبرک کنند:
«صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند»
ای «به خورشید رسیده»؛ حافظ! تو را دوست می دارم که خورشید را تنها برای خود نخواستی، و شعرت را چون طیفی رنگارنگ و سرشار از جلوه های نور، هدیه همه بشریت کردی و به همه «آفاق» فیض بخشیدی:
«بعد از این، فیض به آفاق دهم از دل خویش که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد»
حافظ، جاودانه است؛ چرا که دلش زنده به عشق بود:
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالَم دوام ما»
تو بزرگی و پایان نمی گیری.
تو با حقیقت هم آغوشی و به انتها نمی رسی؛ تو شعر شادمانی های راستین سرودی و ترانه های پرنیان گون پاکی سر دادی. غزل هایت، از دل نیک خواهت جوشید و شعرهایت از گُلبن قلب بی غبارت تراوید. سلام بر تو که مزارت، «زیارتگه رندان جهان» است و کعبه دل های «همت خواه» بزرگان:
«بر سر تربت ما چون برسی همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود»
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمن دعای شب و ورد سحری بود
عشق را خواب دیدهای. تو خود عشقی.
پیرمراد بودی و در پی یار. دنیا را به ارزانی نخریدی حرمت دوست را پاس داشتی؛ که هر چه داشتی از دوست بود.
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
تو از کلمات، پرنده ساختی. عشق را آگاهانه دریافتی و با چشمانی باز، عاشق شدی. با تو، سیبها اندیشه بهار گرفتند و صداها، عشق را در دامنه کوهها پژواک کردند.
نارنجهای شیراز، شاعر شدند و سنگفرشها ترانهخوان. عالمی را خبر کردی تا بیخبر نباشد کس که در عشق و مستی افتد.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
بهر درش که بخوانند بیخبر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچکار ز پیشت بدین هنر نرود
عاشقی میکنی و دل به لطف بیکران خداوند بستهای؛ نه دنیای دون و مردمان خاکی؛ «لطف الهی بکند کار خویش فصل خدا بیشتر از جرم ماست
به برکت و اعجاز عشق، ایمان داری و همیشه از عشق میسرایی و میدانی که کلامت کیمیا خواهد شد. «در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
حکمت خویشتنشناسی را به نیکی دریافته بودی و نیکتر سرودی:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
«بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
به یگانه دلبسته بودی و میدانستی تنها اوست که لایق دوست داشتن است و دوستی؛ اوست که همیشه دوست خواهد بود.
جان بیجمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد
به خلق و خدمت به خلق، ایمان داشتی و وفای به عهد با خالقت را در خدمت بندگانش میدیدی:
هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
وقتی که میسرودی، کلمات پرنده میشدند و پرندهها عاشق. جهان را با کلماتت تغییر دادی؛ چنانکه گفتی:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم
جهان، از دریچه نجوای گداختهات میگذرد و سرشار میشود.
میجوشی تا در تبِ کلمات، عطشِ ویرانکننده خاک را فرو بنشانی ـ جاریتر از آب ـ با هیاهویی شگفت در کلمه تا کلمهات. جهان، گرد سرت میچرخد. از هر چه خورشید گدازندهتر شدهای. کلمات، تاب نمیآورندت. بر مدار نظم پیچیدهای اندیشهات را. تو را خاموشی نخواهد بود.
بیخویشی و فرو ریخته در خویش. کوچههای غلیظ شیراز را با بوی نارنجستانهای کهن قدم زدهای. کلمات، صفحه به صفحه، راز گلوی تو را به دنبال میکشند.
دستم لای صفحات میچرخد. لب باز میکنی و صدایت تمامیام را به شور میآورد.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
ایستادهای و تمام ستارهها بر مدار کلامت میچرخند. ایستادهای و جهانی مقابل بزرگی نامت حیرانند که چگونه کلامت، خاک را مجذوب کرده و تا افلاک بال گرفته است. از لبانت جویباری از عشق جاری است. نامت را به آبهای روان زدهای و به نسیمهای گذرا. همه جا سخن از توست. هر صبح و شام، بیت بیت بر دهان شهر زمزمه میشوی؛ چون منشوری از رنگهای بدیعِ در حال تکثیر.
تو فراموش نمیشوی. نسیم، صدایت را گسترده است. هیچگاه بر لب طاقچه از یاد نمیروی. در پهنه روزها و ثانیهها میتراوی ـ شیوا ـ هنوز ایستادهای و ذهنت در عبور است.
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
سایر مقالات مربوط :
شعر حافظ مستفاد از قرآن است (سخنرانی مقام معظم رهبری)
جستاری در زندگی نامه و ویژگی های حافظ
شمیم کلام امام علی(ع) دراشعار حافظ (۱)
اندیشههای اخلاقی حافظ