مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت فاطمه (س) را میتوانید اینجا مطالعه کنید.لطفا کلیک کنید.
خواستم از تو بنویسم، اما قلم توان نوشتن نداشت؛ زیرا که از تو نوشتن عشق می خواهد و دلی چو چشمه زلال، هرچه تفکر خویش را به کار انداختم، از تو هیچ در ذهن خویش نساختم، تا آن که کار دل به میان آمد. چشمه عشق درونم جوشید و دریای وجودم متلاطم شد. آن گاه امواج به تو پیوستنم اوج گرفت. با خود گفتم مگر می شود از تو ننوشت، ای یگانه بی همتای بهشت؟
هرچند که بزرگی تو در ابعاد کوچک کلام نمی گنجد، امّا قطره ای از تو نوشتن، دریای متلاطم عاشقان تو را آرام خواهد کرد و ساحل وجودشان را دیگر جزر و مدّ بی قراری فرا نخواهد گرفت. از تو نوشتن، آبی آرامش است، ای آسمان همیشه آبی عشق.
آن گاه نوشتم «فاطمه علیهاالسلام »، زیباترین نام عالم، دختر نبی خاتم علیهاالسلام ، همسر حیدر علیهاالسلام ، بهترین مادر، یاسی از باغ همیشه سبز نبوّت، که بوی عطرِ معرفتش تا قیامت، در کوچه های حقیقت پیچیده خواهد بود.
ای بزرگ بانوی عالم! تو از همان کوچکی به ضریح چشمان پدر دخیل بسته و امید خانه مادر بودی.
در اجاق گرم محبّت تو همیشه شعله عشق زبانه می کشید.
وقتی مادر، چمدان سفر همیشگی خویش را بست، دل پدر از سفر یار شکست؛ امّا تو دل بلورین پدر را بند زدی و خود را به دریای وجودش پیوند دادی.
ای بهشت روی زمین! چه زیبا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «هرگاه مشتاق بوی بهشت می شوم، دخترم فاطمه علیهاالسلام را می بویم» به راستی! بهشت از آن تو است یا تو از آن بهشت؟ یقین که خداوند، گل بهشت را از تو سرشت.
ای چراغ روشن شب های خانه نبی صلی الله علیه و آله ! از آن زمان که ابتدای دل خویش را به انتهای دل علی علیه السلام با پلی از مهر و وفا متصل کردی، زیباترین خانه عشق در جهان بنا شد؛ خانه ای که اهل بهشت در آن می زیستند. علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام ، حسن و حسین علیهماالسلام ، زینب علیهاالسلام و امّ کلثوم علیهاالسلام .
شگفتا! مگر می شود بر خاک بی مقدار زمین، خانه ای از بهشت را بنا کرد؟ اگر از زمین گیاه رویید و سبز شد، یقین، جا پای فاطمه و خاندان بهشتی اوست.
فاطمه علیهاالسلام ! چه مظلومانه تو را میان در و دیوار گذاشتند و چه ناجوانمردانه دست پهلوان پهلوانان را بستند و یاس باغ پیامبر صلی الله علیه و آله را پرپر کردند!
کدام سیلی بود که صورت تو را نیلی کرد؟
میخ در و پهلوی تو؟! علی علیه السلام دست و پا بسته روبه روی تو؟ آه! چه دردناک است زنی را مقابل چشمان همسرش کتک بزنند و زخم غیرتش را عمیق کنند و نمک بپاشند. خدایا! چه بر علی گذشت وقتی فاطمه علیه السلام را میان در و دیوار دید؟
«السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده» مخفیانه و غریبانه؛ امّا عاشقانه تو را دفن کردند. آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین علیهم السلام می گریستند و زینب علیهاالسلام جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد.
امروز، اگرچه قرن ها از غروب آفتاب عفاف و ایمان گذشته است، امّا هنوز دل هزاران عاشق، در سوگ مادر، داغدارند و چشم ها، در جست وجوی مزار پنهان اوست، تا شاید دوباره نشان عشق علی علیه السلام را در یابند و دل دردناک خود را تسکین دهند.
… و باز چشمان بی رمقش را می گشاید و نگاهش را در نگاه خیس کودکان خود گره می زند. بغض سنگین گلو، راه گریه را بر همه سد کرده است و همه منتظر شکستن بغض کسی اند تا اندوه دل را سبک کند. تصویر غم بار مادر پشت پرده های اشک مدام ورق می خورد و همه ساکت نشسته اند. مادره آغوش خسته و زخم خورده خود را می گشاید و کودکان بی مهابا به سوی او به پرواز درمی آیند. آسمان رنگ غروب دارد، زمین را تب فرا گرفته و خانه در سیّالِ سیاهِ غم فرو رفته است. نگاه ها درهم تکرار می شوند و… مادر لباس تمیزی می پوشد و آرام در بستر خود می آرامد. غنودن او همان و افزون شدن دلهره کودکان همان.
رو انداز را به روی خود می کشد و به سمت قبله می خوابد. کسی جرأت نمی کند پا در خلوت مادر بگذارد. اسماء با چهره ای اشکبار از اتاق بانو بیرون می آید. دیگر لازم نیست چیزی بگوید. بغض گلویش می ترکد و کودکان سراسیمه به داخل حجره مادر می روند و کبوتر بغض خود را از تنگای قفس سرد و تنگ حنجره ها تا عرش خدا آزاد می کنند. علی (علیه السلام) با زانوانی لرزان بر آستانه در می ایستد. زانوانش زیر بار سوگ می لرزد و با گامهایی بریده به سوی حجره فاطمه (سلام الله علیها) به راه می افتد. پر پر زدن کودکان و مویه های غریبانه شان، داغ دلش را سنگین تر می کند.
زینب (سلام الله علیها) شروع به واگویه و دل مویه می کند. حسین (علیه السلام) کف پای مادر را می بوسد. حسن (علیه السلام) فریاد می زند و…
این جا خانه علی (علیه السلام) است. خانه ای که با رفتنِ فاطمه (سلام الله علیها) روزگاری دشوار را آغاز نمود. چهره آرام و معصوم فاطمه (سلام الله علیها)، رخ در نقاب مرگ کشیده بود و آرامشی ابدی یافته بود. آرامش از اندوهی بزرگ؛ اندوهی به وسعت تاریخ؛ داغ از دست دادن بهانه هستی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و این تازه گوشه ای از داغ دل او بود. او به چشم خویش دیده بود که درِ خانه وحی را آتش زدند و ریسمان به گردن وصی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پسر عم و شوی بزرگوارش انداخته و در کوچه های مدینه کشانیده بودند و آنقدر این مصائب بر او دشوار بود که درد سینه و بازو را فراموش کرده بود. اکنون در آرامشی ابدی فرو می رفت و مرگ چون نسیمی روح نواز، تن رنجور و خسته او را در هاله ای از آسایش در بر می گرفت و آرام در خواب فرو می رفت. می رفت و نگاهش را از جهانی پر از ظلم و بیداد برمی داشت؛ جهانی پر از نابرابری؛ جهانی که مردمش حرمت یاس را نمی شناختند و در دنیایی خاکی زمین گیر شده بودند. لبخند بر چهره نزار او پر رنگ تر می شد و شوق دیدار پدر و غنچه نشکفته پرپر او، میلش را بر این دنیا کم کرده بود و فقط تنهایی علی (علیه السلام) بود که بر دلش نیشتر می زد و خاطر رنج دیده او را می آزرد. و او رفت تا جهانی بداند ارزش دُردانه هستی را.
بال گشود و تا بی انتها پر کشید. سوگ بی پایانش بر قلب مهدی «عجل الله تعالی فرجه الشریف» تسلیت باد.
با تو سخن می گویم، ای بانوی آب های زلال، ای بانوی عشق!
اینک تمام درهای زمین، در ماتمی جاودان می سوزند و ضجّه می زنند و دستان بی شرمی که چهره ات را نیلی کردند، قرن هاست که در عظیم ترین آتش جهنّم، هر لحظه خاکستر می شوند.
شب تلخی است امشب.
کاروان کوچکی از مدینه خارج می شود؛ همراه تابوتی که بر شانه سنگین ترین بادهای زمین می درخشد و پیش می آید.
ناله های علی علیه السلام قلب سیاه ترین شب مدینه را می شکافد و هر قطره اشکی که از چشمان کودکانت فرو می چکد، چون سیلابی عظیم، تا عمق زمین فرو می رود.
آیا چه کسی خواهد فهمید که چه آتشی آن شب، قلب مولا را می گداخت و چه کسی آیا خواهد فهمید که ناله های بی صدای زینب، چه حرارتی را آن شب به دورترین کهکشان ها می کشاند.
تمام فرشته های هر هفت آسمان، امشب همچنان که می گریند، با درخشان ترین ستاره ها، گنبد سبز را زینت می دهند و راهی می سازند، مفروش و نورانی، که از زمین به عمیق ترین و نورانی ترین نقطه لاجورد کشیده شده است.
دستان علی علیه السلام ، چندان که پیکر ملکوتی را غسل می دهند، می سوزند و شانه های بلندش که عمری چون کوه، پایه های آسمان بودند، اینک از گریه پنهان علی علیه السلام به لرزه در آمده اند.
سیّدتنا! تو را به خاک می سپاریم… نه! خاک را به تو می سپاریم که عظمت تو در خاک نمی گنجد. آیا چگونه می شود باور کرد، بانو! تو که زنده ترین زنده ها بودی و تو که تمام آن چه که در حیات می گنجد، به پاس وجود تو هستی گرفته اند، چگونه می توان باور کرد که تو زنده نباشی؟
مگر می توان گفت که تو زنده نیستی؟ هم چنان که تو پیش از تولّدت، از بدو حیات زاده شده ای، بی شک پس از وفات نیز، همچنان تا جاودان زنده خواهی بود.
مگر جز این است که بر عرش ایستاده ای و اعمال قوم پدر را می نگری و واسطه حاجات می شوی و مگر برای آمرزش، قوم تو به کار به تو متوسّل نمی شوند و مگر قرار نیست که تو شفیع گنهکاران رستاخیز باشی؟
ای مادرِ هر چه پاکی و مهر! این سطور را بپذیر که به نامت سوگند، این کلمات جز از ماتم جانسوزم بر نخاسته اند.
و از آغاز جز به نام تو قلم بر نداشته ام.
چشانم را که می بندم، می توانم به وضوح ببینم: شب های مدینه آن قدر بزرگ بوده اند که حتی امروز هم می توان تصورشان کرد.
گوش می کنم، دیوارهای خانه ات ناله می کنند.
این دیوارها شاهد لحظه لحظه حضورت بوده اند بانو! شاهد لحظه لحظه درد و عشق و اشک و مناجاتت که آتش به جگرهایشان می ریخته است. این دیوارها شنیده اند کلمات سوزاننده ات را و آن همه گلایه ای که از این قوم داشتی و اینک، جای خالی تو را می گریند؛ جای خالی دستانِ تو را که هر وقت می خواستی در خانه حرکت کنی، از دردِ پهلو باید دست را به دیوار تکیه می دادی. اینک وقت وداع است.
تو می روی، امّا در انتظار باش؛ دیری نخواهد پایید که مولا با فرق شکافته به تو خواهد پیوست و آن گاه، همه چاه ها خواهند گریست.
اینک به آسمان که نگاه کنی، پدر را می بینی که گریان و خندان به استقبال تو آمده است.
دروازه های بهشت گشوده است.
جاده مفروش از ستارگان، گام هایت را به خویش می خواند.
بال بگشا! دیگر زمان درد و اشک به پایان رسیده است.
بال بگشا بانو! بال بگشا…
آن شب آرامش از کائنات رخت بربست چرا که در خانه علی(ع) کسی آرام گرفته بود که لحظه لحظه زندگیش آرامش پیامبر(ص) بود.
کسی که هر گاه پیامبر(ص) می خواست بوی بهشت را استشمام کند، او را می بویید، چرا که او همه چیز پیامبر(ص) «ام ابیها» بود.
وقتی آهنگ جنگ می کرد،آخرین وداع، وداع با او بود
و هر گاه بازمی گشت، خسته و مجروح، غمگین از آزار و اذیت نخست به سراغ او می رفت چرا که سلام او سرود آرامش بودآن شب در خانه علی(ع) چراغی به خاموشی گرایید، که پیامبر(ص) در شب دیجور جاهلیت در کوچه پس کوچه های مکه بر دوش می کشید بر دستانش بوسه می زد و در نوای ضجه دختران زنده بگور شده آرام در گوشش زمزمه می کرد.
ای سیده زنان عالم، تو زن را از گور زنده می کنی و از جاهلیت می رهانی.
نه امروز، نه فردا برای همیشه تاریخ
آن شب در خانه علی(ع) خلاصه قرآن، کوثر ایمان و پاره تن پیامبر(ص) با سینه ای پاره شده، فریاد محمد(ص) را به گوش اصحاب می رساند فاطمه بضعه منی و هی نور عینی و ثمره فؤادی و روحی التی بین جنبی و هی الحوراء الانسیه. فاطمه پاره تن من است، نور چشمان من است، میوه دل و روح من است و او حوری است انسان صفت من آذاها، فقد آذانی و من اغضبها فقد اغضبنی و من سرها فقد سرنی و من سائها فقد سائنی هر کس اورا بیازارد، مرا آزرده است هر کس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.
سرور او، سرور من است اندوه او اندوه من است.
ان الله یغضب لغضبک … و یرضی لرضاک خداوند به خشم تو خشمگین و به رضای تو راضی است.
آن شب علی(ع) غرق نگاه کسی بود که پیامبر(ص) از نظاره او و علی(ع) سیر نمی شد.
چرا که او یادگار «خدیجه » بود و علی(ع) یادگار «ابی طالب » دو پشتوانه اسلام و او، و پس از آن «عام الحزن ».
«فاطمه » تصویر خدیجه بود و علی تصویر ابی طالب.
و اینک نه «فاطمه » علی(ع) بلکه «خدیجه » محمد «ام ابیها»ی محمد(ص) می رفت تا از قاب نگاه «علی » تا قاب نگاه «پیامبر» پرواز کند.
فاطمه ای که آتش جهنم را بر ذریه و شیعه علی(ع) حرام کرد.
علی روزی را به خاطر می آورد که پیامبر(ص) در خانه او رو به فاطمه کرد و گفت:
یا فاطمه: اتدرین لم سمیت فاطمه؟
فاطمه جان! هیچ می دانی چرا فاطمه نامیده شده ای و علی رو به پیامبر کرد و گفت … یا رسول الله شما بازگویید.
و پیامبر فرمود: «ان الله عز و جل قد فطمها و ذریتها عن النار یوم القیامه »خداوند بزرگ … او و فرزندانش را از آتش دوزخ در قیامت باز می دارد.
آن شب علی(ع)، قهرمانی که قهرمانان را به زانو درآورده بود، در برابر غمی به بلندای آسمان و دردی به درازنای ابدیت زانو زد.
نه علی(ع)، آن شب همه ملائک هم تاب ایستادن نداشتند سکوتی سنگین بر گیتی سایه گسترده بود و زمین در سوگ سیده زنان عالم در سکون به سر می برد.
اول مظلوم تاریخ، اولین مظلومه تاریخ را … نظاره می کرد.
مظلومه ای که، درد خویش را پنهان می داشت تا آه او نمکی بر زخم «مظلوم » نباشد. مظلومی که در کنارش خانه نشین گشته بود آرام می گریست و آهسته زمزمه می کرد.
صبت علی مصائب لو انها صب علی الایام صرن لیالیا
مصیبت هایی بر من فرود آمد که اگر بر روزها فرود می آمد شب می شد.
اول مظلوم، اولین مظلومه را می نگریست.
مظلومه ای که در بستر بیماری رو به زنان مهاجر و انصار کرد و با صدای حزین گفت:
اصبحت والله عائفه لدنیا کن، قالیه لرجالکن به خدا، صبح کردم در حالی که از دنیای شما متنفرم، مردان شما را دشمن می شمرم و از آنان بیزارم.
آن شب علی(ع) به اولین مدافع «ولایت »، به چشم اولین قربانی آن می نگریست.
به اولین خطبه آتشین در دفاع از حریم «امامت »به اولین «سپر»در هجوم به خانه ای که «جبرئیل » دربان آن بود.
آن شب علی(ع) تنها به همسر خویش نمی نگریست.
به زبان علی(ع)
به فریاد علی(ع)
به همرزم و همراه علی(ع) می نگریست که او را با ماه تنها نهاده بود.
واینک علی(ع) است و فصل سکوت در راه و اینک علی(ع) است و فصل نجوا با چاه فصل غربت در حضر، فصل خطر در سفرفصل نبرد، نبرد با قاسطین با مارقین با ناکثین و اینک علی تنها است، تنهاتر از ماه
آن شب علی(ع) بار دیگر فاطمه را برای آخرین بار نظاره کردرخسار زرد از روزه پاهای ورم کرده از نمازدستانی تاول زده از آسیاب خانه و پهلویی شکسته چون قلب حسن(ع) و حسین(ع) و نجوایی با کفن کاش فاطمه(س)، امشب ابن ملجم فرق مرا می شکافت.
دنیای علی(ع) فاطمه ای بود و پوستینی که حسن(ع) و حسین(ع) بر آن می خفتند، و کوزه ای آب، و سفره ای نان که یا تهی بود و یا مسکین و یتیم واسیری بر آن می نشست و نگاه محبت آمیز فاطمه به علی(ع).
و دنیای فاطمه چه بود، علی(ع) بود و ذوالفقار و زره ای خسته از نبرد، در بازگشت از همدردی با یتیمان و مناجات، سلامی همواره بر لب،السلام علیک یا بنت رسول الله.
شیرینترین و زیباترین تصویر زندگی در خانه ای گلین و محقر
او در طول زندگی از علی(ع) هیچ نخواست جز حراست از مکتب پدر و علی(ع) نیز از فاطمه هیچ نخواست جز سلامی به رسول الله و مرگی از خدا بعد از او.
آن شب ماه در سوگ مهربانترین مادر روزگار مویه می کرد.
و اشک چشم «حسنین » با ملائک عرش بر خانه بی فرش علی(ع) فرو می ریخت.
فاطمه(س) این یگانه، یادگار پیامبر(ص) در خانه علی(ع) قاموسهایی بر جای نهاده بود که هر یک واژه واژه سعادت بشریت را در سینه نهفته داشتند.
قاموس صبر و صلح، قاموس شجاعت و شهادت و قاموس فریاد و شرافت.
فاطمه(س) رسولانی داشت که هر یک باید «رسالت » او را به اتمام می رساندند.
حسن(ع)، باید می رفت، تا صبر و صلح فاطمه را بر صفحه تاریخ به تصویر کشد و خون دل خورده او را در تشت «مظلومیت » فرو ریزد تا پرده از رخساره «تزویر» زمان بزداید.
حسین(ع)، باید می رفت تا رایت خروش و خشم فاطمه(س) را در شهادت آباد کربلا به اهتزاز درآورد و گلوی خویش، این بوسه گاه مادر را به تیغ «زور» سپارد تا درس پیروزی خون بر شمشیر را به عالمیان بیاموزد.
و زینب; زینب باید می رفت تا ناگفته های فاطمه(س) را در فضای سکوت و سکون فریاد زند و ستونهای کاخ «زر» را با خطبه آتشین خود فرو ریزد.
آن شب این رسولان فاطمه(س)، این غنچه های نشکفته، در سایه سار نخل غدیر خم، خم شده بودند و از ظلم تندباد غاصبان به خود می پیچیدند، بی خبر از آنکه وقتی خسته و بی رمق آرام گیرند، دیگر آرامش از علی(ع) رخت برمی دارد، و نخل غدیر خم می ماند و خم شدن در چاه مظلومیت تا روزی که از همین خانه گلین فاطمه(س) گلی به نام مهدی(عج) روید که دنیا را به «گلستان زهرا» تبدیل کند.
و «حق » او را و «فدک » فاطمه(س) را باز گرداند.
آن شب، بهشت سیرت زمین، بهشت محمد(ص)، امانت محمد(ص) چون کشتی در تلاطم امواج سهمگین در ساحل «وعده » پیامبر آرام گرفت،همان وعده، همان رازی که پیامبر در واپسین لحظات زندگی خویش در گوشش زمزمه کرد و غنچه لبخند را که شبنم اشک بر آن آرام گرفته بود بر لبانشان شکفته ساخت راز سر به مهر پرپر شدن وعده دیدارو اینک علی(ع) در دل سنگین ترین شب تاریخ قبل از فصل سکوت، قبل از هنگامه خروش، باید بهشت محمد(ص) را به محمد(ص) باز گرداند و شفیع محشر خدا را به خدا سپارد.
آن شب علی(ع) ماند و فاطمه(س)فاطمه از علی دل نمی کند و علی هم از فاطمه آن شب علی(ع) در آرزوی جایی بود که فاطمه را، این همسنگ قرآن، این آیت آفرینش را در آن جاری دهد اما کجا؟
مگر دردانه «ملکوت » در صدف مکان و زمان می گنجد؟
بقیع رفتگان!
او هیچ نشانی از خاک بر تن نداشت تا قبر او را در خاک جستجو کنیدآسمان نیلگون تصویری از یک گونه نیلی و سیلی خورده اوست و دریاقطره از اشک فرو ریخته اش باور کنید، آن شب علی(ع) هیچ جا را به وسعت قلب خویش نیافت تا فاطمه را در آن جای دهد.
فاطمه را در قلب علی جستجو کنید
اگر آن جا نیست پس چرا وقتی آسمان دل علی(ع) ابری و بارانی می شودهر قطره اش عطر فاطمه می دهد.
باور کنید، آن شب فاطمه، نه خانه دل علی را ترک کرد و نه خانه گلینی که گلهای معطرش رنگ و بوی مظلومیت او را داشتندفاطمه(س) با علی(ع) ماند در «جمل » در «صفین » در «نهروان » همانگونه که با علی(ع) بوددر «بدر» در «احد» و در «خیبر»فاطمه با گلهای معطرش باقی ماندباور کنید:
آنگاه که در «مدائن » سجاده از زیر پای حسن(ع) کشیدند این فاطمه بود که او را از زمین بلند کردآن روز که در کربلا سر حسین(ع) بر نی رفت این فاطمه بود که خاک و خون از رخسارش زدودو آن شب که در خرابه شام زینب 3 لحظه ای به خواب رفت این فاطمه بود که سر او را به دامان گرفت باور کنید،فاطمه با علی(ع) بود، با حسن و حسین(ع) ماند و با زینبیان هست و فردا از آن مکتب اوست.
باور کنیددر آدینه ای که دوباره عدالت علی(ع) ظهور می کنداین انگشت نورانی اوست که مهدی اش(عج) را هدایت می کندو به او می گوید که …
«و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون »
فرشتگان، بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند؛ آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند. دو فرشته، پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند. آمدند؛ سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند؛ ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ ها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.
حوریه ها، صف در صف، ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند. اول خنده ای بسان واشدن گلی و بعد همه با هم گفتند: خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب «لولاک لما خلقت الافلاک»!
ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند؛ قصرهای بی انتها، حلّه های بی همانند، زیورهای بی نظیر؛ آن چه چشم از حیرت، خیره و دهان از تعجب، گشاده می ماند و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک و بعد قصری و چه قصری!
گفتم: این جا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟ گفتند: این جا، فردوس اعلی است؛ برترین مرتبه بهشت؛ منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست و این نهر، کوثر است.
قصر، انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود. مرا که دید، از جا برخاست؛ در آغوشم گرفت؛ به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت: این جا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم: بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.
زنده شدم وقتی که باز – اگر چه در خواب – پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتی آیه «لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضُکُمْ بَعْضا…» نازل شد، من پدر را پیامبر و رسول اللّه صدا کردم و او دستی از سر مهر بر سرم کشید و گفت: این آیه، برای دیگران است فاطمه جان! تو مرا همان بابا صدا کن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو، قلب مرا زنده تر می کند و خدا را خشنودتر. شاید او هم می دانست که چه لطفی دارد برای من؛ پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.
پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود. اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب، میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.
گریزانم از این دنیای پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا؛ تنها نگرانی ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیایید که کار رفتن را سخت می کنید؛ اما دل خوشم به این که شما هم آخرتی هستید؛ مال آن جایید. شما جسمتان در این جاست؛ دیدار با شما از آن جا و در آن جا، آسان تر است.
علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است؛ به همین شکل هم مشکل است؛ به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم که سختی های این دنیا را بر شما آسان کند.
علی جان! من در سال های حیاتم، همیشه با تو وفادار بوده ام؛ از من، دروغ، خدعه و خیانت هرگز ندیده ای؛ لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام؛ بر خلاف فرمان و خواست و میل تو، حرفی نگفته ام و کاری نکرده ام. اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است؛ خوب شوهرداری است و از این عقیده، تخطی نکرده ام.
علی جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده، ناگزیر از وصیت و سفارش.
علی جان! به وصیت هایم عمل کن؛ چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و چه اینها را که اکنون می گویم. در آن جا باغ های وقفی پیامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و به خصوص امامه، دختر خواهرم، قائل شده ام و اگر چیزی ماند، برای ام کلثوم دخترم. اینها را نوشته ام؛ اما حرف های مهم ترم مانده است.
اول این که تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن؛ ازدواج کن و أمامه، خواهرزاده ام را بگیر که او با فرزندان ما مهربان تر است.
دوم این که مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام، حمل کن تا محفوظ تر بمانم.
سوم این که مرا شبانه غسل بده – از روی پیراهن – بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار؛ مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند، به خصوص آن دو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند. یاران معدود و محدودمان، با تو شرکت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن؛ اما بقیه نه. از زنان، فقط ام سلمه، ام ایمن، فضه و اسماء بن عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبداللّه و حذیفه؛ همین.
… وای! گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست؛ تو چرا گریه می کنی؟ تو مظلوم ترین مظلوم عالمی؛ گریه بر تو، رواتر است. من آن چه کردم، برای دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم که رفتنی ام؛ پدر مرا مطمئن کرده بود؛ ولی هم می دانستم و می دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت و این، جگر مرا آتش می زد و مرا به تلاطم وا می داشت. پس تو گریه نکن علی جان! عالم، باید برای این همه مظلومیت تو گریه کند.
اکنون، اول خلاصی من است؛ ابتدای راحتی من است؛ اما آغاز مصیبت توست. پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان. تو را و کودکانمان رابه خدا می سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.
راستی علی جان! پسر عمو! تو هم می بینی آن چه را که من می بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.
– و علیک السلام.
این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید.
– و علیک السلام.
اینها فرشتگان خدایند. اینها فرستادگان خداوندند که از سوی خدا به استقبال آمده اند. چه شکوهی! چه غوغایی! چه عظمتی!
ـ و علیکم السلام.
این اما علی جان! به خدا! عزراییل است که بر من سلام می کند.
– و علیک السلام یا قابض الارواح؛ بگیر جان مرا ولی با مدارا.
«خدای من! مولای من! به سوی تو می آیم، نه به سوی آتش».
«سلام بابا! سلام به وعده های راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشم های روشن تو»!
مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت فاطمه (س) را میتوانید اینجا مطالعه کنید.لطفا کلیک کنید.