نویسنده:سید على اکبر قریشى
قاطعیت درمبارزه با گناه
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوک رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهاى کعب بن مالک و مراره بن ربیع و هلال بن امیه، روى غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف کردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: کسى با آنها سخن نگوید، زمین و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گریسته و به درگاه خدا ناله کردند تا آیه:
«و على الثلاثه الذین خلّفوا حتى اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب الرحیم»26 نازل گردید، توبهشان قبول شد و جریان خاتمه یافت.
عبدالله پسر کعب بن مالک از پدرش نقل کرده که مىگفت: در هیچ جنگى که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن شرکت داشت تخلف نکردم، مگر در جنگ تبوک.
من در جنگ «بدر» هم نبودم ولى کسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بیعت عقبه شرکت کردم و با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با اسلام پیمان بستیم که در نظر من از «بدر» مهمتر بود.
در جنگ تبوک از همه وقت قوىتر بودم، شرکت در جنگ براى من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پیش ازآن براى من دو مرکب نبود، ولى در آن، دو مرکب داشتم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خودش در آن جنگ شرکت کرد، در یک گرماى بسیار شدید، سفر دورى را در پیش گرفت، با دشمن بیشترى روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمىکرد ولى در این جنگ از اول مقصدش را بیان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مىشدند، من هم مىخواستم آماده شوم ولى آماده نمىشدم، پیش خود مىگفتم: مانعى نیست من قادرم به فوریت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدینه حرکت کردند، گفتم عیبى ندارد من هم آماده مىشوم، و بعداً به آنها مىرسم، اما کارى نکردم تا آنها از مدینه بسیار فاصله گرفتند، خواستم حرکت کنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهى در شهر حرکت مىکردم، بعضى از منافقان را مىدیدم که در مدینه مانده بودند از این جهت بسیار غمگین مىشدم زیرا مىدیدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر ماندهاند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تا رسیدن به تبوک در مورد من سؤالى نکرده بود ولى در تبوک فرموده بود: کعب بن مالک چه شد؟! مردى از بنى سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تکبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتى و سپس گفته بود: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما از کعب جز خوبى ندانستهایم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دیگر سخنى نگفته بود.
روزى خبر رسید که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از تبوک برگشته و نزدیک است به مدینه برسد این سخن سبب اندوه من شد، فکر کردم دروغ بگویم و عذر جعل کنم، زیرا از خشمش در امان نخواهم بود، با کسان خویش در این رابطه مشورت کردم، گفتند: بزودى حضرت داخل مدینه خواهد شد، افکار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن دیدم که راست بگویم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد مدینه شدند، عادتش آن بود که وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مىشد.27 دو رکعت نماز مىخواند و آنگاه براى پذیرائى مردم مىنشست چون چنین کرد، آنها که در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مىآوردند که نتوانستیم در جنگ شرکت کنیم و قسم مىخوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول کرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و براى آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پیش رفتم و سلام کردم، حضرت تبسمى توأم با غضب کرد، فرمود: جلو بیا ، رفتم تا در کنار وى نشستم، فرمود: چرا تخلف کردى مگر مرکبت را نخریده بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپیش دیگرى از اهل دنیا مىنشستم خوش داشتم که با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، لیکن مىدانم اگر امروز دروغى بگویم که از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگین کند، ولى اگر راست بگویم امیدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هیچ عذرى نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شرکت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: این که گفتى راست است ولى برخیز و برو تا ببینم خدا درباره تو چه حکم خواهد کرد.
از محضر آن حضرت بیرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا نمىدانیم که پیش از این تقصیرى کرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند دیگران عذر مىآوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مىشد؟ به قدرى ملامتم کردند که خواستم پیش آن حضرت برگشته و گفتههایم را تکذیب نمایم.
به آنها گفتم: آیا با کس دیگرى نیز مانند من رفتار کرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نیز مانند تو اقرار کردند به آن دو نیز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو کیستند؟ گفتند: مراره بن ربیع و هلال بن امیه، گفتم: عجبا!! دو مرد نیکوکار که در جنگ «بدر» شرکت کرده و مسلمان نمونهاند؟! چون این را شنیدم دیگر پیش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد که پاکان حساب دیگرى خواهند داشت).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم از ما دورى کردند، و نسبت بما عوض شدند، از این جهت زمین بر ما تنگ گردید فکر مىکردم مدینه همان مدینه سابق نیست، پنجاه شب کار چنین بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گریه و ناله مىکردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج مىشدم، به نماز جماعت مىرفتم، در بارزار حرکت مىکردم ولى کسى با من سخن نمىگفت .
من محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مىآمدم، سلام مىکردم، به خودم مىگفتم: آیا زبانش را حرکت داد و به سلامم جواب گفت یا نه؟ نزدیک آن حضرت مىنشستم و او را زیر نظر مىگرفتم، چون به نمازمى ایستادم بمن نگاه مىکرد، چون به او نگاه مىکردم فورى از من روى بر مىگردانید.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزادهام ابوقتاده رفتم، او از همه پیش من محبوبتر بود، از دیوار باغ بالا رفتم باو سلام کردم، جواب نداد، گفتم: اى اباقتاده تو را به خدا قسم مىدهم آیا مىدانى که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تکرار کردم در سومى گفت: خدا و رسولش بهتر مىدانند. اشک در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از دیوار بیرون رفتم .
روزى دربازار مدینه بودم، مردى از اهل شام که براى تجارت آمده بود، ندا مىکرد کعب بن مالک را بمن نشان دهید اهل بازار بمن اشاره کردند، او پیش من آمد و نامهاى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسید که رفیق تو از تو قهر کرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمىدهد، پیش ما بیا تا با تو خوبى کنیم .
گفتم: این هم یک نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن کفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز بود ه در تب و تاب مىسوختم نماینده رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پیش من آمد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مىفرمایند از زن خود دورى کن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزدیکى نکن، به دو نفر رفیق مبغوض من نیز چنین دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پیش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حکمى کند، زن هلال بن امیه پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد که یا رسول الله او پیرمردى است ،خدمتکارى ندارد آیا اجازه مىدهى باو خدمت کنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به تو نزدیک نشود، زن گفت: به خدا او چنین حالى ندارد، از اول پیشامد ،کارش گریه کردن است .
بعضى از خانوادهام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگیر تا زنت تو را خدمت کند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمىدانم چه جوابى خواهد داد، من که جوان هستم. ده شب این جریان ادامه داشت تا مدت تحریم به پنجاه روز رسید.
صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال که نشسته و خدا را ذکر مىکردم، زمین و وجودم بر من تنگ شده بود، شنیدم که مردى با صداى بلند در بالاى کوه «سلع» فریاد مىکشید: اى کعب بن مالک مژدهات باد. از شنیدن این صدا به سجده افتاده و دانستم که فرجى حاصل شده است .
رسول خدا اعلام کرده بود که خدا به ما عنایت فرموده و توبه ما را قبول کرده است، مردم به بشارت من و دو رفیقم آمدند، اسب سوارى این خبر را به من آورد، لباس خویش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاریه پوشیده، به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدم، مردم فوج فوج پیش من مىآمدند، قبول شدن توبهام را تبریک مىگفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحه بن عبیدالله برخاست و با من دست داد و تبریکم گفت، من بر رسول خدا سلام کردم، آن حضرت که شادى در قیافهاش آشکار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزى که از وقت بدنیا آمدن بهتر از آنرا ندیدهاى «أَبْشِر بخَیرِ یومٍ مرّ علیک منذ ولدتْک اُمّک».
گفتم: آیا این بشارت از جانب خداست یا رسول الله یا از جانب شما؟ فرمود: نه بلکه از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مىشد صورتش مانند قرص قمر مىدرخشید و ما این حال را از آن حضرت مىدانستیم .
آنگاه گفتم یا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مىدهم فرمود قسمتى را براى خودت نگاهدار که بهتر است، گفتم: فقط سهمى که در خیبر دارم براى خود نگاه مىدارم، بعد گفتم یا رسول الله خدا بوسیله راستگوى و توبهام مرا نجات داد. همانا آننکه تا هستم دروغ نخواهم گفت…
خدا در این رابطه آیه «لقد تاب الله على النبى و المهاجرین… و على الثلاثه الذین خلفوا… و کونوا مع الصادقین» (توبه 117 – 119 را نازل فرمود.
این جریان در صحیح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه کردیم، و در صحیح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حدیث توبه کعب بن مالک و در مسند احمد ج 3 ص 457 نیز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسیر قمى نقل کرده است .
دعاى پیامبر(مباهله)
در جنوب شرقى قبرستان تاریخى بقیع در مدینه منوره، مسجدى بنا شده بنام «مسجدالاجابه» 28 آنجا محل وقوع جریان بهت آور مباهله است و آن مسجد به یادگار همان واقعه بنا شده است.
در سال دهم هجرت که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تازه از حجه الوداع و غدیر خم برگشته بود، هیئتى از نصاراى نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدینه آمد.
وقت نمازشان در مسجد رسول الله (سلام الله علیها) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: یا رسول الله، در مسجد شما چنین کنند؟!! فرمود: کارى بکارشان نداشته باشید، چون از نماز فارغ شدند پیش آن حضرت آمدند، بحث میان آنها شروع شد، از حضرت پرسیدند: به کدام دین دعوت مىکنى؟
فرمود: به شهادت لاالهالاالله و اینکه من رسول خدایم و عیسى بنده و مخلوق خداست، طعام مىخورد، آب مىآشامید و بول و غائط مىکرد. گفتند: پدرش کدام بود؟
وحى آمد که از آنها بپرس: درباره آدم چه مىگوئید آیا بنده مخلوق نبود که مىخورد و مىآشامید و حدث از او ظاهر مىشد و زن مىگرفت؟ گفتند: آرى. فرمود: پدرش کى بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود که: خلقت عیسى نظیر خلقت آدم است که خدااو را از خاک آفرید «ان مثل عیسى عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون» (آل عمران: 59)
یعنى: اگر پدر نداشتن ملاک پسر خدا بودن باشد، باید آدم (علیه السلام) نیز چینى باشد که نه پدر داشت و نه مادر، به دنباله آیه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر که بعد از این درباره عیسى با تو محاجّه کند، بگو: بیائید شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع کنیم و مباهله نمائیم و از خدا بخواهیم بهر که دروغگو است عذاب بفرستد.30
حضرت به آنها فرمود: با من مباهله کنید اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتى، لذا وعده مباهله گذاشتند31.
یعنى: هر دو گروه به خدا عقیده داریم یا من حقم یا شما، بیائید از خدا بخواهیم هر که ناحق است او را نابود کند، این دعوت از کهکشانها و از همه جهان بزرگتر است، این دعوت را فقط کسى مىتواند بکند که در حد اعلاى یقین و اطمینان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شکست در اینجا شکست حتمى اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخى که به وعده خدا داشت با کمال اطمینان خاطر، پا در میدان گذاشت. و پیشنهاد مباهله فرمود.
قرار شد روز بیست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا بااطمینان به وعده خدا، با کمال آرامش به محل معین آمدند.
على بن ابیطالب در پیش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنین علیهماالسّلام را گرفته حرکت مىکردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاى حضرت آمین گویند: 32.
مردم به تماشا ایستاده بودند، رئیس نصارى گفت این چهار نفر کیستند؟ جواب شنید: آن جوان داماد و پسر عمویش على بن ابیطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه، نوادههایش حسن و حسیناند.
صحنه عجیبى بود، دلها به تپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بیخود شده بودند، اگر دعاى هر دو گروه مستجاب مىشد، اسلام از بین رفته بود، و اگر دعاى هیچ یک مستجاب نمىشد باز اسلام شکست یافته بود، اگر دعاى نصارى مستجاب مىگشت، باز فاتحه اسلام خوانده مىشد، فقط یک راه پیروزى در بین بود و آن اینکه دعاى آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ مردى تمام عزیزان خویش را حاضر کرده و با ادعائى بزرگتر از کهکشانها، مانند کوه پا برجا ایستاده و حریف مىطلبد و مىگوید مدار کائنات زیر لب من است اگر لبتر کنم جهان را بر سر نصارى خراب مىنمایم.
رئیس هیئت نصارى از دیدن این صحنه پى برد که آن حضرت اگر جزئىترین تردیدى در رسالت خویش داشت، باین کار خطرناک دست نمىزد، لذا از مباهله منصرف شد و بیاران خود گفت:
«یا معشر النصارى انى لأَرى وجوها لوشاء الله ان یزیل جبلاً من مکانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلکوا و لایبقى على وجه الارض نصرانىٌ الى یوم القیامه» اى گروه نصارى من چهرههائى مىبینم اگر خدا بخواهد کوهى را از جایش برکند، بجهت آنها بر مىکند، مباهله نکنید و گرنه هلاک مىشوید و تا قیامت در روى زمین یک نفر نصرانى باقى نمىماند.
آنگاه پیش حضرت آمده و گفتند: یا اباالقاسم رأى ما بر این شد که با تو مباهله نکنیم و تو را در دین خودت بگذاریم ما هم در دین خود بمانیم.
فرمود: حالا که مباهله نکردید پس اسلام بیاورید تا در نفع و ضرر مسلمانان شریک باشید. گفتند: حاضر باسلام نیستیم، فرمود: پس با شما مىجنگم.
گفتند: طاقت جنگ با تو را نداریم ولى مصالحه مىکنیم که با ما جنگ نکنى و از دینمان ما را برنگردانى، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس – پارچه) به شما (به عنوان جزیه) مىدهیم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب… حضرت این مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه فرمود: به خدائى که جانم در دست اوست: هلاک بر اهل نجران نزدیک شده بود، اگر مباهله مىکردند بصورت میمونها و خوکها در مىآمدند و بیابان بر آنها آتش مىشد…33 بدین گونه: رسول خدا از آن صحنه حیرت آور سرفراز بیرون آمد (ولا حول ولا قوه الا بالله).
کرامتى عجیب و خوابى عجیب تر
به سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى مردى از اتابکان شام به نام نور الدین محمودبن زنگى بر شام و حجاز حکومت داشت، او حاکمى بود نیکوکار و اهل تهجد و شب زندهدارى، شبى پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب دید.
آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدین نشان داد و فرمود: مرا از دست این دو نفر نجات بده: «یا نورالدین انقذنى من هذین الرجلین» نورالدین با وحشت از خواب پرید، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب دید که مىفرمود: مر از دست این دو نفر نجات بده.
نورالدین باز از خواب پرید و مات و مبهوت درباره خواب فکر مىکرد دفعه سوم که به خواب رفت باز حضرت را در خواب دید که فرمود: مرا از دست این دو نفر نجات بده، دیگر خواب به چشمانش نرفت.
او وزیر صالح و نیکوکارى بنام جمال الدین موصلى داشت، فرستاد وزیر را بیدار کرده و آوردند، او خواب عجیب خود را با وزیرش در میان گذاشت. وزیر گفت: خواب عجیبى است لابد در مدینه اتفاقى افتاده که علاج آن از تو ساخته است، دیگر توقف روا نیست، هم اکنون باید به طرف مدینه حرکت کنى، خوابت را نیز به کسى نگو.
نورالدین همان شب با بیست نفر و وزیرش به مدینه حرکت کردند پول زیادى نیز با خود بهمراه برد، این کاروان پس از شانزده روز به مدینه رسید، چون به نزدیک مدینه رسید، در خارج آن غسل کرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بین قبر شریف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمىدانست چه کار بکند.
شب اول فرا رسید، در اولین شب رعد و برق عجیبى در آسمان پیدا شد، و زمین چنان بشدت لرزید که نزدیک بود، کوهها از جا کنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.
وزیر به مردم گفت سلطان به قصد زیارت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه آمده و با خود پول زیادى آورده که به اهل مدینه (حرم الرسول) تقسیم خواهد کرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نکنید.
مردم گروه گروه مىآمدند، نورالدین به آنها جایزه مىداد و در قیافهشان دقت مىکرد تا مگر آن دو نفر را که درخواب دیده بود پیدا کند، همه آمده و پول گرفتند ولى آن دو قیافه پیدا نشدند، نورالدین به مأموران گفت: آیا کسى ماند که پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب که آنها هم پول نمىگیرند. دو مرد نیکو کارند و بى نیاز، بهمه اهل حاجت کمک مىکنند، پیوسته روزه مىگیرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نیز بیاورید، چون حاضر شدند، دید همانها هستند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در خواب نشان داده است .
نورالدین پرسید شما اهل کجاهستید؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براى حج آمدهایم، قصد داریم که امسال در مدینه در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) باشیم. گفت: راست بگوئید قصّه شما چیست، آن دو ساکت شدند، پرسید منزل شما کجاست؟ گفتند: در کاروانسرائى نزدیک حجره شریفه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) .
نورالدین آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، دید در منزل آنها پول زیاد و دو عدد توبره و مقدارى کتاب و یک عدد حصیر است. در اینجا حاضران شروع به تعریف و تمجید آن دو نفر کر دند که اهل شهر از آنها بسیار خوبى دیدهاند و هر روز در زیارت آن حضرت و زیارت بقیع هستند و هر هفته به زیارت مسجد «قبا» مىروند، نورالدین گفت: سبحان الله.
آنگاه وى به کاویدن در منزل آنها پرداخت و چون حصیر را برداشت سردابى ظاهر شد که بطرف حجره شریفه قبر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) مىرفت، حاضران از دیدن سرداب که به طرف قبر آن حضرت کنده شده به وحشت افتادند.
نورالدین پس از احضار آن دو گفت: جریان خودتان را باز گوئید، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسیحى هستیم، پادشاه نصارى و کشیش بزرگ، ما را به صورت وزىّ حاجیان به اینجا فرستاده و پول زیادى به ما داده تا جسد شریف حضرت رسول را بیرون آورده و به اسپانیا (اندلس) ببریم.
لذا در این کاروانسرا که نزدیک قبر آن حضرت است منزل گرفتهایم، ما شبها این سرداب را مىکندیم، روزها به بهانه زیارت بقیع، خاک آنرا در میان قبور مىپاشیدیم و مدتى است که این کار را مىکنیم و چون به حجره شریفه نزدیک شدیم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان کرد.
نورالدین فرداى آنروز، آن دو را در میان مردم حاضر کرد و در حضور مردم از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را به نظر آورد که آنحضرت او را براى رفع این مشکل اهل دانسته است به شدت گریه کرد.
بعد فرمان داد هر دو نفر را در کنار حجره شریفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زیادى آماده کردند و در اطراف حجره شریفه خندقى کندند که به آب رسید، بعد سرب را ذوب کرده و در آن خندق ریختند که به حکم حصارى در اطراف حجره شریفه شد، بعد از این کار به شام محل حکومت خویش بازگشت.
ناگفته نماند: این خواب و این معجزه را مرحوم محدث نورى در دارالسلام ج 2 ص 109 از کتاب تحفه الازهار سید ضامن مدنى نقل کرده و گوید: در آن سال فضل بن امیر هاشم حاکم مدینه بود.
و نیز سمهودى آنرا در کتاب وفاءالوفاء ج 2 ص 648 نقل کرده و بچند منبع نیز اشاره نموده است و تصریح کرده که نورالدین محمودبن زنگى در سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى به مدینه آمده است .
و نیز ناگفته نماند: نورالدین محمود بن زنگى از اتابکان شام است که از سال پانصد و چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حکومت کردند، نورالدین محمود یکى از سرشناسان آن سلسله است، ابن اثیر در تاریخ کامل ج 9 حالات او را بتفصیل نقل کرده است .
پی نوشت ها :
26- اکنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى یمن از طرف مکه معظمه.
28- آیه شریف چنین است: «فمن حاجک فیه من بعد ما جائک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله على الکاذبین» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام صادق (ع).
30- شیعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اینکه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص دیگرى را با خود همراه نبرده است، على (ع) در اینجا مصداق «انفسنا» مىباشد که یکى از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسیر کشاف ذیل آیه 61 از آل عمران.
منبع:خاندان وحى، سید على اکبر قریشى، ص 31 – 5