تهیه کننده: سید امیرحسین کامرانی راد
وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام
نزهت بادی
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانههایت که بیصدا میلرزد، بر قبور قبرستان بقیع افتاده است! چه گریه غریبانهای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاکهای من سپردند، همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم به گریههای بیصدای بچههای فاطمه علیهاالسلام که جز در دل شب نمیتوانستند در وقت دیگر به زیارت قبر بینام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بیتابیهای کودکانه حسین علیهالسلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاکها کشیده میشد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شبهای دلتنگ شهر هم که دیگر نمیتوان سخنی گفت، که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع، خود مرثیهای دیگر بود که سوگوارِ خویش را میطلبید!
هر کس دیگری هم نمیدانست، من خوب میدانستم که طولی نخواهد کشید، تو، بغض کودکانهات را پشت دیوارهای بقیع جا میگذاری و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد! ولی امشب، تو با همه شبهای تلخ عمرت فرق داری! گویی این چشمها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛ حرفی از جنس خون جگر و طشت و لبهای کبود! چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسنجان!
غم نخلهای خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند، یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچههای بیکسی؟ امشب که آمدی، سایهات خمیدهتر از خودت بود!
مثل کودکیات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بیصدا زیارتنامه عشق خواندی و گریستی، که حتی سکوت دل من هم شکست!
سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانیات، نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود، کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم به سمت بقیع، با تیرهای جفا، مشایعت میشد.
آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته، همان مزاری است که حسین علیهالسلام ، با دستان خویش، برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیهالسلام ، تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!
فقط خدا میداند که بر حسین علیهالسلام چه خواهد گذشت، وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز میکند و داغ سینه مجروح مادرت تازه میشود.
عباس علیهالسلام هم اگر زیر بازوی حسین علیهالسلام را بگیرد، باز هم کمرش در مصیبت تو خواهد شکست و قامتش خواهد خمید! مرثیهخوانی او را از هم اینک میشنوی که با تو زمزمه میکند:
«أأَدْهُنُ رَأسی اَطَیِّبُ مَحاسِنی و رأسک مَعْفُورٌ و أنت سَلیب / فَلَیْسَ حَریبا مَن اُصیبَ بمالِهِ و لکنَّ مَن دارءَ اَخاهُ حَریب».
«آیا موی سرم را روغن زنم و محاسنم را با عطر، خوشبو کنم، در حالی که سرت را روی خاک مینگرم و تو را همچون درخت شاخ و برگ ریخته میبینم/ غارتزده، آن کسی نیست که مالش را ربوده باشند، غارتزده کسی است که برادرش را در خاک بپوشاند.» و بیآنکه بخواهی، صحنهای از کربلا، پیش چشمت میآید که پس از ده سال عزای دل، محاسن حسین علیهالسلام ، به بوی خون گلوی علی اصغر علیهالسلام ،
معطر و خضاب میشود و ناخودآگاه دوباره زیر لب با خود نجوا میکنی «لا یوم کَیَومک یا اباعبداللّه» حسن جان! برخیز که تأخیر نابهنگام امشب تو، دریای دل زینب علیهاالسلام را به توفان بیقراری میکشاند. او نیز میداند که شبهای بقیع، پس از آمدن تو، بیش از پیش، غریب خواهد شد، اما همین یک امشب را در خلوت دل او باش تا برای آخرین بار، تو روضه گوشواره شکسته مادر را بخوانی و او با تو هم گریه شود!
اما غریبم! بقیع را ببخش که نه چراغی دارد تا بر مزار خاموشت بیفروزد و نه میتواند سوگواران داغت را در خود پذیرا شود، تا زایر بیکسیهایت شوند؛ که اگر بقیع را شمع و زایری میبخشیدند، قبر بینام و نشان مادرت، سزاوارتر بود برای زیارت و روشنایی!
اما گویا بر پیشانی تقدیر بقیع، خطوط غربت، نقش بسته و داغ مظلومیت!
بقیع، از هم اینک، چشم انتظار وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام است!
سلام، پیکر تیرباران شده
خدیجه پنجی
بقیع، در خلوت غریبانهاش دل به صدای مردی سپرده است؛ مردی که خدا، بسیار دوستش دارد.
ماه، رخسار به خاک مزاری نهاده، که مدتهاست روشنای هیچ شمعی را حس نکرد، سوسوی هیچ فانوسی را نشنید و گرمایِ هیچ اشکی را لمس نکرد. مزاری که مثل صاحب غریبش، غریب است. تنها حضور اشکهای یک مرد را میفهمد.
یک تکّه از آسمان است، که در دل خاک پنهان است. یک سهم از بهشت است، که در بقیع گم شده است. یک سوره از قرآن است، که قرنها تلاوت نشد، جز با لب و زبان همین مرد؛ همین مرد که چهره بر خاک گذارده و غریبانهترین عاشقانهها را در فراق آن غربت بینهایت، سر داده است
! سلام، غریبتر از هر غریب!
سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!
سلام، مزار بیچراغ، تربت بیزایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعلهور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
آمدهام؛ با تمام دلم، با قدمهای احساسم، با حضور هر چه تمام ارادتم.
آمدهام؛ تا فانوسهای روشن اشکهایم را، بر مزار بیچراغت، بیاویزم!
آمدهام؛ تا شریک غربت بینهایتت باشم.
آمدهام ـ کبوترانه آمدهام ـ تا از دستان مهربانت، آب و دانه بدهی!
آمدهام؛ با دسته دسته یا کریمهای اخلاص و محبّت، تا شاید لحظهای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.
ای کریم اهل بیت! حالا این من و این وسعت بیحدّ و مرزِ لطف تو.
این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو. این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛ بزم غریبانهمان جور است.
تو غریب، من هم غریب.
امّا … نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا! آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث بردهای و هم از مادر مولای من! چگونه میشود زینت شانههای پیامبر باشی، خون علی و فاطمه در رگهایت جاری باشد، سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت، این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد. امام مظلوم من! چند بار از پشت، خنجر خوردهای؟! چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیدهای؟! چند بار …؟ انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا! زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛ زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد. وقتی که دل به این بدعت بسپرند، عجیب نیست اینکه حتی در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!
یا کریم اهلبیت! تو بزرگتر از آن بودی که در ذهن کوچک بشر بگنجی.
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم؟
سیدعلیاصغر موسوی
بقیع، ای آستان غربت، ای تربت مظلومیّت و ای ساحت دیر آشنای غم و تنهایی! چه بیدادها با تو روا داشتهاند؛ خنجر کینه، بر قامت آسمان آرایت نواختند؛ از جنس کینههای ابوجهلی و اباسفیانی، از جنس کوفی و شامی!
… و آن زن، که شبانگاهان، زلالی آب را نتوانست تحمّل کند!
آن زن، که آفتاب را به قیمت سایه فروخت!
آن زن، که دستهایش را در آب، به «آتش» سپرد!
بقیع، ای آستان غربت! چگونه به تنهایی مولایم نگریم، آن گاه که به «مداین» فکر میکنم، آن گاه که خیمهاش را منافقان داعیِ جهاد، غارت کردند!
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم، وقتی که حتی سایه تابوتش را به آماج تیر گرفتند!
چگونه به تنهاییاش گریه نکنم، که حتی امروز، بر آستان کبریاییاش، شمعی جز اشک فرشتگان نمیسوزد! چه قدر کینه فرزندان قابیل سخت است! کینهای که گاه با شمشیر، گاه با زهر، گاه با آماج تیر و گاه با تخریب تربت پاکان، توام است.
شب بود و لبهای تشنه مولا، حلاوت شربت را میچشید؛ شربتی که انگیزه بازگشت به منزل ازلی ـ بهشت ـ بود، شربتی که طعم «شهادت» داشت.
عشق، تمام وجودش را میسوزاند و مستی شهادت، نگاهش را به عرش دوخته بود. کسی صدایش میکرد؛ کسی که دستش را از سینه آسمان، به سمت او دراز کرده بود.
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش
آن دود که از سوزِ جگر، بر سرِ ما، رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت
نجوای اندوه، تمام اهل خانه را گرفته بود و گاه، صدای نالهای بلند، تا انتهای نخلستان میرفت. باز هم بانویی بیطاقت؛ بانویی که تاب خود را برای حضور در کربلا میآزمود. آه از رسم ناجوانمردانه دنیا! که سیاهی قلبش نژند، و کینه نژندش، ناتمام است.
مولا جان! قسم به نامت ـ که زیبایی تمام هستی در آن نهفته است ـ ، معنایی برای دل، برای «عشق»، برای اشک و تماشا، نمیماند؛ اگر جرعهای از زلال محبتت را نمیچشیدیم!
مولای من! مهربانی نگاهت، مثل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، سخاوت دستهایت، مثل علی علیهالسلام و شهامت کلامت، مثل فاطمه علیهاالسلام بود. مولاجان! امروز، تمام هستی خود را به پای اشکی میفشانیم که با یاد تو، از گونههایمان جاریست؛ تا دل به مویههای غریبانه بقیع بسپارد.
ای خفته در پناه تاریخ، بقیع! آیینهنمای آه تاریخ، بقیع!
مصداق تمام غصههامان هستی
مظلومترین نگاه تاریخ، بقیع!
مولاجان! با یاد تو، دلها شکسته میشوند و با نام تو، اشکها جاری! تو را به دلهای شکسته؛ تو را به اشکهای جاری! ما را جرعهای زیارت، بچشان؛ که اشکهامان نذر آستانه توست.
تربت غریب
وقتی قبر مطهّرت را آنگونه غریبانه در زیر آفتاب و باران و دستخوش ستم روزگار مینگریم، بر آن تربت غریب، آن خانه درهم شکسته تنها مانده در آفتابِ خاموش بقیع، ـ که فریادگر تمامی قرون و رسوا کننده همه ملحدان است ـ جگرهامان در شعلههای حزن و خشم میلرزد و سینههامان از آن همه غربت و خاموشی، غمگسار میشود. کیست که خاک مقدست را آنگونه بنگرد و تحمل آن همه درد و رنج را داشته باشد. آن کیست که گنجینه آرزوها و کانون محبتش را در غربت بقیع چنین به یغما رفته ببیند و دامن صبرش از دست نرود و شانههای تحملش درهم نشکند و دل دردمندش ننالد و چشم خون پالایش نگرید.
واقعه جانگداز
امروز به یاد سبط اکبر رسول خدا، امام حسن مجتبی علیهالسلام و آن همه مصیبت و اندوه و درد و رنج و مظلومیت جانکاه، چشمان تمامی دوستدارانِ حتّی و عاشقان معنویّت و شیفتگان ولایت علوی میگرید. در آخرین روزهای ماه صفر واقعه جانگداز شهادتش، طراوت و شادابی همه بوستانهای جهان را به خزان کشید. شقایق با داغ از زمین میروید و لاله، رنگِ خون مطهر او را بر چهره دارد. بنفشه از اندوه او سر به گریبان است و چشم نرگس به یاد او نگران است. اگر ابر میبارد غربت او را میگرید و اگر رعد میغرّد، حماسههای حیات جاودانه او را فریاد میزند. هر صخره استوار نشان از عزم راسخ او دارد و هر قلّه سترگِ کوهسار از همّت بلند او سخن میگوید.
مهمان تازه
امروز زمین مدینه آغوش گشوده است تا مهمان تازهاش را در قلبش جای دهد. بقیع آن قبرستان غریب و خاموش مهمانی تازه دارد. آماده است تا انسان پاکی از سلاله رسول اکرم(ص) را در خود جای دهد.
پیامبر عظیم الشأن(ص) علی مرتضی(ع) و فاطمه زهرا(س) هم به استقبال این مهمان تازه وارد آمدهاند و دینداری، جوانمردی، شجاعت، شهامت، گذشت، بخشندگی و صبر او را تحسین میکنند و ایشان را به حیاتی برتر و والا در کنار انبیا و اولیا بشارت میدهند.
در سوگ کریم اهل بیت(علیهم السلام)
دیدهها در ماتمت خون شد به جان غربتت
سینهها توفنده در آتشفشان غربتت
اشک ما دریا که مىباید برایت گریه کرد
نالهها موجند در این بیکران غربتت
اى امام رنجها و صبرها، غمنامهات
غصه مظلومىات در داستان غربتت
آسمان در حسرتى لبریز بىتابى کند
سرگذارد تا شبى بر آستان غربتت
دشمنانت فتنه آوردند و یارانت غریب
عمر بود و لحظههاى بىامان غربتت
مثل شمعى در سکوت بىکسىها سوختى
کاش حس مىکرد همدردى زبان غربتت
هر نسیمى مىوزد از خاک مظلوم بقیع
آشکارا آورد سوز جهان غربتت
قصه مظلومىات ناگفته مىماند که شد
تیربارانِ تن پاکت، نشان غربتت
جعفر رسول زاده «آشفته»
باغ دل تو
جان تو به جرم ناب نوشیدن سوخت
از جامه آفتاب پوشیدن سوخت
باغ دل «او» سوخت گر از بیآبی
باغ دل «تو» ز آب نوشیدن سوخت
قیصر امینپور
عزاى امام حسن(علیه السلام)
اى دل خون شده! ایّام عزاى حسن ست
کز ثَرى تا به ثریّا همه بیت الحزن ست
پیرهن چاک زنم در غم آن گوهر پاک
گز غمش چاک ملک را به فلک پیرهن ست
قسمت آل عبا اى فلک از گردش تو
گوئیا درد و غم و رنج و بلا و محن ست
بشکنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ
گاه بر بازوى حیدر ز جفایت رسن ست
گه دَرِ کینه به پهلوى بتول عَذرا
مى زنى، کینه بلى عادت چرخ کهن ست
گه بود خنجر خونخوار تو بر خلق حسین
گه ز تو سوده الماس به کام حسن ست
خاطرم از اَلَمِ این یک، دارالالم ست
سینه ام از حَزَنِ آن یک، بیت الحزن ست
عرش از بوى یکى پر بود از ناقه چین
خاک از خون یکى پر ز عقیق یمن ست
هر که گوید چو «طرب» مرثیه آل عبا
به یقین جنّت فردوس مر او را وطن ست
نصر اصفهانى (طرب)
ماتم تو
مهرت به کاینات برابر نمى شود
داغى ز ماتم تو فزون تر نمى شود
از داغ جانگداز تو اى گوهر وجود
سنگ است هر دلى که مکدّر نمى شود
ظلمى که بر تو رفت ز بیداد اهل ظلم
بر صفحه خیال مصوّر نمى شود
تنها جنازه تو شد آماج تیر کین
یک ره شد این جنایت و دیگر نمى شود
بى بهره از فروغ و لاى تو یا حسن
مشمول این حدیث پیمبر نمى شود
فرمود دیده اى که کند گریه بر حسن
آن دیده کور وارد محشر نمى شود
دارم امید بوسه قبر تو در بقیع
امّا چه مى توان که میسّر نمى شود
با این ستم که بر تو و بر مدفنت رسید
ویران چرا بناى ستمگر نمى شود
آن را چه دوستى است «مؤیّد» که دیده اش
از خون دل ز داغ حسن تر نمى شود
(سیّد رضا مؤیّد)
زهر کین
چون زهر کین شراره بجان حسن گرفت
زهرا بخلد گوشه بیت الحزن گرفت
زهریکه بهر قتل سلیمان ملک دین
آن اهرمن ز خسرو ملک ختن گرفت
بر کام آن عزیز خدا از جفا بریخت
آتش بجان آن خلف بوالحسن گرفت
زان آب آتشین که دل مجتبی بسوخت
سیل سرشگ دیده هرمرد و زن گرفت
لعلی که بود همچو عقیق یمانیش
از سوز زهر رنگ گل یاسمن گرفت
آوخ که زینبش بدوصد آه دردناک
طشتی برابر حسنش از محن گرفت
آمد حسین بر سر بالین آنجناب
بر دامن از وفا سر آن ممتحن گرفت
اشگ غم از دو دیده ببارید بر عذار
در حالتیکه خون دلش از لبن گرفت
آمد خروش و احسنا هر زمان ز عرش
پیک عزا بکون و مکان انجمن گرفت
واحسرتا که گرد یتیمی زجور خصم
چهر منیر قاسم گل پیرهن گرفت
آنطایر بهشتی از این خاکدان گذشت
اندر فراز شاخه طوبی وطن گرفت
آه از دمیکه از ستم قوم بد شعار
تیر از کمان گذشته و جا بر کفن گرفت
آنصورتیکه شمس و قمر منفعل نمود
خاکش ببر کشیده و بر خویشتن گرفت
زین ماتمی که قلب حسین شد جریح دار
کلک صفا شکست و عنان سخن گرفت
صفا
نسوخت
هرگز دلی ز غم، چو دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی، دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش از سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان و زهر بدو ناسزا نسوخت
آن دم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روانِ عالم امکان ز تن روان
جنبندهای نماند کزین ماجرا نسوخت
در غم آل عبا
چندان که دیده در غم آل عبا گریست
یا خون دل به دامن ما کرد یا گریست
دل، مبتلاى آتش غم گشت تا که سوخت
شد دیده بى فروغ ز اندوه تا گریست
گه سینه در رثاى نبى ناله کرد، زار
گه دیده در عزاى حسن، گه رضا گریست
از داغِ سینه سوز حبیبان کردگار
خیل ملک به بارگه کبریا گریست
حوّا کنار مریم و هاجر به سینه کوفت
آسیه با خدیجه و خیرالنّسا گریست
تنها به جنّ و انس، پریشان گریستند
روح الامین به عرش از این ماجرا گریست
بیگانه زین مصیبت عظماست بى قرار
آن جا که با تمام وجود آشنا گریست
آرى خزان گلشن آن رسول شد
چون ابر نوبهار، اگر چشم ها گریست
شبهاى بقیع
شبهاى بقیع تاریک و سرده
اونجا که پر از غصه و درده
نه شمع و چراغ و روشنایى است
نه صحنى و گنبد طلایى است
تنها زائرش یوسف زهراست
در اون دل شب بى کس و تنها ست
اون زائرى که زمزمه داره
همه نالهى یا فاطمه داره
در کنار قبرها تا مى نشینه
آى مادر مى گه ز سوز سینه
آى مادر ببین غریب و تنهام
در این دل شب شبیه بابام
قلبم شده از غم تو نیلى
خوردى به درون کوچه سیلى
این غمزده شاهد تو بوده
مادر چرا صورتت کبوده
ذکر مناجات
صفاى هر حال و صفایم حسن
ذکر مناجات و دعایم حسن
هر که بدون عشق تو زنده است
در دو سرا بنده ى شرمنده است
هر که بود گداى احسان تو
به باغ جنت شده مهمان تو
هر که به عشق قدمت نیست شد
تازه به درگاه خدا بیست شد
هر که در عاشقى به تو پیر شد
از مِى مرتضى على سیر شد
هر که کند ذکر تورا زمزمه
یاد کند ز غربت فاطمه
یاد ز کوچه بنى هاشمى
در بر چشم تو گل فاطمى
دست خزان بر دلت آذر زده
سیلى محکمى به مادر زده
جان تو را ز غصه کرده نیلى
حکایت مادر و ضرب سیلى
تو بودى اى یگانه روح احساس
شاهد پرپرشدن گل یاس
زهر جعده
خون دل خوردن نصیب من شده
درد خود امشب طبیب من شده
این چه سودایى است تنها درد و غم
مونس قلب غریب من شده
این مصیبت نامه شرح این دل است
دشمن جانى حبیب من شده
اى خدا صبرم شده از کف برون
راز قلب بى شکیب من شده
زهر جعده همسر ملعونه ام
پاسخ امن یجیب من شده
یاد مادر یاد سیلى اى خدا
قاتل جان غریب من شده
سقیفه ى دیگر
مگر امام مجتبى کریم وبا وفا نبود
که در مدینه هیچکس به درگهش گدا نبود
همیشه باب خانه اش چو سفره اش گشوده بود
کریمتر از او کسى به وادى سخا نبود
نکرده کس حمایتش غریب شد ولایتش
یکى مطیع وبا وفا زیار و آشنا نبود
قسم به سبزى تنش قسم به سرخى لبش
اگر نبود صبر او حسین و کربلا نبود
خدا بود گواه من میان کوچه هاى ظلم
انیس فاطمه کسى به غیر مجتبى نبود
معز مومنین چرا به ناسزا خطاب شد؟
مگر حسن پس از على امام و مقتدا نبود
خواص جا زدند و شد سقیفه اى دگر عیان
حذیفه و ابوذرى کنار مجتبى نبود
به غارت خیام او شتافتند کوفیان
هزار شکر دخترى میان خیمه ها نبود
حسین عاشق حسن کشید تیر از کفن
کسى شکسته دلتر از امیر نینوا نبود
کشته ى صبر
بیا اى در هجوم درد و غمها سنگرم زینب
که تو هم خواهر من بودى و هم مادرم زینب
بیا و خون دلهایى که مى خوردم ببین در تشت
که در صبر و تحمل یاورم شد داورم زینب
اگر من کشته ى صبرم تویى سنگ صبور من
ببین سیرم که باشد لحظه هاى آخرم زینب
زمین کرده دهانش باز و گوید سوختم زین آب
از او باید بپرسى چون شده با پیکرم زینب
روم از آشیان وجوجه ى بى بال و پر دارم
دگر جان تو واین طفل بى بال و پرم زینب
تمام عمر جان مى کندم و راحت شدم امروز
که ازخون جگر پر بود عمرى ساغرم زینب
عاشق بى قرار
کاش شبى شمع مزارت شوم
نورفشان در شب تارت شوم
تو گل بى خارى و بگذار من
گرد تو بنشینم و خوارت شوم
صبر و قرارم بر با تا مگر
عاشق بى صبر و قرارت شوم
یا گذرم از حرمت چون نسیم
یا که شوم اشک و نثارت شوم
زاغ سیاهم، چه شود از کرم
با نگهى بلبل زارت شوم؟
روى نهم بر روى خاک بقیع
اشک فشان، گرد مزارت شوم
سوز بده تا که ز سر تا به پا
سوخته از شعله ى نارت شوم
غرق گنه «میثم» آلوده ام
خورد لبهاى حسین چوب یزید
آتش زهر
تا آتش زهر ستم افروخته شد
پروانه دین بال و پرش سوخته شد
سوزد جگر از داغ جگرگوشه زهرا
بر چوبه تابوت تنش دوخته شد
دیار غربت
جام زهرآلوده را سر مى کشید
مرگ را چون یار در بر مى کشید
از دیار غربت پروانه ها
پر شکسته سوى حق پر مى کشید
از نگاه او به در معلوم شد
انتظار روى مادر مى کشید
طشت پر خون جگر تفسیر کرد
غربتى که پاى منبر مى کشید
یاس را از کودکى با رنگ سرخ
در میان صفحه پرپر مى کشید
گه غبار از دست مادر برد گاه
دست خود برخاک معجر مى کشید
بوسه ى تیر
دید چون بوسه ندادند به روى کفنش
تیر هم بوسه به تابوت زد و هم بدنش
غصه هایى که نهان بود میان دل او
شد جگر پاره و پر کرد فضاى دهنش
دانى از بهر چه بى تاب شده و شکوه نکرد
سوخت از آتش آن زهر زبان سخنش
تا که باور بنمایید از اولاد علیست
رنگ سبز آمد و پر کرد تمامى تنش
علت مرگ ورا چون که نداند لحدى
با خط سبز نوشتند به روى کفنش
مادرش گفت که گریان نشود روز جزا
آن دو چشمى که کند گریه براى حسنش
واى مادرم
آتش نشسته بر جگرم و اى مادرم
خون مى چکد ز چشم ترم واى مادرم
از بسکه بال بال زدم در شرار زهر
خواهر شکسته بال و پرم واى مادرم
آه اى عجل بیا که بلایاى کوچه ها
آمد دوباره در نظرم واى مادرم
قدم نمى رسید برایش سپر شوم
او شد به چادرش سپرم واى مادرم
از آن زمان که شانه من شد عصاى او
دردى نشسته بر کمرم واى مادرم
روزى به زیر سم ستوران تو قاسمم
فریاد مى زنى پسرم واى مادرم
جفاى روزگار
سبز بودم چون صنوبر سوختم
شمع گشتم تا به آخر سوختم
طعنه و زخم زبان جانم گرفت
زهر کین از پاى تا سر سوختم
سوزشم هرگز ندارد تازگى
بارها زین شعله ها پر سوختم
طفل بودم از جفاى روزگار
اول از داغ پیمبر سوختم
از سقیفه مردم هیزم بدست
آمدند وبار دیگر سوختم
چشم من شد سرخ مثل میخ در
با شرار آتش در سوختم
مادرم در شعله ها افتاد و من
از صداى آه مادر سوختم
خواهرم در زیر دست وپاى بود
بهر حفظ جان خواهر سوختم
مادرم در بین آن نامحرمان
من زغیرت همچو حیدر سوختم
پهلویش بشکسته بود و مى دوید
بهر آن جانباز رهبر سوختم
از فدک تا ماه راسیلى زدند
بر زمین افتاد اختر سوختم
کرد تا با دستهاى بى رمق
چادر خاکى اش بر سر سوختم
خواهر مظلومه ام زینب بیا
در برم تشتى بیاور سوختم
تو ز قحط آب مى سوزى حسین
من گر از آب اى برادر سوختم
غریب ترین کریم
من آن شمعم که غربت گرد من پروانه مى باشد
ز غمهایى که من دیدم فلک دیوانه مى باشد.
بلایایى که من دیدم کسى درکش نخواهد کرد
غریبى من مظلوم چون افسانه مى باشد
میان دوستان تنها ترم تا بین دشمنها
برون خانه بر من امنتر از خانه مى باشد
به دست لشگرم شد خیمه ام غارت خدا داند
خیانت پیشه کرده خادم بیگانه مىباشد
به یک دینار و درهم مى فروشند اقتدارم را
خوشا بر تو حسین جان لشگرت مردانه مى باشد
معزالمومنین بودم مرا نام دگر دادند
مرا لبریز از زخم زبان پیمانه مى باشد
چهل سال است بعد مادرم پاره جگر هستم
کنون این زهر بر من دارویى جانانه مىباشد
به شهرى که ندارد مرقدى بانوى مظلومه
مزار من به یاد مادرم ویرانه مى باشد
بى حرمتى ها
قامت سرو از صبوریم خمید
پاى منبر جان به لبهایم رسید
آن که دائم سنگ دین بر سینه زد
نیزه بر پایم ز راه کینه زد
دیگرى مى گفت با من این چنین
السلام یا مذل المسلمین
آتش دل از رخم پیدا نبود
غصه هاى من یکى دو تا نبود
خانه ى ما خالى از جانانه شد
در عزاى مصطفى جانانه شد
ناگهان دلشوره بر جانم فتاد
گوئیا عالم ز حرکت ایستاد
وه چه این بى حرمتی ها زود بود
مادرم در هاله اى از دود بود
زهرکارگر
ز تو اى زهر ممنونم، که خود را کارگر کردى
تو بار من، ببستى و محیاى سفر کردى
زمین را چاک دادى بس که کارى بودى و مهلک
تو این با زمین کردى چه کارى با جگر کردى
دگر چشمم نمى افتد به روى قاتل مادر
مرا راحت ز عمرى خوردن خون جگر کردى
بیمار غربت
گشته ام بیمار غربت ، درد درمانم شده
همدمم در کنج عزلت ، آه سوزانم شده
مجتبایم ، آنکه از بی یاری و بی همدمی
آه ، تنها محرم اسرار پنهانم شده
می کنم در خانه خود هم به غربت زندگی
من ندانم با چه جرمی خانه ، زندانم شده ؟
مرد را در خانه ، همسر محرم راز است و من
محرم رازم دریغا قاتل جانم شده !
می خورم هر روز از زخم زبان خون جگر
هر شب از بی یاوری ، شام غریبانم شده
رهبر تنهای تاریخم ، که بیش از هر گناه
بیگناهی باعث رنج فراوانم شده
از همه نزدیکتر بر من که شده همسر، بزهر
میزبان روزه لبهای عطشانم شده
وارث صبر پدر گشتم که در طفلی به ظلم
مادرم نقش زمین در پیش چشمانم شده
با زبان حال می گویم ، که در دیوان عدل
مدرک مظلومی من ، قبر ویرانم شده
ظلم بی تکرار در تاریخ مظلومان دهر
قصّه بعد از شهادت ، تیر بارانم شده
کفت جدّم کور در محشر نخواهد آمدن
در جهان با معرفت ، چشمی که گریانم شده
دارد امید شفاعت در جزا بر مادرم
آنکه با اخلاص در دنیا ثنا خوانم شده
محمد موحدیان (امید)
در مصائب امام حسن مجتبی (علیه السلام)
کنید ماتمیان گریه در عزای حسن
که شد بلند به ماتم زنو لوای حسن
اگر گذشت محرم رسیده ماه صفر
حسینیان بخروشید در عزای حسن
پی تسلی زهرا ، خوش آنکه می گرید
گهی برای حسین و ، گهی برای حسن
ببرد بار ملالی حَسَن ، که بردن آن
ز ما سوا نتواند کسی ، سوای حسن
غمی که داشت حسن در دل حزین ، شرحش
ز من مجو که حَسَن داند و خدای حسن
کند به دشمن خود بهر حفظ دین ، بیعت
مقام حلم تماشا کن و رضای حسن
ز چشم اهل نظر سر زد آن عصا کز ظلم
فرو برد همان کور دل به پای حسن
چه دیده بود از او خصم او ، که دائم بود
به قصد جانِ به اندوه مبتلای حسن
فغان که رنگ زمرد زَ سوده الماس
پدید شد به لب لعل جانفزای حسن
به حق او بنگر جور چرخ و طغیانش
که بعدِ قتل ، عدو کرد تیر بارانش
آینه از فرط تجلی شکست
زهر کجا ، جُعد کجا ، او کجا ؟!
غیر کجا و ، حرم هو کجا ؟!
قطره کجا راه به دریا بَرد ؟
اسم کجا پی به مسمّی برد؟
هستی ظل بسته به نورست ، نور
سایه که بی نور ندارد ظهور
چون که زدم غوطه به دریای فکر
تا به کف آرم دُرِ مضمونِ بکر
هاتفی از خلوت لاهوتیان
آمد و رو کرد به ناسوتیان
گفت : خداوند علیم و غفور
کرد در این آینه از بس ظهور
تاب نیاورده و از پا نشست
آینه از فرط تجلّی شکست!
ذکر مَلک شد پس از آن از محن
یا حسن و ، یا حسن و ، یا حسن
محمد علی مجاهدی (پروانه)
در مرثیت امام حسن (علیه السلام)
لاله ای بود که با داغ جگر سوخته بود
آتشی در دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم که بگویم تن مسموم ترا
خصم با تیر به تابوت بهم دوخته بود
راز دل را همه با همسر خود می گویند
حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود
جگرش پاره شد از نیشتر زخم زبان
در لگن خون دلی ریخت که اندوخته بود
ارث مادر خود بُرد غم و رنج و محن
صبر و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود
حسین اخوان کاشانی (تائب)
در مرثیت امام حسن (علیه السلام)
ره ز جفا چو بر جگر مجتبی رسید
افغانِ جن و انس به عرش عُلی رسید
پر اضطراب و واهمه شد عالم وجود
هنگامه قیامت و ، یوم الجزا رسید
در هم شکست قائمه عرش کبریا
گوئی که روز نیستی ماسوی رسید
چشم فلک ز گریه به غراب خون نشست
اشک مَلک به طارم هفتم سما رسید
الماس جُعده کارگر افتاد ای درغ
آتش به جان حضرت خیر النّسا رسید
نعش امام شد هدف چوبه های تیر
یا فاطمه ! به نور دو چشمت چها رسید
بر حجت خدا ، چه ستمها ، چه ظلمها
زآن نا کِسان دور ز شرم و حیا رسید
در شهر خویش و خانه خود هم غریب بود
از بسکه ظلم و جور بر او ز آشنا رسید
مظلوم چون تو کیست ؟ که از ظلم همسرش
مسموم گشت و جان به لبش از جفا رسید
یا مصطفی ! ز روی تو هم کس نکرد شرم
نا مردمی ببین ز کجا تا کجا رسید
روز جزا جواب خدا را چه می دهند
آنان که ظلمشان به عزیز خدا رسید
سوز غمش به جان براتی شرر فگند
آتش به استخوانش ازین ماجرا رسید
محمد رضا براتی
ماجرای دو طشت!
شد از غمِ دو طشت دلم طشت پر ز خون
خون جگر مدام فرو ریزم از عیون
در حیرتم به زینب مضطر چها گذشت
آندم که او فتاد نگاهش به آن دو طشت
یک طشت را ز خون جگر دید لاله گون
یک طشت را بدید در آن راس پر ز خون
یک طشت را بدید پر از پاره ی جگر
یک طشت را بدید در آن راس چون قمر
برخاست چون زتاب عطش مجتبی ز خواب
برداشت کوزه را که بنوشد دو جرعه آب
آبش به کام رفت و دلش پر شراره شد
از زهر اشقیا جگرش پاره پاره شد
از آه و ناله ، خونِ دلِ اهل جهان نمود
طشتی طلب ز زینب بی خانمان نمود
آن طشت پر ز خون دل دردناک کرد
زینب بدید و از غم او جامه چاک کرد
طشت دگر که زینب از آن گشت بی سکون
در شهر شام بود به بزم یزید دون
آن دم که راس پاک شهنشاهِ بحر و بر
آغاز کرد خواندن قرآن به طشت زر
برداشت چوب کینه یزید از ره غضب
کرد آشنا به لعل لب شاه تشنه لب
زینب به ناله گفت که ای بی حیا ! مزن
چوب جفا به بوسه گه مصطفی مزن !
دارد صغیر تا به صف حشر ، شور و شین
گاه از غم حسن ، گهی از ماتم حسین
محمد حسین صغیر اصفهانی (صغیر)
پیامک های عرض تسلیت
شهادت دومین نور ولایت، صاحب کرامت و شفیع قیامت، امام حسن مجتبى علیهالسلام ، را تسلیت مىگوییم.
اى کریم اهل بیت علیهمالسلام ، قلب اندوهگینمان در عزاى تو، دیدار و شفاعتت را در قیامت مىطلبد تا طعم بخشندگى تو را دریابیم.
در متن نفسهایم، شعر غربت تو بغض میشود و رفتنت گریبانم را میفشارد.
تنهایی تو را میتوان با همه کوهها، درختها، بادها و دریاها گریست.
درود خداوند بر امام بزرگواری که هنگام نماز، در پیشگاه معبود، از خوف و خشیت او بدنش میلرزید و روی مبارکش زرد میگشت!
سلام و درود خدا بر امام صبوری که برای نجات دین خدا، تلخی صلح با حکومت طاغوتی معاویه و کنایه و طعن منافقان را به جان خرید!
درود خداوند بر امام غریبی که در خانه خود نیز مظلوم و تنها بود!
شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام ، بر تشنگان دریای کرامت و بزرگواری او تسلیت باد!
منابع:
منبع: راسخون
www.hawzah.net
www. emamhasan.jahanpayam.net
www.shiati.ir
www.imamhasan.info
ماهنامه اشارات
ماهنامه گلبرگ