رازی که آشکار شد

رازی که آشکار شد

نویسنده: مرضیه دانش زاده

آفتاب آرام داشت سرک می کشید. نسیم خنکی می وزید. بوی خاک باران خورده پیچیده بود. از لا به لای لب های خشکیده ترک خورده زمین، جوانه های کوچکی سر زده بود. گوسفندان با ولع بو می کشیدند و جوانه ها را زیر دندان های صاف و یک دستشان مزه مزه می کردند. چوپان، چوب دستی اش را توی هوا می چرخاند و گوسفندان را هی می کرد. تپه ای دوردست را نشانه گرفته بود و گوسفندان را به سویش می راند. ناگهان از میان گله، گوسفندی سفید با پیشانی سیاهش، بع بع کرد. صدایش کم کم بلند شد و آهنگ ناله به خود گرفت. چوپان کنجکاو شد. گله از ناله اش کمی تکان خورد. گوسفند راهش را کج کرد. با سر به شکم گوسفندان می کوبید و راه را باز می کرد. چوپان هاج و واج مانده بود. به دلش گذشت که نکند او را مار یا عقربی گزیده که چنین ناله می کند. گوسفند به زحمت خود را از میان گله بیرون کشید و دوید. چوپان با حیرت چوب دستی اش را در هوا چرخاند و شتابان به سمت گوسفند دوید، اما هر لحظه که می گذشت، گوسفند فاصله بیشتری از او می گرفت. چوپان داد زد:« کجا می ری گل بهار؟ مگر دیوونه شدی؟» اما صدای بع بع گوسفند، صحرا را پر کرده بود. چوپان با نگرانی، نگاهی به گله پشت سرش انداخت. دستش را روی دستاری گذاشت که دور سرش پیچیده بود و با سرعت بیشتری دوید. از دور چشمش به دو سوار افتاد. آن ها ایستاده بودند. انگار آن ها را تماشا می کردند. با خودش گفت:« نکند راهزن باشند. شاید ایستاده اند تا گوسفندی را بگیرند و در بروند. آن وقت جواب صاحبش را چه بدهم؟» دادی زد و تند دوید. سرعت گوسفند کم شد. به نزدیکی دو سوار که رسید، ایستاد، اما صدای ناله اش قطع نشد. چوپان نفس زنان ایستاد. گوسفند سرش را به طرف یکی از مردان بالا گرفته بود و یک بند بع بع می کرد. مرد جوان دستی به سر گوسفند کشید. چوپان خسته و وامانده گفت:« نمی دانم چه بلایی سرش آمده؟ یک دفعه رَم کرد.»
مرد جوانی که گوسفند آرام و خاموش مقابلش ایستاده بود، رو به چوپان کرد و گفت:« این گوسفند که صاحب دو فرزند شیرخوار است، از تو شکایت دارد.»
چوپان با تعجب گفت:« این گوسفند چگونه…».

مرد جوان ادامه داد:« تو در دوشیدن شیرش به او ستم می کنی. آن قدر شیرش را می دوشی که وقتی شب به خانه بر می گردد، دیگر شیری برای بره هایش ندارد. دست از ستم بردار، وگرنه از خدای بزرگ می خواهم که عمرت را کوتاه کند.»
چوپان که چهره معصوم مرد جوان را شناخت، دست پاچه شد و با شرمندگی گفت:« ای پسر رسول الله! گواهی می دهم خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی می دهم که محمد( ص) فرستاده اوست و تو جانشین او هستی، اما… اما مولای من! خواهش می کنم بفرمایید چگونه از این راز آگاه شدید؟»
امام جواد (ع) فرمود:« ما گنجینه داران دانش نهان و حکمت خدای متعال و جانشینان پیامبران هستیم و بنده گرامی اش می باشیم.»
چوپان نگاهی به گوسفند کرد که ساکت ایستاده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. دستی به سر گوسفند کشید و گفت:« گل بهار، پیش مولایم شرمنده شدم. خدا مرا ببخشد.»
منبع:نشریه انتظار نوجوان، شماره 57

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید