آنک مسیح… اینک انسان! (1)

آنک مسیح… اینک انسان! (1)

نویسنده:على رضا شجاعى زند

واکاوى عناصر و زمینه هاى عرفى شدن در آموزه ها و تجربه تاریخى مسیحیت

اشـاره

راز ناتوانى مسیحیت در همراه ساختن خویش با تحولات روبه پیشرفت و پیچیدگى هاى روزافزون جوامع و پاسخگویى به نیازها و پرسش هاىِ دائماً روبه تزایدِ انسانِ متجدد چیست و چرا مؤمن مسیحى پس از چند قرن تلاشِ کلامى و استقامتِ ایمانىِ صَرف شده در راه بازسازى و بازخوانىِ آموزه هاى کهن و اِقبال به سوى نواندیشان دینى، به یکباره از به نتیجه رسیدنِ این قبیل تلاش ها ناامید شد و کتاب قطور ادبیات اِحیایى و اِصلاحىِ دین را نیمه تمام گذاشت و نگارش داستان جدیدى به نام «عرفى شدن» را آغاز کرد؟ چه شد که جامعه مسیحى غربى در یک اجماعِ همگانى که از دو طیفِ مؤمنان و بى ایمانان، متألهان و اندیشمندانِ لائیک، و سنت گرایان و متجددان نیز در آن حضور داشتند، جملگى به این باور مشترک نائل آمدند که شایسته ترین جایگاه و امن ترین موضع براى دین، که اصالت و بقاى آن را توأماً تضمین کند، حاشیه اجتماع و خلوت فرد است؟ [1] این تغییر جهت، به جز عواملى در بستر اجتماعى ـ تاریخىِ نشو و نماى مسیحیت و زمینه هاى مساعد در فضاى اندیشه اى غرب، موجبات و مقتضیاتى درونْ دینى داشت که از جوهر و ذات مسیحیت برمى خاست. مسیحیت بر حسبِ آموزه هاى مضبوط و منقول از عیسى مسیح(علیه السّلام) و تعالیم رسولان و برداشت و تفسیرى که آباى کلیسا از آنها ارائه کردند، یک دین سراسر «تجزى گرا» است. دینِ آخرت گراى مسیحى میانِ طبیعت و ماوراءالطبیعه، میانِ انسان و خدا، و میانِ عقل و ایمان، چنان فراق و نقار سختى برقرار مى سازد که جز با فروگذارى و ترک یکى، به وصال دیگرى نمى توان رسید. تلقى و احساس مؤمن مسیحى به او چنین اِلقاء مى کند که جز از طریق چالش و درآویختن با آنچه به حیات زمینى تعلق دارد، به ایصال آسمانى نمى رسد و با ذات متعالى در نمى آمیزد.
ماهیتِ تجزى گرا و رهیافت آخرت گرایانه مسیحیت، این دین را از اساس از فرآورده هایى چون «شریعت»، «کلیسا» و «کلام» که حلقه هاى اتصال دنیا و آخرت، ماندگارىِ ایمان و پایدارىِ امور مقدس و متعالى در حیاتِ اینْ جهانى هستند، بى نیاز مى کرد. مع الوصف تجربه تاریخى مسیحیتْ فرایندهایى را در خاطر دارد که طى آن، این جوهر «غیرشریعتى»، «غیرنهادى» و «غیرکلامى» به تدریج قلب شد و ماهیتى کاملاً متفاوت با آنچه از ذهن و روح مسیح(علیه السّلام) مى گذشت و در عُمر کوتاه تبشیرى اش تعلیم داد و در حیات معنوى اش متجلى شد، پیدا کرد.
روآورىِ مسیحیان به سوى دنیا در آغاز جنبه تبشیرى داشت و از مسئولیتى برمى خاست که از سوى پیام آورِ این آیین براى رساندن خبر خوش به گوش تمامى امت ها بر دوش آنها گذاشته شده بود. رسولان و مسیحیان قرون نخست، مشعوف از این آگهى، مشتاقانه مژده آمدنِ فرزند خدا و تقدیمِ قربانىِ خداوند براى نجات بشر را به میان بى خبران بردند تا آنان را براى زمان موعودى که به زودى فرامى رسید و با خاتمه جهان، ملکوت آسمان در آن برپا مى گردید، آماده سازند; لذا با اطمینان مى توان گفت که انتشار مسیحیت در مناطقى از امپراتورى و رسوخ آن در دستگاهِ قدرت از ابتدا حاوى و حامل هیچ جهت گیرى دنیامدارانه نبوده و اهداف و مقاصد اینْ جهانى را تعقیب نمى کرده است. بااین حال، این رهیافت، تحت تأثیر واقعیت هایى غیرقابل انکار و الزاماتى اجتناب ناپذیر، جهت گیرىِ دنیاگریز و بى اعتنا به قدرت را کنار گذاشت و بى آن که صراحتاً بدان اذعان کند و یا خود را به مستلزمات آن پاى بند و با تبعاتش همراه سازد و پارادکس هاى فکرى و عملى برآمده از آن را چاره کند، به یک مرام سراسر دنیوى، ساختارى کاملاً نهادى و آموزه هایى به شدت آیینى و کلامى بدل شد.
رسمیت یافتن مسیحیت و مسیحى شدن کنستانتین ، امپراتور روم در نیمه اول قرن چهارم میلادى، مسیحیت را وارد مرحله اى تازه و درگیر مسائلى کاملاً بدیع کرد که هیچ آمادگىِ پیشین و ظرفیت فراخى براى مواجهه مثبت و فعّال و از سر اراده و تدبیر با آن را نداشت; لذا بى آن که بخواهد و یا سرانجام آن را پیش بینى کند، سرنوشت خویش را به اقدامات و تصمیمات ارباب کلیسا پیوند زد و مُهرِ تأیید ایمان را به پاى تمامى آنچه از کلیسا به عنوان متولى نهاد دین سرمى زد، نهاد. تجربه تاریخى کلیسا در مداخله جویى در امر حکومت و مقابله جویى با علم و عالِم، به سبب همان نقصان هاى موجود در یک دین ناتمام و عدم بضاعت و ظرفیت هاى آموزه اى کافى و بسیارى از عوامل بیرونىِ دیگر، تجربه خوشایند و قابل دفاعى از کار در نیامد و هیچ فخر و مباهاتى براى مؤمن مسیحى و توفیق و شأنیتى براى ایمان مسیحى به همراه نیاورد، بلکه پرده هایى از آن موجب وهن متدینان و سرافکندگى ایمان داران تا زمان حاضر شده است.
دوران جدید، به جز جلوه و آثارى در حوزه ادبیات و هنر، در اندیشه و تفکر و در علم و فن آورى و همچنین در عرصه هاى اجتماع و سیاست و اقتصاد و فرهنگ، نمود و نشانه هایى از شکل گیرى تمایلى جدید در درون مسیحیت با خود داشت. تمایل و تلاش براى پالایش و وارهانیدن دین از بندِ دنیا از یک سو و آزادسازىِ دنیا از جورِ کلیسا و از سیطره دین از سوى دیگر ، حرکت هایى بودند به ظاهر متخالف که از آبشخورهاى متفاوتى تغذیه مى کردند و از جانب نیروهایى معارض حمایت مى شدند; اما در هر دو ، یک هدف تعقیب مى شد و آن عبارت بود از بازگرداندنِ مسیحیت به جوهرِ «تجزى گرا»ىِ خویش و پالودنِ آن از تمامى تعلقات و توجهات اینْ جهانى. مؤمنِ مسیحى در این راه، بازیابىِ هسته ناب و قدسى مسیحیت را ، و متجددِ لائیک ، گشودن و درنوردیدن فضاهاى جدید به روى انسانِ آزاد را جستوجو مى کردند; لذا باید گفت که در تجربه غربى ـ مسیحى ، تمامى عوامل برون دینى و درون دینى، مساعد و مؤیدِ تحقق فرایند عرفى شدن بود و همه طرف هاى مسئله موافق و بلکه مُصرّ بودند تا این پروژه بى کم و کاست و هرچه سریع تر به ثمر بنشیند; چراکه از یک سو، به نجات ایمان مسیحى و از سوى دیگر، به رهایى انسان غربى مدد مى رسانْد.
پل تیلیش هسته اصلى راز عرفى شدن را یافته و در عباراتى کوتاه و عمیق، چرایىِ وقوع این فرایند در مسیحیت و همچنین راهِ برونْ شدِ از آن را به زیبایى روایت کرده است:
دین، خود را به امر غایى مبدل مى کند و ساحت دنیوى را پست و حقیر مى شمارد. از اساطیر و آموزه ها، مناسک و احکام خویش، امورى غایى مى سازد و کسانى را که به آن گردن ننهند، آزار مى دهد. دین از یاد مى برد که هستى اش حاصلِ بیگانه گشتگىِ تراژیک آدمى از هستىِ واقعىِ خویشتن است. دین از یاد مى برد که امرى اضطرارى و زاییده وضعیتى اضطرارى است. دلیل واکنش تند جهانِ دنیوى و سکولار علیه دین همین است، واکنشى که براى جهان دنیوى نیز عواقب تراژیکى در پى دارد; زیرا ساحت دینى و دنیوى در تنگنا و مضیقه یکسانى قرار دارند. این دو نباید از هم جدا باشند. هر دو باید آگاه باشند که هستى جداگانه هر یک، نشان وضعیت و هستى اضطرارى آن دو است و هر دو در دین به معنى اعم آن و در تجربه مسئله غایى ریشه دارند. هرگاه این نکته دریافته شود ، خصومت دین و دنیا از میان بر مى خیزد و فیصله مى یابد و دین جایگاه راستین خویش را در حیات معنوى انسان، یعنى در ژرفاى آن باز مى یابد و از درون این ژرفا به همه نقش هاى روح بشر، جوهر و معناى غایى و نیروى داورى و شجاعتِ آفرینش را ارزانى مى دارد.[2] تیلیش معتقد است پى آمدِ تلقى و برداشتى وجودى از دین، از میان رفتنِ ورطه میان قلمرو قدسى و عرفى است. او مى گوید:
اگر دین همان حالت رهاشدن به دست نوعى دلبستگى غایى است، دیگر این حالت محدود و منحصر به قلمروى خاص نیست… همه عالم محضر و حریم خداست; هر روزى، روز خدا و هر شامى، شام خدا و هر کارى، تحقق رسالتى الهى و هر مسرتى، مسرت خداست. در همه دلبستگى هاى کوچک، آن دلبستگى غایى حضور دارد و آنها را تقدس مى بخشد.[3] او نتیجه مى گیرد که در چنین رهیافتى، قلمرو دینى و عرفى به لحاظ ذاتى از یکدیگر جدا نیستند، بلکه در درون یکدیگر حضور دارند.[4] هر چند نگره تیلیش براى نجاتِ ادیان از قرار گرفتن در مسیر سیلاب عرفى شدن راه حل نویدبخشى به نظر مى رسید، لیکن چون متضمن نوعى تحول جوهرى در بنیاد هستى شناسى و جهان بینى مسیحى بود و در واقع به انقلاب عمیق آموزه اى و کلامى در مسیحیت نیاز داشت، چندان توجهى را در این سنت دینى به سوى خویش جلب نکرد.[5] با این حال، تبیین و راه حل ارائه شده از سوى تیلیش براى سنت هاى دینى غیرمسیحى، پیام و راهکارهایى دربردارد که محل توجه و تأمل جدى است.
فحواى نخست مدعاىِ تیلیش آن است که عرفى شدن به جز عوامل بیرونى، به شدت از نوع نگاه و تعامل دین با دنیا متأثر است و نتیجه دوم این که چنانچه به جاى رویکردِ تجزى گرا و دنیاگریزِ مسیحى، رهیافتِ انضمامى و تفاهمىِ وجودى درباره امور قدسى و عرفى ومیان ساحات دینى ودنیوى برقرارباشد،لزوماً به چنان سرنوشتى که جامعه مسیحى غربى بدان دچار شد و باعث هبوط و بیگانه گشتگى انسان گردید،[6] نخواهد انجامید.
از تبیین او این سخنِ ناگفته نیز قابل استنباط است که ادیانِ «جامع نگر» و «اندماجى» که در آنها امور قدسى و عرفى به هم ممزوج و آمیخته و مدغم اند و نه ساحات مجزا، بلکه ابعاد و جنبه هاى به یکدیگر وابسته یک امر را تشکیل مى دهند لزوماً مشمول نسخه از پیش پیچیده شده فرایند عرفى شدن، به آن صورتى که در غرب واقع شده است، نمى شوند.

از عیسى تا مسیح(علیه السّلام)

مسیحیت پس از پذیرشِ دو تغییر جهت عمده در آموزه هاى نخستین، یعنى بنیادگذارى آیین و معبد جدید، و روآورى به سمت دنیا، سرگذشتى متفاوت از آنچه مسیح(علیه السّلام) طى دوران کوتاه رسالتش تعلیم مى داد و وعده مى کرد، یافت. در تاریخ آغازین مسیحیت، چند رویداد مهم وجود دارد که سهم سرنوشت سازى در آینده این دین داشته و حکم نقاط عطف را در مسیر حرکت آن پیدا کرده است. مسیحیت در این گردنه هاى حسـاس و پیچ هاى تندِ تاریخ، گاه از آموزه هاى نخستین دور و گاه بدان نزدیک مى شده است; اما مثل تمامى ادیان و ایدئولوژى هاى بشرى که همواره با فاصله اى از حقیقتِ خویش تحقق یافته اند، هیچ گاه در همان مجرا و مسیر آرمانى خویش قرار نگرفت و راه نپیمود.

عیسى که بود؟

اگر از نتیجه حاصل از نقادىِ تاریخىِ برونو بائر که وجود تاریخىِ شخصیتى به نام عیسى را کلاً مورد تردید قرار داده است و نفى مى کند.
هوردرن مى گوید که نگاه نقادانه به صدر مسیحیت باعث شد تا در قرن نوزدهم ده ها شرح حال براى عیسى نوشته شود و در آنها چهره واقعى عیسى، عرفى و غیرمقدس و به دور از معجزات و تعالیم لاهوتى و کاملاً متفاوت با فرزند خدا، آن چنان که در اناجیل آمده است، ترسیم شود. ازاین رو، در پاسخ به سؤالِ «عیسى که بود؟» لاجرم به همین منابع مقدس که شکل دهنده تصویر ذهنى مسیحیان وباور شایع مسیحیت ازمنجى خویش است، رجوع خواهیم کرد.
عیسى در بیت لحم در استان یهودیه از مادرى به نام مریم به دنیا آمد. متى مى گوید نام پدر او یوسف بود براى تعمیدشدن به دست یحیى، به بیت عَبَره در ساحل رود اردن و در استان یهودیه باز مى گردد (یوحنّا، 1: 28).
خانواده عیسى و حتى مادرش مریم که بعدها به واسطه زادنِ چنین فرزند مبارکى بسیار مورد احترام مسیحیان قرار گرفت، یوحنا مى گوید: «حتى برادرانش به او ایمان نداشتند» (7: 5).
درباره طول مدت رسالتِ بشارتى عیسى که با غسلِ تعمید در نهرِ اردن به دست یحیاى تعمیددهنده آغاز و به واقعه مجازات مرگ بر صلیب ختم شد، اقوال مختلفى وجود دارد که از چند ماه کمتر و از سه سال بیشتر نیست. در سفر تبشیرى دومش به همراه سیلاس، بشارتِ مسیح(ع) را به فیلیپى، تسالونیکى، آتن و قرنتس بُرد.
عیسى خود را نسخ کننده ادیان پیشین و پیام آور آیینى جدید ندانست، بلکه تکمیل کننده تورات موسى و به انجام رساننده کتب انبیا معرفى کرد. به همین رو، آیین عیسى را در آغاز و تا قبل از بردن بشارت به میان غیریهودیان و بروز اختلاف بین مسیحیان یهودى و غیریهودى، به عنوان یکى از فـِرَق یهودى مى شناختند.
عیسى هیچ گاه شریعتى همچون شریعت موسى، که بر هر جزئى از حیات فردى و اجتماعى مؤمنان تکلیفى معین مى کرد، با خود نیاورد و به جز پرستش خداى یگانه، توبه ازگناهان، رعایت تقوا وبذل محبت ودستگیرى ازضعیفان هیچ حکمى صادر نکرد وهیچ اِمارتى برپا نکرد و با هیچ حاکمى نیامیخت و به هیچ قدرتى در نیاویخت و جز برپایى «ملکوت آسمان»،هیچوعده دیگرى براى نجات درزمین به پیروان خویش نداد. مجموع اوامر و نواهى عیسى از چند دستور اخلاقى که در غالب ادیان پیش از او و پس از او نیز بدان توصیه شده است، فراتر نمى رود: آدم نکش; زنا نکن; دزدى نکن; دروغ نگو; به پدرومادرت احترام بگذار;دیگران را مثل خودت دوست بدار (متى19:18ـ19); ازمالت به فقرا انفاق کن (متى 19:20ـ21); و ازگردن فرازى وریاکارى پرهیزنما (متى،23:5ـ12). تنها تعلیم مناسکى او نیز همین فعلى است که در شامِ آخر خویش با حواریون انجام داده است و در آن، تکه نان و ظرف شرابى را بین شاگردان قسمت کرده و برحسب قول لوقا، آن را نمادى از شریک شدن مؤمنان در بدن و خون خود دانسته است (22: 19ـ20).
عیسى تصورى از خود داشت و تصورات متفاوتى نیز از خود باقى گذاشت. یاسپرس با طرح سؤالاتى درباره آخرین آمدنِ عیسى به اورشلیم و قراردادنِ آگاهانه خود در معرض خطر و عدم هرگونه مقاومت و دفاع جدى از خود، وارد بررسى این موضوع مى شود که اساساً عیسى چه تصورى از خود داشته است. او با آوردنِ مستنداتى از اناجیل، مى گوید که عیسى خود را «پیامبر»، «پسر انسان»، «پادشاهِ یهود»، «مسیح» و «پسر خدا» مى دانسته است و مدعى مى شود که از کنار هم گذاشتن تمامى این تعبیرات، که همگى نیز از اناجیل قابل استخراج است، جوینده حقیقت به راستى سرگشته و حیران مى ماند.
آنچه براى این مطالعه اهمیت دارد، تلقى دیگران از عیسى مسیح(ع) است که البته تا حد زیادى تحت تأثیر تصور عیسى از خود و ابرازات بیرونى این تصور شکل گرفته و از طریق متون مقدس منتقل شده است. عیسى در عهد جدید با القاب و اوصاف مختلفى معرفى شده است: «پیامبر»، و…
بدیهى است که بسیارى از این تعابیر و عناوین، مفهومى نمادین و رمزى دارند و هنگام استعمال، بیش از معناى ظاهرى، به مضمون معنوى آن نظر بوده است; لیکن چه در معناى ظاهرى و تحت اللفظى آن و چه در فحواى مجازى و خفى، گویاى تلقى و انتظارى است که از عیسى وجود داشته است ــ در درجه نخست، نزد حواریون و سپس مسیحیانى که از طریق ایشان مسیح(ع) را شناخته اند و حفظ کرده اند و به آیندگان انتقال داده اند. رابرت هیوم، که با احصاى عناوین غیر لاهوتى عیسى چون «فرزند انسان» و «فرستاده خدا» در کتاب مقدس، سعى دارد تا این شبهه را که عیسى مسیح(علیه السّلام) خود را خدا دانسته است، رفع کند، اِقرار مى کند که از هر چهار انجیل چنین استنباط مى شود که تأثیرى که عیسى بر روى مشاهده کنندگان خویش مى گذاشت، این بود که او «پسر خدا» است. این که یاسپرس در مواجهه با القاب گونه گون و فراوان، از کشف حقیقتِ کیستى عیسى، اظهار عجز کرده و خود را سرگردان یافته است، چندان اهمیت ندارد; مهم آن است که مسیحیان مؤمن، چه آنان که با او زیسته بودند و چه آنان که از طریق گزارش هاى شفاهى و مکتوبِ این تجربه زیسته با مسیح(ع) آشنا شده اند، از این بسیارى و تنوعِ اوصاف، متحیر نمانده اند; بلکه تمامى آنها را معرف و مقوم شخصیت حقیقى عیسى مسیح(علیه السّلام) یافته اند.
به هرصورت، تصویرى که بلافاصله پس از مصلوب شدنِ عیسى توسط حواریون و رسولان از او ساخته و معرفى شد و در مواعظ تبشیرى، رسائل و سرگذشت نامه هاى عیسى (اناجیل) ضبط و ماندگار گردید، مبتنى بر انگاره لاهوتى مسیح(علیه السّلام) بوده است. تیلیش این انتقال از عیسى به مسیح(علیه السّلام) را با تعبیرى موجز چنین بیان کرده است که: «او پیروزمندانه وحدت خویش را با خدا حفظ وعیسى را قربانى مسیح کرد».
شرارد معتقد است که اساساً بدون چنین اعتقادى، مسیحیت عارى از معناست.
بحث و کنکاش درباره چیستىِ گوهر وجودى عیسى نه مربوط به ادوار اخیر است و نه انتظار مى رود که با این تلاش هاى توجیهى و مجادلات نظرى به نتیجه اى قاطع برسد. شاید ایهام نهفته در آن، همان راز پایدارى و بقاى مسیحیت باشد. گفته شده است که اولین اختلافِ کلامى که در میان مسیحیان سده هاى نخست درگرفت و به اجتماع و تصمیم گیرى اسقفان در شوراى نیقیه انجامید، همین موضوع بوده است. کشیش آریوس از تفاوت طبیعت عیسى با ذات خداوند دفاع مى کرد، اگرچه او را فراتر از بشر مى دانست، اما آتانازیوس از نظریه «هم گوهرى»، که عاقبت نیز به تأیید شورا رسید و به عقیده رسمى مسیحیان بدل شد، جانبدارى مى کرد.
به هرصورت، انگاره اُلوهیت مسیح(علیه السّلام) در مرز لغزانى میان شرک و توحید، همچون جوهرى انفکاک ناپذیر با مسیحیت باقى ماند و رشد کرد و هرگونه تلاش براى جداکردن آن از چهره عیساى تاریخى و از شخصیت عیساى صاحب رسالت و همچنین از ذات مسیحیت تاکنون نامیسر و البته بى ثمر مانده است; چراکه به نظر مى رسد بدون چنین اعتقادى، نه از آن چیزى باقى مى مانَد و نه از این. بعد از این، آن جا که از «انسان شناسى مسیحى» سخن خواهیم گفت، با تفصیل بیشترى به این موضوع خواهیم پرداخت; لذا بحث درباره کیستىِ عیسى را، که به ناگزیر با تطویل و اطناب مواجه شد، از مسیرى که یاسپرس پیشنهاد کرده است، ادامه مى دهیم. او مى گوید براى شناختن بیشتر عیسى سه راه مکمل وجود دارد: 1. بررسى روان شناختى شخصیت عیسى; 2. بررسى تاریخى عیسى و مسیحیت در یک بافت فکرى; 3. بررسى عیسى از طریق آرمان ها و آموزه هایش.
یاسپرس معتقد است که نیچه در کتاب دجال، شخصیت عیسى را به لحاظ روانى، به خوبى بررسى کرده است. نیچه مى گوید که عیسى داراى ظرفیتى فوق العاده براى «رنج کشیدن» بود. عیساىِ «گریزان از واقعیت»، در جهان مواج و بى قرار رمزها و رازها مى زیست و یک «انفعال گرایىِ» مفرط در برابر دنیا و حقوقِ بشرىِ خویش بر او غلبه داشت. نسبت به هر چیزى که به اینْ جهان تعلق داشت نه مخالف، بلکه «بى تفاوت» بود. در عین بى تفاوتى و گریز از واقعیت هاى بیرونى، به حقایق درونى اعتنا و توجه جدى داشت و تنها آنها را حقیقى مى شمرد. البته یاسپرس، خود، این تصویر یک بعدى نیچه از عیسى را که تنها بخشى از اناجیل آن را تأیید مى کنند، برنمى تابد و با استناد به عبارات دیگرى از اناجیل که به واکنش هاى فعالانه و معطوف به واقعیات پیرامونىِ از سوى عیسى اشارت دارند، نتیجه مى گیرد که در طریقت عیسى، آمیزه اى از «ملایمت» و «آشتى ناپذیرى» وجود داشته است.

جریان هاى فکرى همْ زمان با ظهور مسیحیت

آیینى که پس از مصلوب شدن عیسى نضج گرفت و از طریق حواریون و رسولان وى در جهان انتشار یافت، از چند جریان فکرى ـ مرامىِ شناخته شده در عصر خویش تغذیه کرده است. درعین حال، از تأثیرات کلبیون، نه در عقاید، بلکه بر سلوک اجتماعى بعضى از جریان هاى موجود در عصر منتهى به ظهور مسیحیت نمى توان درگذشت. کلبیون اهل پرهیز از «لذات دنیا»، «تحمل رنج» و «زندگى درویش مسلکانه» بوده اند و در یکى دو قرن قبل از میلاد توجه بعضى از اقشار فرودست اجتماعى را به خود جلب کرده بودند.
محکم ترین جاى پاى اندیشه هاى گنوسى در عقاید مسیحیت در این اعتقاد نهفته است که براى نجات روح، علاوه بر معرفت نفس، کلید دیگرى نیز وجود دارد که در دست «منجى» است و براى نجات از جهان مادى به بشریت کمک مى کند.
تروئلچ در جستوجوى بنیادهاى غیرمسیحىِ تمدن مسیحى و بحث از چگونگى شکل گیرى این تمدن در قرون میانه و در تعقیب عوامل و زمینه هاى اجتماعى ـ اقتصادى پیدایى آن، به سراغ اندیشه هاى باستانى دولت در امپراتورى روم رفته است. او مى گوید اگرچه امپراتورى روم مضمحل شد و عقاید دینى بت پرستانه از میان رفت، لیکن سایه اندیشه هاى باستانىِ دولت و اداره یک نظام عقلانىِ دیوان سالارانه و سیطره قانونى بر تمامى مناسبات همچنان باقى ماند و به تمدن مسیحى منتقل شد; چرا که مسیحیان حامل هیچ ایده و مفهومى از دولت که براساس آن جامعه خویش را استوار سازند، نبوده اند.
اما مسیحیت بیش از هر جریان فکرى ـ مسلکى دیگر، به آیین یهودیت وابسته و متعلق است و بیشترین تأثیر را از آموزه هاى آن پذیرفته است. یهودیان براساس پیشگویى هاى انبیاى قوم یهود که در کتب مقدس ایشان مندرج بود، آمدن «پسرِ داوود»، «بنده خدا» و «پسرِ انسان» در روز خداوند را انتظار مى کشیدند.
بسیارى ازآموزه هاى اصلى مسیحیت،چون اعتقاد به توحید،اعتقاد به ماوراءالطبیعه، یعنى به سراى آخرت و روز بازپسین، به ملائک و به طور کلى به هستى غیرمادى، اعتقاد به ارسال فرستادگانى از سوى خداوند، اعتقاد به داستان خلقت و سرگذشت و حقانیت بسیارى از انبیاى الهى، خصوصاً از ابراهیم(علیه السّلام) بدین سو، و بسیارى از شرایع دین یهود که مسیح(علیه السّلام) نیز بر آنها صحّه گذاشت، از جمله مأخوذات مسیحیت از یهودیان و به عبارت بهتر، تأییدات مسیحیت بر یهودیت است.

پی نوشت ها :

[1]. این استعاره از پل تیلیش الهام گرفته شده است که مى گوید: «… انسان به عوض مسیح در مرکز کائنات مى نشیند…». رک: الهیات فرهنگ، ترجمه مراد فرهادپور و فضل اللّه پاکزاد (چاپ اول، طرح نو، تهران، 1376)، ص52.
[2]. پل تیلیش، پیشین، صص16ـ17.
[3]. همان، ص49.
[4]. همان.
[5]. جرالد براوئر در تأیید ضمنى همین کم اقبالى به نگرش دینى پل تیلیش در محیط مسیحى مى گوید: «چنین الهیدانى را در محیط آمریکا به آسانى درک نمى کردند و ارج نمى نهادند.» رک: آینده ادیان، ترجمه احمدرضا جلیلى (چاپ اول، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، قم، 1378)، ص35.
[6]. پل تیلیش، پیشین، ص50.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید