کودک طمعکار

کودک طمعکار

دو کودک با هم سرگرم بازی بودند. بازی خستگی و گرسنگی به همراه دارد. به همین منظور مادران مقداری خوراکی به بچه ها می دهند تا پس از خستگی و کوفتگی بازی و گرسنگی، شکمی از عزا در آوردند.
مادران این دو کودک هر یک گرده نانی به دست فرزند خود دادند با این تفاوت که چون خانواده یکی از آنها دارا بودت مادر مقداری عسل روی نان کودک خود مالید.
کودکی که نان و عسل داشت آن را با لذت تمام می خورد و آن کودک دیگر که نان خالی در زیر بغل داشت و شم آه و حسرت به دست دوستش دوخته بود، آتش طمع در او شعله ور شد و میل در عسل کرد و خود را ناچار دید که به صورت ممکن اندکی عسل از دوست خود بگیرد.
او پس از چند لحظه سکوت، به دوست خود گفت: این انصاف نیست که من نان خالی خورم و تو نان و عسل! اگر عسل به من بدهی حق دوستی و رفاقت را بجا آورده ای.
آن یکی گفت: به شرط به تو عسل می دهم؛ شرطی این است که سگ من شوی!
کودک طمعکار که خود را اسیر انگشتی عسل می دید این شرط را پذیرفت. دوستش هم رشته ای به گردن او بست و او را در کوی و بر زن چون سگ به دنبال او می کشید. آن کودک بیچاره هم به دنبال او می دوید و غوق می کرد تا شاید انگشتی عسل به روی نان ساده خود کشد!
گشت سگ از بهر انگشت ی عسل – زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو – ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده طامع که یارب باد کور – پر نمی گردد مگر از خاک گور

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید