سالی در ایام حج، کاروانی از شهر ری به زیارت خانه خدا رفت. در زمانهای گذشته به خاطر نبودن وسایل نقلیه موتوری، سفر حج ماهها طول می کشد. به همین دلیل مردم ری مدت زمانی بود که از کاروان خود خبر نداشتند و زمان ورود آنان را لحظه شماری می کردند. گاهی هم از شهر بیرون می شدند و با هر که رنگ و بوی سفر داشت دیدار می کردند از حال کاروان خود جویا می شدند.
اتفاقا روزی عربی شتر سوار به سوی شهر ری رهسپار بود. همین که نزدیک شهر رسید و چشم مردم دل آشفته آن دیار به وی افتاد سراسیمه دور او ریختند و حال کاروان را از او جویا شدند.
یکی از پدر می پرسید، دیگر از پسر، سومی از شوهر، چهارمی از مادر و برادر و همین طور…
مرد عرب حیران بود و نمی دانست پاسخ کدام را بدهد!
زیرا نه در زبان فارسی می دانست و نه از حال کاروان خبری داشت، ناگهان فریادی کشید:
گفت: ما ادری و خلاق الجمیل – ما تقولون اذهبوا خلوا السبیل
تا این سخن را از مرد عرب شنیدند در میانشان همهمه افتاد که او چه کی گوید! یکی گفت: اذهبوا از ذهب است یعنی زر، ای رفیقان این مرد مژدگانی می خواهد، می گوید: به من زر دهید تا خبر آن کاروان را به شما بگویم.
دیگری گفت: اذهبوا از ذهاب است یعنی رفتن منظورش این است که بروید و دزدان سر راه را دور کنید تا کاروانتان صحیح و سالم به شهر برسد.
سومی گفت: مراد او این است که کاروان نزدیک است و به همین زودی می رسد، پس به استقبال آنها بشتابید.
چهارمی گفت: وای بر ما! این مرد ماتقولون می گوید، مات از موت است یعنی کاروان شما همه دستخوش مرگ شده اند. بر خیز و همه لباس عزا در بر کنید!
خلاصه هر کدام از سخن او چیزی فهمیدند، عده ای به بازار رفتند و هر چه در دسترس داشتند آوردند.
گروهی دیگر بر خاستند و اسلحه ها به کمر بستند و بر فیلها سوار شدند و ابزار جنگی فراهم کردند تا به قلع و قمع دزدان بپردازند.
گروه گروه خانه را آزین بستند و طبل و شیپور نواختند که اکنون کاروان از راه می رسد.
بالاخره گروه چهارم جامه عزا به تن کردند، گریبان چاک زدند و شیون و عزا پرداختند که ای دریغا کاروان از دست رفت و عزیزانمان هلاک شدند!
و در این میان مرد عرب هاج و واج مانده، سخت حیران و ماتم زده تماشا می کرد زیرا هیچ کدام ره به حقیقت نبرده و هر کدام مطابق فهم و دانش خویش از سخن او چیزی فهمیده بودند!
الغرض گردید بر پاهای و هوی – از حقیقت هیچ یک نابرده بوی
اعتماد جملگی بر فهم خویش – مانده در قید خیال و وهم خویش