ملا احمد سراینده داستانهای حاضر یاری دیرینه داشت، آشنا و یکدل. به همین سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخواری او برخاسته و تا آنجا که در توان داشت. در راه او جانفشانی می کرد و در راه آسایش او از تحمل هیچ زحمتی دریغ نداشت.
روزی شنید که آن مرد دست از وفا کشیده و رشته مهر و محبت گسیخته و به دشمنی پرداخته و به دشمنی پرداخته، تا آنجا که تشنه خون او گشته است.
روزی به وی گفت: آخر ای یار مهربان، چه شده که این گونه کمر دشمنی با من بسته ای و به خون من تشنه ای؟
یار پر توقع گفت: چندی پیش فلان کس از نزدیکان من بیمار شد و تو به عیادت او نیامدی و با این کار به ما جسارت کردی!
ملا احمد خندید و گفت: مرد حسابی! چیزی که عوض دارد گله ندارد! اگر من کوتاهی کردم و به عیارت بیمار تو نیامدم کیفرش این است که تو هم در مرگ و میری که برای ما پیدا می شود در مجالس ما شرکت نجویی، نه آنکه به قتل من کمر بندی!
نامدم در رنج خویشی از شما – می تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین – آفرین ای آفرین ای آفرین!
آفرین بر ما که از این دوستان – می نگیریم اعتبار و امتحان