حکایت سید و رئیس پلیس

حکایت سید و رئیس پلیس

1ـ برخی از معاصران‌ِ «مرحوم سیّد» می‌گویند :

او هر ماه 000/20 دینار برای مخارج روزانه طلّاب و 000/10 دینار برای اجاره خانه آنها (که در نجف و کربلا و کاظمین بودند) صرف می‌کرد و 000/10 دینار برای اقامه شعائر دینی و برپایی أمورِ مذهبی و نیز مبالغی برای هزینه ازدواج سادات و فقرأ طلّاب در نظر گرفته بود!!

(همان‌: صفحه 58)

2 ـ در کتاب «قصص و خواطر» از (نوه پسری مرحوم سیّد) نقل می‌کند :

یک سال در أیّام اعتکاف در ماه رجب (روزهای 13 و 14 و 15 از ماه شریف رجب‌) برای اعتکاف همراه (آیت‌الله) سیدمحمّدحسین میرسجّادی (نوه دختری مرحوم سیّد) به «مسجد کوفه‌» رفته بودم‌.

شب دوّم اعتکاف‌، دو نفر از شخصیّتهای عرب‌، که أهل محلّه «عبّاسیات‌»(31) بودند بر ما وارد شدند.

با معرّفی خادم‌ِ مسجد (که ایشان نوه مرحوم سیّد هستند) ما را شناختند.

بعد از گفتگوهای دوستانه‌ای که بین ما مطرح شد یکی از آنها گفت :

دوست دارم شما را از قصّه‌ای (که در زمان مرحوم سیّد) در منطقه ما (عبّاسیات‌) اتّفاق افتاده و کرامتی برای جدّ بزرگوارتان محسوب می‌گردد، باخبر کنم‌!

و آن قضیّه این است :

رئیس پلیس «عبّاسیّه‌» در آن زمان شخصی بود : غیرشیعه و بی‌نماز و مشروب‌خوار و ظالم نسبت به مردم خصوصاً به شیعیان‌!! (که در آن منطقه از اکثریّت نسبت به دیگران برخوردار بودند).

مردم از دست او به تنگ آمده و ما هم (که مورد توجّه و امید مردم بودیم‌) نمی‌توانستیم کاری بکنیم‌!!

یک روز که برای زیارت به نجف آمدم به ذهنم رسید (بعد از زیارت‌) برای شکایت از او با جدّ شما (مرحوم سیّد) ملاقات کنم‌.

خدمتشان رسیده و دستشان را بوسیدم و قضیّه را برای ایشان نقل کردم‌.

«مرحوم سیّد» فرمود : شما چه وقتی به «عبّاسیّات‌» برمی‌گردید؟

گفتم : همین امشب‌.

فرمود : سراغ ایشان (رئیس پلیس‌) بروید و به او بگوئید :

«سیّد أبوالحسن‌» به شما سلام می‌رساند و از شما می‌خواهد که سراغ او بروید (با شما کار دارد)!

گفتم : او اگر بفهمد که من از او نزد شما، شکایت کرده‌ام‌، ظلم و عنادش بیشتر می‌شود.

«مرحوم سیّد» فرمود :

شما این مطلب را (که گفتم‌) به او بگویید، او نمی‌داند که شما شکایت کرده‌اید!

از خدمت ایشان مرخّص و به عبّاسیّات برگشتم‌.

رفتم نزدِ رئیس پلیس و به او گفتم :

من برای زیارت به «نجف‌» رفته بودم بعد خدمت‌ِ مرجع تقلید شیعه «آیت‌الله اصفهانی‌» (برای عرض ارادت و سلام‌) رسیدم‌.

ایشان به شما سلام رسانیدند و خواستند که شما نزد ایشان بروید!

رئیس پلیس گفت : من با ایشان ارتباطی ندارم و اصلاً او را نمی‌شناسم من را چه به دین و علما و مراجع‌ِ شما؟!!

أمّا بعد، کمی فکر کرد و گفت :

خوب‌! من امروز (تازه‌) ریشم را تراشیده‌ام‌! صبر کن چند روزی قدری موهای صورتم دربیاید، بعد با هم سراغ ایشان می‌رویم‌! چرا که من راه‌ِ نجف و منزل‌ِ مرجع‌ِ شما را یاد ندارم‌.

تو باید همراه من باشی‌!

قبول کردم‌.

بعد از چند روز با هم رفتیم «نجف أشرف‌».

أوّل برای زیارت أمیرالمؤمنین‌(ع‌) رفتیم به حرم مطهّر.

برای أوّلین بار بود که رئیس‌ِ پلیس‌، حرم می‌آمد!

نمی‌دانست چگونه داخل حرم شود! و چه بگوید و چه کاری بکند!!

آداب‌ِ زیارت را به او تعلیم کردم‌.

بعد از زیارت به سوی منزل‌ِ «مرحوم سیّد» حرکت کردیم‌.

در مسیر، به او گفتم :

رسم ما شیعیان این است که وقتی نزد مرجع تقلیدمان می‌رویم‌، دست‌ِ او را (به عنوان تجلیل و تکریم‌) می‌بوسیم‌.

وارد بر «سیّد» شدیم‌.

سلام کرده‌، من دست ایشان را بوسیدم‌، او هم بوسید!

«مرحوم سیّد» با کمال‌ِ گرمی به او خوش آمد گفت‌! طوری با او برخورد نمود، که گویا مدّتها با او آشنا می‌باشد!!

او نزدیک سیّد نشست و من کمی دورتر، تا آنها راحت با هم حرف بزنند.

أمّا سخنانشان را می‌شنیدم‌.

آثارِ آشفتگی و دست‌پاچه‌گی از سخنان و ظاهر رئیس پلیس‌، آشکار بود! من نگران بودم که : چه اتّفاقی رخ می‌دهد؟! نتیجه چه می‌شود؟! می‌ترسیدم که : نکند «سیّد» چیزی به او بگوید و او عصبانی شود و…

أمّا با کمال تعجّب‌، دیدم : سیّد أصلاً حرفی از کارهای خلاف او به میان نیاورد!

بلکه به او فرمود : مردم‌، در منطقه شما مسلمانند و من شنیدم که شما رئیس‌ِ پلیس آنجا هستید.

او گفت : بله‌! من رئیس پلیس عبّاسیّات هستم‌.

مرحوم سیّد : حکومت‌، چه مقدار به شما حقوق می‌دهد؟!

گفت : در ماه 14 دینار.

مرحوم سیّد : عجب‌! شما رئیس‌ِ پلیس هستید! مخارج زندگیتان زیاد است‌، فکر می‌کنم این مقدار برای شما کافی نباشد!

گفت : بله‌! کم است‌، أمّا باید قناعت کرد!

مرحوم سیّد : همانطور که می‌دانید منطقه عبّاسیّات از نظر دولتی تابع شهر «حِلّه‌» می‌باشد و من در «حِلّه‌» وکیلی دارم که حقوق و اموال شرعی را، از آنجا برایم می‌فرستد.

من نامه‌ای به او می‌نویسم که هر ماه 14 دینار به شما بدهد!

و این موضوع هم بین من و شما باشد و هیچ‌کس مطّلع نشود!! رئیس پلیس‌، شدیداً خوشحال شد و حالت‌ِ کوچکی و تواضع‌ِ او نسبت به مرحوم سیّد بیشتر گردید!

بعد «سیّد» فرمود :

می‌دانید بین‌ِ مالی که شما از حکومت می‌گیرید، با پولی که از حالا به بعد، از من می‌گیرید، تفاوت هست‌!

پولی که از من می‌گیرید، پول‌ِ حلالی است که فقط به «نمازخوانها» داده می‌شود!

أمّا مال‌ِ حکومت‌، مخلوطی از حلال و حرام و شاید تمامش حرام باشد!

رئیس پلیس (با دست پاچه‌گی و اضطراب‌) : بله‌! آقای‌ِ من‌! من نماز می‌خوانم‌!!

خلاصه‌، جلسه ملاقات تمام شد، دست‌ِ سید را بوسیده و داشتیم از اطاق خارج می‌شدیم‌. وقتی درب‌ِ اطاق رسیدیم‌، سیّد او را صدا زد، و آهسته در گوشش فرمود : فراموش نکنی‌! نمازت را سرِوقت بخوانی‌! چون نماز انسان را از کارِ بد و گناه‌، حفظ می‌کند و تو را در دنیا و آخرت‌، سعادتمند می‌گرداند!!

از نزدِ «سیّد» خارج شدیم‌.

رئیس‌ِ پلیس (در راه‌) به من گفت : من شک‌ّ داشتم‌، مذهب‌ِ شیعه برحق‌ّ است‌، أمّا ألآن شکّم برطرف شد! و یقین کردم شما برحقّید! از امروز مرا جزء خودتان (شیعه‌) بدانید! از تو می‌خواهم : هر روز بیایی به منزلم و به من نماز یاد بدهی‌!

با هم رفتیم به بازار و برای او تربیت امام حسین‌(ع‌) و تسبیح خریدم‌!

وقتی به «عبّاسیّات‌» برگشتیم‌، از من تقاضا کرد به همسر و فرزندانش هم أحکام و مطالب دینی را تعلیم دهم‌!

بعد از آن همسر و دختر و فرزندانش‌، ملتزم و مقیّد به نماز و حجاب شدند! رفتارشان (به طور کلّی‌) با مردم عوض شد! و مردم از ظلم او راحت شدند!! رئیس پلیس در (خانه یا محل‌ّ کارش‌) را به روی عامّه مردم باز کرده بود!

به مردم خدمت می‌کرد. به محتاجین کمک می‌کرد!

دیگر هرگز، سراغ ظلم و فساد نرفت‌! انقلابی در او ایجاد شد که هیچ‌کس توقّع نداشت‌! این از برکت اقدام (حکیمانه و مدبّرانه‌) مرحوم سیّد بود!

(قصص و خواطر : صفحه 99)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید