امیری در شهری حکم می راند و همه مردم شهر را فرمانبر خود ساخته بود. ولی عاقبت در اثر پاره ای مظالم و برخی بی لیاقتی ها از حکومت معزول شد. او که خود را مانده و از همه جا رانده می دید، سر خورده و ناامید به حصیر مسجد چسبید و گربه شد عابدا مسلمانا! در واقع عزل او سبب شد تا اندکی به خود آید و به کردار گذشته خویش بیندیشد.
دست زد در دامن ورد و دعا – روز و شب در توبه از ظلم و جفا
در عمل عامل یزید ثانی است – عزل گردد زاهد گیلانی است
مرشدی گیرادم و چابک اثر – من ندیدستم ز عزل استادتر
ولی هر ورد و دعا خواند تا شاید منصب گذشته را به دست آورد سودی نکرد. از سوی دیگر افسوس از دست دادن شغل و شوق باز یافتن آن، خواب را از دیده و تاب و توان را از دل او ربوده بود. چاره ای ندید جز آنکه کاری برای خود دست و پا کند و تا حد امکان به نوع فرمان براند.
از قضا در آن شهر مبرزی بود که مردم به هنگام ضرورت در آنجا قضای حاجت می کردند. حاکم مغزول موقعیت را مناسب دانست، رفت سی – چهل تا آفتابه گلی تهیه کرد و در آنجا نهاد. هر کس برای تطهیر می رفت و دست به آفتابه ای می برد تا آن را با خود ببرد او می گفت: این را بگذار و آن را بردار، و اگر آن را بر می داشت حکم می کرد که این را بردار! و اگر کسی از راهی می رفت او را صدا می زد و می گفت: از این طرف برو! و اگر کسی آفتابه دلخواه او را بر می داشت می گفت: مواظب باش آن را نشکنی! و…
آری این حاکم مغزول حس ریاست طلبی خود را این گونه رضاء می نمود.