امیری ظالم را از ریاست خلع کردند. دست او از قدرت و حکومت کوتاه شد و روزگار آنچه به او داده بود همه را باز پس گرفت.او دیگر هیچ یار و یاوری نداشت و ضعف بر او چیره شد. دشمن که از حال او با خبر شد بر او تاختن آورد و مال و منال او را به یغما برد و خورش را نیز به زندان افکند.
وی در زندان بی خبر از همه چیز بسر می برد، تا آنکه روزی یکی از ملاقاتیان به او خبر داد که همه ملک و مالت را غارت کردند.
وی گفت: با آنکه ندیده ام ولی می دانم که درست می گویی. بگو بدانم دیگر چه خبر داری؟
گفت: خانه ات را هم ویران کردند.
گفت: این خبر هم درست است.
گفت: آتشی افروختند و تمام کاخ و سرایت را آتش زدند.
گفت: این هم درست است.
گفت: همه دوستان و نزدیکان و فرزندانت را دستگیر کردند و آنها را شکنجه نمودند.
گفت: می دانم که درست می گویی.
گفت: زنانت را گرفتند و به بردگی بردند و پرده ناموس تو را دریدند.
گفت: هرگز این خبر را باور نمی کنم و این خبر دروغ محض است. زیرا من مال مرد را گرفتم، خانه مظلوم را بر سرشان ویران کردم، عده ای را آزار و شکنجه نمودم و نتیجه همه این کارها را دیدم. ولی هرگز به ناموس کسی تجاوز نکردم، و می دانم که دست انتقام روزگار این یک بلا را بر سر من نخواهد آورد، زیرا بسیاری از بلاها عکس المعل زشت کارهای خود ماست و من چنین عمل زشتی مرتکب نشده ام.
این همه کردن ولیکن یک نفس – شق نکردم پرده ناموس کس
بی خیانت نترسد از قصاص – حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار – بی گنه را کی برد بالای دار؟