تشرف حاج صادق کربلایی و مادرشان با یک پیرزن در راه سامرا

تشرف حاج صادق کربلایی و مادرشان با یک پیرزن در راه سامرا

نویسنده: محمد یوسفی

دانشمند محترم آقای حاج شیخ عبدالله مجد فقیهی بروجردی حکایت می کنند:
در محرم الحرام سال 1413 قمری برای دهه ی عاشورا به دعوت کربلایی های مقیم یزد به آن شهر رفتم تا در دارالحسین علیه السلام انجام وظیفه نمایم.
از حسن اتفاق به جناب مستطاب آقای حاج صادق خوش کربلایی حالت که اهل همان هیئت بودند برخورد کردم. قضایای شگرفی از عنایات اهل بیت علیهم السلام بیان کرده، به خاطر استفاده، این قضایا را در دسترس خوانندگان عزیز قرار می دهم.
حاج صادق مذکور گفتند: تقریباً 8 ساله بودم که با والده و همشیره و زن پیری از همسایگان از کربلا سوار قطار به زیارت سامرا رفتیم.
از ایستگاه راه آهن تا عسکریین سه چهار کیلومتر فاصله بود و وسیله ای هم نبود؛ زمین هم ریگزار و راه مشخص نبود. لذا مردم بعد از پیاده شدن از قطار دسته جمعی به سوی عسکریین حرکت می کردند.
چون ما اثاث زیادی داشتیم؛ مادر من علاوه بر این که مرا بغل گرفته بود بار و بنه نیز به دست داشت.
مقداری راه آمدیم مادر خسته شد مرا زمین نهاد که راه بروم؛ در نتیجه من که نمی توانستم خوب راه بروم و آن زن همسایه نیز پیرزنی بود که نمی توانست تند راه برود از سایر مردم جدا شدیم و عقب ماندیم. مقداری راه رفتیم مادرم متوجه شد که راه را گم کرده ایم و بیراهه می رویم.
آفتاب هم رو به غروب بود؛ ناگاه سه نفر از دور رسیدند و هلهله کنان به جانب ما می آمدند. معلوم شد که از عرب های بیابانی هستند که قطاع الطریقند؛ نزدیک شدند و با پرتاب سنگ به طرف ما کاری کردند که سنگی بر خلخال طلای همشیره ام اصابت کرد و شکست.
خلاصه هر لحظه به طرف ما نزدیک تر می شدند و ما فرار می کردیم و آنها می گفتند: فرار فایده ندارد.
مادرم به من رو کرد و گفت: اینها الان می آیند سرت را می برند، چون دزدند و رحمی ندارند.
من گفتم: مادرجان چه کنم؟
گفت: باید داد بزنی یا صاحب الزمان و همه ما فریاد کردیم یا صاحب الزمان و می دیدیم که هر لحظه فاصله آنها با ما کمتر می شد.
ناگاه شخصی ظاهر شد و فرمود: شما را چه می شود؟ چرا فرار می کنید؟
مادرم در حالی که اول از او می ترسید اما ناچار رو به او کرد و گفت: تو را به خدا ما می خواهیم به حرم عسکریین برویم و راه را گم کرده ایم، شما راهنمای ما باشید.
بلافاصله چند چهار پا پیدا شد و آن شخص فرمود: سوار شوید. و مرا خود سوار کردند و شروع کردند دلداری دادن و این که نترسید.
مادرم گفت: آخر اینها دست از سر ما بر نمی دارند و ما را تعقیب می کنند.
آقا فرمود: کسی نیست؛ نگاه کن و نشان بده ببینم کیانند که شما را اذیت می کنند؟
وقتی سر برگرداندیم احدی را از آنها ندیدیم و در آرامش قرار گرفتیم.
مقدار کمی آمدیم فرمود: این صحن عسکریین و این هم کالسکه ی حاضر؛ اگر جایی می خواهید بروید شما را می برد.
مادرم گفت: خیلی ممنون ما همین جا به صحن می رویم.
خواستیم تشکر کنیم کسی را ندیدیم حالا مادرم به فکر رفت و به ما گفت: فهمیدید چه شد! ما خدمت آقا امام عصر (ارواحنا فداه) رسیدیم و او بود که ما را نجات داد ولی نشناختیم. (1)

پی نوشت :

1. شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام: 266/1 و عنایات حضرت ولی عصر علیه السلام، ص 261.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید