تشرف بانوی مؤمنه ای در کنار ضریح امام حسین علیه السلام

تشرف بانوی مؤمنه ای در کنار ضریح امام حسین علیه السلام

نویسنده: محمد یوسفی

قضیه زیر تشرّف یکی از بانوان مؤمنه و با تقوا است که اخیراً در کربلای معلا اتفاق افتاده و به درخواست خودشان از ذکر نامشان خودداری می کنیم، امید آن که ما هم چنین سعادتی داشته باشیم و قفل های زندگی مان به دست مبارک امام زمان (ارواحنا فداه) گشوده شود.
سفر دومم به کربلا با معرفت بیشتری بود. از ابتدای سفر گفتم: باید بروم دنبال امام زمان علیه السلام و در جستجوی او باشم. شنیده بودم که بهتر است در راه زیارت امام حسین علیه السلام خوراک لذیذ نخوریم. حالت روحانی خاصی داشتم، مرتب صلوات می فرستادم، از هر گناهی احتراز کرده و افراد کاروان را نیز اگر در حال گناهی می دیدم نهی از منکر می کردم.
وقتی به کربلا رسیدیم، شب جمعه بود قرار شد کاروان استراحت کند تا هنگام نماز صبح به زیارت بروند. با خود فکر کردم حیف است این توفیق را از دست بدهم غسل زیارت کردم و خسته و گرسنه و تشنه به اتفاق دو یا سه نفر از خانم های کاروان به زیارت حضرت اباالفضل علیه السلام مشرف شدیم، می دانستم که با این شرائط بهتر زیارت قبول می شود.
با کمال تواضع و گریه و زاری سلام دادم، زیارت کردم و به سرعت به طرف حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رفتم، ساعت نزدیک ده شب بود و نگران بودم که درب حرم بسته شود. کفش هایم را دست گرفت، پابرهنه می رفتم، با آن عشقی که داشتم فقط در فکر رسیدن به حرم آن حضرت بودم.
وقتی داخل شدم خود را به عتبه آن آستان مقدس انداختم و آن را بوسیدم، سپس اذن دخول گرفته و داخل شدم، ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود و به طور اتفاقی آن شب درب حرم بسته نشد. بعد از نیمه شب درب حرم بسته نشد. بعد از نیمه شب خلوت شده بود، من چند بار طواف کردم بعد در بالای سر حضرت ایستاده و قفل هایی که به ضریح مطهر زده بودند را می کشیدم به این نیت که حاجت بگیرم، اما هیچ کدام با دست من باز نشد.
همین طور که دستم به ضریح بود دعای اللهم عجل لولیک الفرج می خواندم و دعای اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن را زمزمه می کردم.
در همین حال دیدم آقای بزرگواری – که جان همه عالم به قربانش – با لباس سفید عربی در کنار من حدود یک متری، توجهم را جلب کرد، چرا که دعای زیبایی به زبان عربی قرائت می کردند که تا آن روز نظیر آن را نشنیده بودم. قد میانه ای داشتند با اندامی موزون و محاسنی پرپشت و کوتاه، حدود سی و هفت ساله می نمودند، با چهره ای گندمگون و نورانی، دست هایشان را به حالت قنوت در مقابل صورت گرفته و با لحن دلنشینی با توجه و تمرکز مشغول خواندن دعا و مناجات بودند. با ازدحامی که در آنجا بودند هیچ کس با ایشان برخورد نمی کرد.
بعد از آن جلو آمدند، تمام حواسم به ایشان بود، به دلم افتاده بود که ایشان آقای من، امام زمان علیه السلام هستند، همان کسی که آرزوی لحظه ای دیدارشان را داشتم، تک تک قفل ها را با انگشت شصت و سبابه ی دست راست گرفته و دعا می خواندند قفل با یک اشاره به دست مبارکشان باز می شد و قفل را در دست چپ می نهادند، به همین ترتیب که آخرین قفل، قفلی بود که قاب آن به دست من شکسته بود و به دست حضرت باز شد و بر زمین افتاد.
به ذهنم رسید که به ایشان التماس کنم که یکی از قفل ها را به من بدهند، اما انگار تصرف شده بود هیچ واکنشی نمی توانستم نشان دهم، فقط به ایشان نگاه می کردم دیگران – با این که آن همه مردم در آنجا بودند – هیچ کس متوجه نبود، تنها من این مسئله را می دیدم و تعجب می کردم.
بعد از آن به یکی از خانم های کاروانمان که نزدیک من بود گفتم: این آقا را ببین چگونه قفل ها به دستشان باز می شود!
گفت: کدام آقا؟ گفتم: ایشان.
برگشتم دیدم هیچ کس نیست. نگاهم را به هر طرف انداختم هیچ اثری از ایشان نبود. بعد به فکر رفتم، انگار بیدار شدم، ایشان چه کسی بودند؟ کجا رفتند؟ چرا من غافل بودم؟
پی بردم که ایشان امام زمان من بودند و من حسرت خوردم، حسرتی که دیگر هیچ فایده ای نداشت. (1)

پی نوشت :

1. همان، ج 2، ص 110.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید