طبيبي بود اهل يكي از شهرهاي هندوستان، كه زياد پيش امام صادق ـ عليهالسّلام ـ ميآمد و هميشه درباره عقيدة خود، با امام صادق ـ عليهالسّلام ـ بحث ميكرد. يك روز در حاليكه مشغول كوبيدن هليلهاي[1]بود تا براي ساختن دارو آماده شود، باز سخنهاي سابق را پيش كشيد و گفت: جهان هميشه بوده و هميشه خواهد بود، درختي ميرويد، و درختي از بين ميرود، يكنفر متوّلد ميشود و ديگري ميميرد. و چنين پنداشت كه هيچگونه دليلي، ادعاي مرا در مورد شناخت خدا تأييد نميكند، و اين عقيده، سنتي است كه از پيشينيان به ما به ارث رسيده و كوچكترها به تقليد از بزرگترها ياد گرفتهاند، و تنها راه شناخت موجودات گوناگون ، حواس پنجگانه است. سپس گفت: با توجه به اينكه تنها راه شناخت، حس است، شما از چه راهي براي شناخت خدا استفاده ميكنيد؟ امام: از راه عقل و دليلهاي عقلي.
طبيب: عقل بدون حواس پنجگانه هيچ چيز را نميتواند درك كند، بنابراين عقل شما بوسيلة چشم، خدا را ديده، يا بوسيلة گوش، آوازش را شنيده، و يا بوسيلة حواس ديگر آنرا درك كرده است؟ امام: «پيش از اينكه وارد بحث شويم يك سؤال از تو ميكنم»: تو منكر خدا هستي، و من معترف بوجود او، ناچار در واقع يكي از ما راست ميگويد، و ديگري دروغ، فرض ديگري هم هست؟
طبيب: نه.
امام: اگر در واقع عقيدة تو درست باشد، من خطري در پيش دارم؟
طبيب: نه.
امام: اگر در واقع عقيدة من درست باشد، آيا اينطور نيست كه من قطعاًً هيچ خطري در پيش ندارم، و با انكار خدا، هلاكت و بدبختي گريبانگير تو شده؟
طبيب: چرا.
امام: بنابراين كدام يك از ما دور انديشتر و به نجات نزديكتريم.
طبيب: تو، ولي عقيدة تو به وجود خدا بر اساس ادعا و ترديد است ولي عقيدة من به نبودن خدا بر اساس علم و يقين استوار است، زيرا هر چيزي كه با حواس پنجگانه، قابل درك نباشد وجود ندارد، و خدا با هيچيك از حواس قابل درك نيست.
امام: تو چون با حواس پنجگانه نميتواني خدا را درك كني، وجود او را انكار ميكني ولي من، چون با حواس پنجگانه نميتوانم خدا را درك كنم، بوجود او اعتراف مينمايم.
طبيب: چطور؟
امام: براي اينكه چيزي كه با حواس پنجگانه قابل درك باشد (مانند اجسام و رنگها و صداها) تغيير پذير و از بين رفتني است، و امكان ندارد كه آفريدگار هم مانند آفريده قابل دگرگوني و زوال باشد.
طبيب: اين حرفي است «ولي دليل وجود خدا نميشود» چون من معتقدم كه تنها راه شناخت حس است و بدون حس امكان ندارد عقل چيزي را درك كند؟.
امام: عين ايرادي كه به من داري، به خودت وارد است، چون ميگوئي هر چيزي را كه حس درك نكند وجود ندارد.
طبيب: چطور، نفهميدم؟
امام: به من ايراد گرفتي كه ادعاي من بوجود خدا بدون دليل است اين ايراد به تو هم وارد است زيرا دليلي بر نبودن خدا نداري. بر فرض عقيدة تو درست باشد (كه هر چيزي كه حس آن را درك نكند وجود ندارد) مگر تو سراسر جهان را جستجو كردهاي و خدا را نيافتهاي كه ميگوئي چون او را احساس نميكنم وجود ندارد؟
طبيب: نه، من چنين جستجوئي نكردهام.
امام: بنابراين چه ميداني؟ ، شايد اين چيزي را كه عقل تو آن را انكار ميكند، در بعضي از آن مواردي كه حواس تو درك نكرده، و تو احاطه علمي نسبت به آنجاها نداري وجود داشته باشد؟
طبيب: نميدانم، شايد در آنجاها مدبري وجود داشته باشد و شايد هم وجود نداشته باشد؟[2]
امام: بنابراين حرف اول خودت را پس گرفتي، تو ميگفتي من يقين دارم خدائي وجود ندارد، و اكنون ميگويي شايد باشد و شايد نباشد پس از مرز انكار خدا بيرون آمدي، و به مرز شك رسيدي، اكنون اميدوارم كه از مرز شك هم بگذري و خدا شناس گردي.
طبيب: از چه راهي يقين به خداي كنم كه حواسم آن را درك نميكند؟
امام: از راه همين هليله كه ميخواهي با آن دارو بسازي.
طبيب: اگر چنين باشد مطلب بهتر ثابت ميشود، زيرا اين دليل، تجربي است و مورد پذيرش علم قرار گرفته است.
امام: من هم ميخواهم از راه اين (هليله) خدا را براي تو ثابت كنم چون نزديكترين چيزها است بتو، و اگر چيزي نزديكتر از آن بود با آن استدلال ميكردم، زيرا هر چيزي را كه تصور كني داراي تركيب خاصي است كه دلالت بر مصنوع بودن آن ميكند…
امام:اين(هليله) را ميبيني؟
طبيب: آري.
امام: آيا آنچه را كه در ميان اين هليله پنهان است مشاهده ميكني؟[3]
طبيب: «تا نبينم» نه.
امام: قبول داري كه ميان (هليله) داراي هستهاي است كه تو آن را نميبيني؟
طبيب: «تا نديدهام» چه ميدانم، شايد هيچ چيز در آن نباشد.
امام: قبول داري كه در پس اين پوست، مغز يا چيز ديگري وجود دارد كه فعلاً از تو پنهان است؟
طبيب: «تا نبينم» نميدانم، شايد باشد و شايد نباشد…
امام: قبول داري اين (هليله) در زميني ميرويد؟
طبيب: آن زمين، و اين يك هليله را ديدهام.
امام: اين هليله را كه ميبيني آيا دلالت بر وجود هليله هاي ديگري كه نديدهاي(و در سلسله پديد آورندههاي اين هليله قرار گرفتهاند)نميكند؟
طبيب: چه ميدانم، شايد در دنيا، غير از اين هليله، هليلة ديگري نيست، «اگر هليلة ديگري راهم ديدم بوجود آن اعتراف ميكنم»
امام: بگو ببينم كه آيا قبول داري كه اين (هليله) از درختي بيرون آمده يا اينكه ميگويي بدون درخت موجود شده؟
طبيب: نه، بلكه از درختي بوجود آمده.
امام: تو بوسيلة يكي از حواس پنجگانهات، آن درخت را كه فعلاًپيش تو حاضر نيست درك كردهاي؟
طبيب: نه.
امام: بنابراين بوجود درختي اعتراف كردي كه با هيچ يك از حواس آن را درك نكردي «در صورتي كه ميگفتي هر چه را حواس پنجگانهام درك نكند اعتراف بوجود آن نميكنم».
طبيب: درست است كه من آن درخت را نديدهام، ولي من ميگويم (هليله) و درخت آن و تمام موجودات از قديم قابل درك با حواس بودهاند «ولي خدايي كه شما ادعا ميكني هيچگاه قابل درك با حواس نيست» در اين مورد پاسخي داري كه سخنم را رد كني؟
امام: آري، بگو ببينم، درخت اين هليله را پيش از روئيدن هليله ديدهاي؟
طبيب: آري در آن وقت آيا هليله را در آن مشاهده ميكردي؟
طبيب: نه.
امام: اينطور نيست كه يك وقت به سراغ درخت رفتي كه هليله نداشت و پس از چندي دوباره آن را ديدي، هليله در آن يافتي، ديدي در آن پديد آمده كه قبلاًً وجود نداشت؟
طبيب: نميتوانم پديد آمدن هليله را انكار كنم ولي ميگويم (هليله) قبل از روئيدن، اجزاء آن بطور پراكنده در داخل آن درخت وجود داشته است.
امام: بگو ببينم آيا هليلهاي را كه اين درخت از آن بوجود آمده است قبل از كاشتن ديدهاي؟
طبيب: آري.
امام: آيا احتمال ميدهي اين درخت با تنه، و ريشه، و شاخهها و پوستها، و تمام ميوههائي كه از آن چيده ميشود، و برگهائي كه ميريزند، در هليله اي باشد كه آن را بوجود آورده؟
طبيب: نه، عقل اين احتمال را نميدهد، و دل نميپذيرد.
امام: بنابراين اموري كه ذكر شد، در درخت پديد آمده؟
طبيب: آري، ولي از كجا ثابت ميكني كه پديده آمدن هليله در درخت داراي سازنده است، اين را ميتواني ثابت كني؟
امام: آري، ولي قول ميدهي كه با ديدن تدبير به مدبر آن، و با ديدن نقشه به نقاش آن اعتراف كني؟
طبيب: چارهاي جز اين نيست.
امام: ميداني كه اين هليله با اندازهگيري معين، و نقاشي، و تركيب خاصي صورتبندي شده، و اجزاء مختلف و رنگهاي گوناگون آن در داخل يكديگر جا داده شده است، سفيد در زرد، و نرم بر سخت. و هريك از طبقات مختلف آن داراي خاصيتي جداگانه است. هليله داراي پوستي است كه آن را آب ميدهد، و عروقي است كه آب در آن جريان دارد، و برگ پوشش آن است كه آن را از سرما و گرما حفظ ميكند و مانع ميشود كه باد، طراوت و شادابي هليله را از بين ببرد.
طبيب: اگر برگ روي هليله را فرا ميگرفت بهتر نبود؟
امام: تدبير خدا بهتر است، اگر چنان كه ميگويي بود، نسيمي به آن نميرسد تا شادابش كند، و نه سرمائي ميديد تا آن را سخت نمايد، و در اين صورت متعفن ميشد، و از طرفي چون نور خورشيد نميديد، كامل نميشد و نميرسيد. ولي گاه خورشيد گاه باد، و گاه سرما ميبيند، تا كامل ميگردد، و اين امور را خداوند با قدرت دقيق و تدبير حكيمانه خود مقرر فرموده است.
طبيب: اين مقدار توضيح براي شناخت نقشه و شكل هليله كافي است. اكنون همان طور كه وعده داديد، بفرمائيد چه تدبيري در آن بكار رفته است؟
امام: اين هليله را پيش از كامل شدن در آن وقت كه دانه كوچكي بود و چيزي جز آب در ميانش نبود، و هسته، و مغز، پوست، رنگ، مزه، و سختي نداشت، ديدهاي؟
طبيب: آري ديدهام.
امام: بگو بدانم اگر طراح حكيم و دانا و توانائي در سازمان دهي آن دانه بسيار كوچكي كه جز آب در ميان ندارد دخالت نميكرد، امكان داشت كه قسمتهاي مختلف هليله با نظامي كه توضيح داده شد تشكيل گردد؟ اگر طراح هنرمندي در اين دانه، طرح ريزي وجود هليله را نمينمود نهايت اين بود با بزرگ شدن آن، آبش زياد ميشد، ولي هرگز هليله به وجود نميآيد.
طبيب: بوجود طراح و صانع هليله اعتراف ميكنم، از بيان شما كاملاًً روشن است كه نه تنها هليله بلكه تمام موجودات هستي، طراح و سازنده دارند، اين اعتراف به معناي اعتراف به خدا نيست، زيرا از كجا معلوم كه هليله و ساير موجودات، طراح و سازنده خود نباشند؟
امام: با توجه به نظام دقيق و حكيمانه كه مشاهده كردي، تصديق نميكني كه سازنده هليله و ساير موجودات بايد حكيم و دانا باشد؟
طبيب: چرا، تصديق ميكنم.[1] . هليله (بفتح هاء و كسر لام) ثمر درختي است كه در هندوستان ميرويد، آن درخت بزرگ، برگهايش باريك و دراز، ثمر آن خوشهدار و باندازه مويز، رنگش زرد يا سياه، در طب بكار ميرود، بعربي (اهليلج) ميگويند (فرهنگ عميد).
[2] . روي همين اساس (اگوست كنت) كه يكي از پايهگذاران فلسفه حسي در عصر اخير است گفته «چون ما از آغاز و انجام جهان بيخبريم نميتوانيم وجود يك موجود سابق يا لاحقي را انكار كنيم همچنانكه نميتوانيم آنرا اثبات كنيم» و اين يكي از حساسترين نقاط ضعف مكتب ماترياليست است كه از نظر علمي نميتوانند نبودن خدا را اثبات كند.
[3] . در اين قسمت از بحث، امام ميخواهد براي طبيب اثبات كند كه ممكن است چيزي وجود داشته باشد ولي با حواس پنجگانه درك نشود، و طبيب با اصرار تمام ميخواهد اين معني را نپذيرد، و بهمين جهت گاهي حتي منكر بديهيات ميشود.
@#@
امام: آيا امكان دارد حكيم و داناي جهان هستي پديده باشد؟
طبيب: نه.
امام: اين (هليله) را هنگام پديد آمدن، و پس از اينكه فاسد ميشود و از بين ميرود ملاحظه كردهاي؟
طبيب: آري، ولي من اعتراف كردم كه (هليله) پديده است، نگفتم صانع نميشود پديده باشد تا نتواند خود را بيافريند.
امام: تو ابتدا گفتي كه آفريننده حكيم ممكن نيست پديده باشد، و بعد اعتراف كردي كه (هليله) پديده است، نتيجه اين دو اعتراف اين ميشود كه (هليله) مصنوع است، و خداوند عزوجل صانع و سازنده آن، اكنون اگر برگردي و باز بگوئي (هليله) خودش را ساخته، به آن چه انكار كردي(پديده بودن صانع) اعتراف ميكني. علاوه بر اين تو با اعتراف به سازنده حكيم و دانا اعتراف به خدا كردهاي ولي در نامگذاري اشتباه ميكني؟
طبيب: چطور؟
امام: چون تو به وجود داشتن يك موجود حكيم و با دقت و تدبير اعتراف ميكني، ولي وقتي از تو ميپرسم كه آن چيست؟ ، ميگوئي (هليله) بنابراين، تو به وجود خدا اعتراف ميكني ولي در نامگذاري اشتباه مينمائي و نام خدا را (هليله)ميگذاري، و اگر دقت كني ميفهمي كه (هليله) كمتر از آن است كه بتواند خود را بيافريند، و ناتوانتر از آن كه مدبر خود باشد.
طبيب كه خود را از پاسخ ناتوان ديد، گفت: آيا جز اين، دليل ديگري هم داري؟
امام: آري، بر اساس گفته تو بايد هليله بتواند طراح و سازندة خود باشد، و بايد بداند كه چگونه خود را بسازد، بنابراين چرا خود را كوچك و ناتوان، و ناقص ساخت، و چرا از شكستن امتناع نميكند و مانع از خوردن خود نميشود؟ چرا خود را پست، قابل خوردن، تلخ، بدشكل، بيطراوت و خشك ساخت؟
طبيب: چون بيش از اين قدرت نداشت، و يا قدرت داشت ولي مايل بود خود را اينطور بسازد.
امام: بگو ببينم چه وقتي اين(هليله) خود را ساخته و به تدبير وجود خود پرداخته؟، آيا پيش از اينكه وجود پيدا كند، يا پس از وجود پيدا كردن؟ اگر بگوئي پس از وجود پيدا كردن، خود را آفريده، كه اين سخن از روشنترين محالها است، چگونه ميشود (هليله) موجود باشد و مصنوع. سپس باز دوباره خود را بسازد، بنابراين نتيجه كلام تو اين ميشود كه يك (هليله) دوبار وجود پيدا كرده و ساخته شده است و اگر بگوئي، پيش از وجود پيداكردن، خود را آفريده، و تدبير نموده، بطلان اين سخن و دروغ بودن آن نيازي به توضيح ندارد زيرا (هليله) قبل از وجود، چيزي نبوده، تا بتواند خود را بوجود آورد. تو چطور به من ايراد ميگيري كه ميگويم: چيزي كه وجود داشته (خدا) چيزهائي را كه وجود نداشتهاند بوجود آورده، ولي به سخن خودت ايراد نميگيري كه ميگوئي: چيزي كه نيست (هليله قبل از وجود)، چيزي را كه وجود ندارد بوجود ميآورد، فكر كن ببين عقيده كداميك به حق نزديكتر است؟
طبيب: عقيده شما.
امام: بنابراين چه مانعي دارد كه با من هم عقيده شوي؟
طبيب: تا كنون برايم روشن شده كه موجودات مختلف و از جمله هليله طراح و سازنده خود نيستند، ولي اين مطلب به ذهنم رسيد كه درخت، سازنده هليله است، زيرا هليله از آن بيرون ميآيد.
امام: بنابراين، درخت را كه ساخته.
طبيب: هليلهاي ديگر.
امام: بالأخره چي؟ رشته هليلهها و درختهائي كه آنها را بوجود آورده دنبال ميكنيم، تا به اولين درخت برسيم، يا بايد بگوئي اولين درخت را خدا ساخته و يا بايد بگوئي بينهايت درخت و هليله وجود داشته است كه اگر صورت دوم را انتخاب كني از تو سئوالي داريم.
طبيب: بپرس.
امام: تصديق ميكني كه تادانه هليله در دل خاك نرود و هستي خود را از دست ندهد درخت از آن بوجود نميآيد؟
طبيب: درست ميفرمائيد.
امام: پس از اينكه هليله هستي خود را از دست داد، درخت صد سال زندگي ميكند بنابراين مدبر و مربي درخت در اين مدت كيست؟ چارهاي نداري جز اينكه مگوئي، آفريننده درخت. زيرا اگر بازبگوئي هليله با فرض اين كه در مدت مذكور هليلهاي وجود ندارد منافات دارد.
طبيب: نه، نميگويم مدبر درخت در اين مدت هليله است.
امام: بنابراين بوجود خداوند بعنوان آفريدگار و سازنده پديدهها اعتراف ميكني يا باز هم ترديد داري؟
طبيب: توقف دارم.
امام كه ميدانست علت توقف او حل نشدن «مسئله شناخت» است و چون طبيب راه شناخت را تنها حس پندارد نميتواند به وجود خدا اعتراف كند، به اين جهت با اينكه سابقاًً توضيحات نسبتاًً كافي در اين زمينه داده بود، دوباره سخن را به مسئله شناخت، كشاند و فرمود: بر خلاف آن چه تو ميپنداري كه (عقل براي شناخت موجودات نيازمند به حس است) من معتقدم كه حس، براي شناخت موجودات نيازمند به عقل است.[1]
طبيب: من اين مطلب را بدون دليل روشن نخواهم پذيرفت.
امام: اين را ميداني كه گاهي تمام حواس يا بعضي از آنها موقتاًً تعطيل ميشود و روح تدبير بدن را بعهده ميگيرد.
طبيب: اين سخن شبيه به دليل است، ولي به بيان ديگري مطلب را توضيح دهيد؟
امام: اين را قبول نداري كه روح پس از تعطيل شدن موقتي حواس در بدن باقي است؟
طبيب: چرا، ولي وقتي حواس تعطيل شد ديگر نميتواند چيزي را درك كند.
امام: ميداني كه كودك هنگام ولادت نميتواند از حواس پنجگانهاش استفاده كند؟
طبيب: مطلب همينطور است.
امام: اگر اينطور است بنابراين كدام حس كودك را هنگام گرسنگي به خواستن شير راهنمايي ميكند، و كدام حس او را به هنگام سير شدن، پس از گريه به خنده وا ميدارد؟ كدام يك از حواس پرندگان گوشتخوار و پرندگان دانهخوار آنها را راهنمائي ميكند كه در برابر جوجههاي خود گوشت و يا دانه بريزند، و آنگاه گوشتخواران بسوي گوشت و دانهخوران بسوي دانه حركت كنند؟ اگرحواس پنجگانه سبب شناخت آنها است، اين دو نوع پرنده هر دو داراي حواس پنجگانهاند، پس چرا يكي بطرف دانه ميرود، و يكي بسوي گوشت، آن حس كه به يكي ميفهماند دانه با دستگاه هاضمه او مناسب است، و به ديگري ميفهماند، گوشت براي او خوب است كدام حس است؟ چرا جوجههاي پرندگاني كه در آب زندگي ميكنند وقتي در آب انداخته ميشوند شنا ميكنند، ولي جوجههاي پرندگان صحرا، در آب غرق ميشوند در صورتيكه هر دو داراي حواس پنجگانهاند؟، و چرا اين حواس براي پرندگان نوع اول مفيد است و آنها را در شنا ياري ميدهد، ولي براي پرندگان نوع دوم مفيد نيست ؟ …
چرا مورچهاي كه اصلاًً آب نديده، وقتي در آب انداخته ميشود شنا ميكند، ولي آدم پنجاه ساله نيرومند و دانا در صورتيكه شنا نداند غرق ميشود؟
اگر تنها راه شناخت، حواس پنجگانه است، چرا او با آن عقل و حواس سالم و تجربه كافي، آنچه مورچه آن را شناخته، نميتواند درك كند؟
آيا مطلب گذشته كافي نيست كه بفهمي آنچه كودك را به سوي شير بسيج ميكند، و پرنده دانهخوار را به جمع آوري دانه، و گوشتخوار را به خوردن گوشت وا ميدارد روح است، كه مركز عقل ميباشد؟
طبيب كه كاملا در پاسخ گير كرده بود، گفت:
من نميتوانم بفهمم كه عقل بدون حواس چيزي را درك كند.
در اينجا امام چون ميبيند كه طبيب خيلي علاقهمند است از راه حس خدا را درك كند بطور مشروح بيان ميفرمايد كه چگونه عقل از راه حواس پنجگانه با مطالعه پديدههاي هستي ميتواند بوجود خدا پيبرد، وسپس در توضيح اين معني كه روح (مركز عقل) بدون حواس پنجگانه ميتواند ادراكاتي داشته باشد ميفرمايد: آيا خواب ديدهاي كه مشغول خوردن و آشاميدني بطوري كه احساس لذت كني؟
طبيب: آري.
امام: خود را در خواب، در حال خنده و گريه، و يا در حال گردش در شهرهائي كه قبلاًً آن را ديدهاي، يا اصلاً آن را نديدهاي، مشاهده كردهاي، بطوري كه مشخصاتي را كه از آن شهرها ميداني در خواب بيني؟
طبيب: آري، بي اندازه.
امام: آيا يكي از اقوام و خويشاوندان خود را كه مرده است، در خواب ديدهاي كه مانند پيش از مرگ،آنها را بشناسي؟
طبيب: آري، خيلي زياد.
امام: در حال خواب به كمك كدام يك از حواس، عقل تو مردهها را شناخته و با آنها سخن گفته و از غذاي آنها خورده، و در شهر گردش كرده و خنده، يا گريه نموده است؟
طبيب: نميتوانم بگويم با كدام حس، اين كارها در حال خواب از حواس ساخته نيست، چون حواس، در حال خواب مانند مرده ميشوند و نه ميبينند و نه ميشنوند.
امام: پس از بيدار شدن آنچه در خواب ديدهاي كاملاً بياد داري و براي دوستان نقل ميكني؟
طبيب: آري همين طور است ـ بلكه ـ گاه ميشود واقعهاي را پيش از وقوع در خواب ميبينم، و پيش از اينكه شب شود آن واقعه در خارج اتفاق ميافتد.
امام: كدام حس سبب ميشود كه آنچه را در خواب ديدهاي در حافظه تو بماند تا پس از بيداري يادت باشد؟
طبيب: در اين امر، حس دخالتي ندارد.
امام: باز هم اعتراف نميكني كه در حال خواب، امور مذكور را روح كه مركز عقل است درك ميكند.
طبيب: آنچه در خواب ميبينم مانند سراب است چگونه وقتي كسي از دور سراب را ميبيند آب ميپندارد ولي وقتي نزديك ميشود ميبيند چيزي نيست، خواب هم همين طور.
امام: چگونه آنچه را در خواب ديدهاي مانند خوردن غذاي ترش و شيرين و سرور و غم، به سراب تشبيه ميكني؟
طبيب: چون وقتي به مكان سراب ميرسم، هيچ ميشود، همان طور وقتي كه بيدار ميگردم آنچه در خواب ديدهام، نابود ميگردد.[1] . براي تحقيق بيشتر به كتاب (فلسفه ما) نوشته آيت الله سيد محمد باقر صدر 27 تحت عنوان (نظريةحسي) و ص 47 تحت عنوان (منطق تجربي) مراجعه فرمائيد.
@#@
امام: اگر چيزي را بگويم كه در خواب ديدهاي «و بر خلاف سراب كه هيچگونه اثر عيني ندارد، در تو اثر گذاشته باشد، و از آن لذت برده باشي» سخنم را تصديق ميكني؟
طبيب: آري.
امام: تا به حال در خواب آميزش جنسي با زني ناشناس پاشناس انجام دادهاي تا اينكه محتلم شوي؟
طبيب: آري بياندازه.
امام: آيا بهمان اندازه كه در بيداري از آميزش جنسي لذت ميبري، در خواب لذت نميبري، و به همان اندازه كه در بيداري از تو مني خارج ميشود در خواب خارج نميشود؟ ، اين معني ادعاي ترا در مورد تساوي خواب و سراب باطل ميكند.
طبيب: كسي كه در خواب محتلم ميشود در خواب همان چيزهائي را ميبينيد كه در بيداري بوسيله حواس ديده.
امام: اين سخن، نظريه مرا تاييد ميكند، زيرا «ناخود آگاه» تو اعتراف كردي كه عقل پس از تعطيل شدن حواس ميتواند چيزهايي را درك كند، بنابراين چگونه شناخت عقل را در حالي كه حواس تعطيل نشدهاند انكار ميكني؟
طبيب: فكر ميكردم نميتواني«مسأله شناخت را حل كني» و اكنون مطالبي ميگويي كه قدرت پاسخ گوئي ندارم.
امام: گواه صدق مطالب گذشته را در همين جلسه برايت بيان ميكنم.
طبيب: بفرمائيد كه من در اين مسأله سرگردان شدهام؟
امام: در مورد كارهاي تجاري، و يا صنعتي، و يا ساختماني، آيا اينطور نيست كه ابتدا فكر ميكني، و پس از تفكر در مقام عمل، طرحي را كه درست و زيبا تشخيص دادهاي پياده ميكني؟
طبيب: چرا همين طور است.
امام: آيا در فكر كردن از هيچيك از حواس خود كمك ميگيري؟
طبيب: نه.
امام: آيا نميداني كه پيام عقلت به تو حقيقت دارد؟
طبيب: قطعاًً مطلب همين طور است، بيشتر توضيح بدهيد تا بطور كلي شك و ترديد از دلم پاك شود.
امام به سخن ادامه داد، و گفتگو بين او و امام طول كشيد تا آنجا كه هيچ شبهاي در مسأله شناخت خدا در دل طبيب نماند، و با كمال صراحت اعلام كرد:
«گواهي ميدهم خدائي جز الله وجود ندارد و او يكتا و بي همتا است»
امام صادق(ع) با طبيب هندي (منكر خدا)