آقاى میرزا هادى بجستانى سلمه اللّه تعالى از یکى از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود: در سال 1304, با والده از راه قصر شیرین و خانقین به زیارت عتبات عالیات مشرف شدیم .
در مسیر خـانـقین راه را گم کردم , لذا از تپه اى به تپه دیگر مى دویدم ونمى دانستم چقدر از مسیر را طى کـرده ام .
خـسـتـگـى بـر مـن غلبه کرد و درمانده شدم زانوهایم تاب و توانى نداشت , لذا بر تپه اى نـشـستم .
روى آن تپه شخصى را دیدم که خنجرى در دست دارد.
بحدى از او ترسیدم که نزدیک بـود روح از بـدنـم خـارج شوددر این حال سه مرتبه گفتم : یا اباصالح ادرکنى و در مرتبه چهارم گفتم :یا ابا الغوث اغثنى .
(اى فریادرس به دادم برس . )
ناگاه خودم را در جاده دیدم .
گرسنگى برمن غالب شده بود عرض کردم : پرودگارا توفرموده اى کـه روزى بـندگانت را هرجا که باشند, مى دهى .
ناگاه مرد عربى را که دامن او مملو از نان بود, دیـدم گـفـت : ایـن نانها را به یک آنه (پول رایج آن وقت عراق )مى فروشم .
من پول دادم و نانها را گرفتم .
بعد از آن به قلعه اى که معروف به قلعه سبزى است , رسیدم .
در آن جا مرد عرب دیگرى را دیدم گفت : چرا تا حالا عقب افتاده اى ؟ عرض کردم : چاره اى نداشتم .
فرمود: عجله کن .
به مجرد این که جمله اش تمام شد, به برکت سخنش دیدم به خانقین رسیده ام .
والـده ام را مـلاقات کرده ایشان از دیدن من بسیار خوشوقت شد.
عرض کردم : شما درچه ساعتى مضطرب شدید؟ گـفـت : در فـلان سـاعـت و هـمان وقت به سوى خدا تضرع کردم ناگاه دیدم نورى ساطع شد.
فهمیدم که خداوند به برکت آن نور, تو را به من مى رساند.
منبع:کمال الدین، ج 1, ص 115