پیمان اسماء بنت عمیس با خدیجه کبری

پیمان اسماء بنت عمیس با خدیجه کبری

موقعی که خدیجه مریض شد و مرضش شدت یافت. حضرت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به بالین او آمد. خدیجه عرض کرد یا رسول الله وصایای مرا گوش کن. اول اینکه کوتاهی در حق تو کرده ام مرا ببخش. حضرت فرمود هرگز از تو کوتاهی ندیدم، نهایت جدیت را نمودی و اموالت را در راه خدا صرف کردی، در خانه من به رنج و مشقت افتادی. گفت دومین سفارشم نسبت به دخترم می باشد. اشاره به فاطمه زهرا (علیها السلام) کرد. این دخترم کوچک است بعد از من یتیم می شود. کسی او را نیازارد. گفت وصیت سوم را خجالت می کشم به شما بگویم آن را به دخترم فاطمه می گویم تا به عرض شما برساند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جا حرکت کرد و از خانه خارج شد. خدیجه به فاطمه (علیها السلام) گفت دخترم! به پدرت بگو مادرم می گوید من از قبر می ترسم همان جامه ای که هنگام وحی می پوشیدی خواهش می کنم کفن من قرار دهی. حضرت فاطمه به پدر بزرگوار خویش عرض کرد. پیغمبر حرکت نمود و ردا را به فاطمه داد تا پیش خدیجه آورد. خدیجه از دیدن ردا بسیار شادمان گردید. همین که از دنیا رفت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را غسل داد. خواست کفن کند. جبرئیل نازل شد. گفت خداوند سلام می رساند و می فرماید کفن خدیجه از جانب ما است. مالش را در راه ما صرف کرده کفنی بهشتی تقدیم کرد. حضرت خدیجه را ابتدا با ردای خویش کفن نمود و بعد با پارچه بهشتی.
در همان ایام مرض خدیجه، اسماء بنت عمیس برای عیادتش آمد. خدیجه را گریان دید. پرسید چرا گریه می کنی با اینکه تو بهترین زنان محسوب می شوی و تمام اموالت را در راه خدا بخشیدی، تو زوجه پیغمبری او به زبان خویش تو را بشارت به بهشت داده. گفت برای این گریه نمی کنم ولی هر زنی در شب زفاف احتیاج به مادر دارد تا اسرار خود را به او بگوید و توسط او حوائج خویش را برآورد. فاطمه من کوچک است می ترسم کسی نباشد که متکفل کارها و احتیاجات او شود. اسماء گفت من عهد می کنم از برای شما با خدا که اگر تا آن وقت زنده ماندم به جای تو عهده دار کارهای او شوم. اسماء می گوید شب زفاف فاطمه (علیها السلام) پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود همه زنها خارج شوند و کسی اینجا نباشد همه بیرون رفتند.
من باقی ماندم همین که آن حضرت مرا مشاهده کرد گفت تو کیستی؟ گفتم اسماء. فرمود مگر نگفتم خارج شوید؟ عرض کردم من با خدیجه پیمان بسته ام که مثل چنین شبی به جای او برای فاطمه مادری کنم. حضرت گریه کرد، فرمود تو را به خدا برای این کار ایستاده ای؟ عرض کردم آری. آن جناب دست خویش را بلند نمود و برایم دعا کرد.(8)


8) شجره طوبی.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید