چیزی مثل یک جفت بال قشنگ

چیزی مثل یک جفت بال قشنگ

ما آدم ها قبل از این که پروانه شدن را یاد بگیریم، پیله بافتن را یاد می گیریم! پیله بافتن کار عجیبی است.سخت و طاقت فرساست. باید از خودمان فاصله بگیریم .دورِ دور شویم. کلی انرژی خرج کنیم. تازه آن موقع است که می شود پیله بافت و هی پیله بافت. برای خودمان گوشه های دنجی می سازیم که درونش بخزیم و مثلا راحت باشیم. دالان های تاریکی که کمی به چشم نوربین مان، استراحت بدهد.اما… ناگهان یادمان می رود که برای چی توی این پیله، جا خوش کرده ایم؟ می خواستیم چی کار کنیم که قبلش این پیله را بافتیم؟ هی از خودمان سوال می کنیم و هی جواب نمی گیریم. همین جاست که چند دستگی مان شروع می شود. چند دستگی مان مکرر می شود. چند دستگی مان ، کار دستمان می دهد و محبوسِ این جایمان می کند.
تو پروانه شدن را به ما می آموزی و دم گوشمان می خوانی: من شما را برای همین پروانه شدن تان دوست دارم

پیله ها کنار همدیگر قل می خورند و از این سو به آن سویمان می کنند. ما آلزایمر گرفته ایم. با خودمان می گوییم این چه چیزی می تواند باشد که از بیرون پیله ها، ما را قل می دهد؟ اصلا مگر بیرون از اینجا هم چیزی می تواند وجود داشته باشد؟… و هی قل می خوریم و قل می خوریم. سرمان گیج می رود. اعصابمان خرد می شود. دلمان می خواهد از این پیله دربیاییم و به بیرون هم سرکی بکشیم. انگار بیرون از این پیله ی تنگ و تاریک و دنج! هم جاهایی هست که می شود رفت. انگار این دو تا پایی که توی سینه جمعشان کرده ایم تا در پیله جابشویم، کاربرد دیگری هم می تواند داشته باشد. می تواند ما را راهی دیار جدیدی بکند.

هی قل می خوریم و هی قل می خوریم. خودمان را می سپریم دست همین نیروی خارجی! … و کم کم پیله ی تنهای ما نازک می شود. کم کم نور عجیبی فضای کوچک اطراف ما را پر می کند. چه غوغایی در دل این پیله نهفته است که قرار است به یکباره سر ریز کند؟!…پیله ی کوچک ما، دقیقا همان لحظه ای که انتظارش را نداشته ایم، باز می شود و کلی رنگ و شور و حرارت و گستردگی، یکجا خودش را می اندازد وسط زندگی ما…

اسمش را همانجا متولد می کنیم: “عشق”، “زندگی”…و چشم می گردانیم و چپ و راست این وسعت سبز را می پاییم. دلمان می خواهد پر بزنیم. اوج بگیریم. راهی بالای بالا بشویم اما … ناگهان کسی به یادمان می آورد که : “پر زدن نمی دانیم” ! هی پشت کتف مان را لمس می کنیم به دنبال جوانه ای کوچک که امیدوارمان کند. اما چیزی نمی یابیم…حساب مان، جور در نمی آید.آتشی از ته ته ته وجودمان شعله می کشد و تبدیل می شود به فریادی بلند…:«یا ابانا استغفر لنا انّا کنّا خاطئین»..

.

لبخند “تو”، پدیدار می شود. ما به کشف جدیدی می رسیم که آن تویی. همان “اَبانا” که فریادش کردیم. همان آغوش بازی که فراموشش کرده بودیم. پس تیله ی پیله های ما دست تو بود که اینهمه قل می خورد؟…تو پروانه شدن را به ما می آموزی و دم گوشمان می خوانی: من شما را برای همین پروانه شدن تان دوست دارم. چرا خودتان را حیف می کنید؟ چرا تسلیم این فراموشیِ اساطیری می شوید؟ چرا قبل از توی پیله رفتن، از خودتان نمی پرسید : چیزی جا نگذاشته ام؟ چیزی مثل یک جفت بال قشنگ…
نوشته شده توسط :سیده زهرا برقعی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید