نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
انسان به هر قله و بلندایی از فصاحت و بلاغت و زیبایی کلام که برسد، محال است چه از نظر گزینش واژهها و چه از نظر معنی و مفهوم، بتواند به گرد قرآن کریم و حتی به روش داستانگویی آن برسد. البته، علتش کاملاً روشن است، چون قرآن کتاب آسمانی و کلام خداوند تبارک و تعالی است و همین ویژگی برای نرسیدن فکر و اندیشهی بشری به آن بسنده است.
ازاین دیدگاه، زیبایی، شیوایی و طنین داستان حضرت یوسف (علیه السلام) هنگامی کامل و بی نقص خواهد بود که از سرچشمهی اصلی آن خوانده و بیان شود. ما نخست برای آشنایی اجمالی و یاری شما خوانندهی عزیز سعی کردهایم به شیوهی نوشتهی بشری، خلاصهای از آن را بیاوریم و بعضی از آیات را نیز توضیح دهیم.
به طور کلی، چنین داستانی میتواند درهرزمان و مکانی برای انسانهای بسیاری اتفاق افتد، ولی همانگونه که با کمی اندیشه و دقت نظرخواهید دید، داستان حضرت یوسف (علیه السلام) با دیگر داستانها متفاوت است، چون قرمانش با تمام مصیبتها و گرفتاریهایی که برایش رخ میدهد، ذرهای از راه راست منحرف نمیشود و از مسیری که خداوند متعال به وسیلهی پیامبران و فرستادگانش برای سعادت و هدایت بشری مشخص فرموده است، پا را فراتر نمینهد و آن عقیده استوار و محکم بر یکتاپرستی و ایمان به خالق یگانه و جهان آخرت است.
بر این اساس، حضرت یوسف (علیه السلام) زندگی پرماجرا و همراه با انبوه دردها و رنجهایش را سپری میکرد و هنوز از یک گرفتاری و آزمایش رهایی نیافته بود که با مشکل سختتری رو به رو میشد، ولی درپایان با سرافرازی و پیروزی کامل، همهی سختیها را پشت سر میگذاشت و چون پدران و نیاکان بزرگوارش، حضرت یعقوب، اسحاق و ابراهیم –علیهم السلام- بر ایمانی محکم و استوار به خدای یگانه باقی میماند.
خداوند متعال در آغاز داستان، پیامبر عظیم الشأن خود، حضرت محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) را مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید:
(ما نیکوترین داستانها را برایت حکایت میکنیم، بر آنچه این قرآن را بر تو وحی فرستادیم هر چند که پیش از آن، بدان بیتوجه بودی.) (1)
سپس داستان با خواب و رویای [صادق] حضرت یوسف شروع میشود که به پدر خود میگوید:
(ای پدر! [درخواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] بر من سجده میکنند.) (2)
پدرش او را از بازگو کردن آن خواب به برادرانش برحذر میدارد، از ترس آن که مبادا با او دشمنی کنند و آسیبی به او برسانند. از طرفی، حضرت یعقوب (علیه السلام)، حضرت یوسف را بینهایت دوست میداشت و به سبب مواظبت از او و توجه فراوان به او، دیگر برادران حضرت یوسف با او دشمن شده بودند و این باعث شد که برای کشتن یا دور کردن او از پدر، چارهاندیشی و توطئه کنند. ازاین رو آنها نزد پدرشان رفتند و از او خواستند تا اجازه دهد هنگام شکارحضرت یوسف را همراه خود ببرند تا کمی بازی و تفریح کند. پدر که نمیتوانست نگرانی و اضطراب خود را از رفتن یوسف پنهان کند، برای منصرف کردن آنان از این پیشنهاد پاسخ داد که میترسد گرگ حمله کند و او را بخورد. ولی برادران متعهد میشوند که کاملاً مواظب او باشند و او را از هرخطری حفظ کنند. بالاخره، آنها رضایت پدر را جلب میکنند و حضرت یوسف را با خود شکار میبرند. برادران یوسف در راه با یکدیگر به رایزنی میپردازند که یوسف را بکشند یا او را در معرض حملهی درندگان بگذارند؟ یکی از آنها از همفکری با بقیه برای کشتن حضرت یوسف خودداری میکند و در چاه انداختنش را پیشنهاد میکند که همه میپذیرند و آن را اجرا میکنند. سپس آنها پیراهن یوسف را به خون آلوده می کنند و نزد پدر میروند و میگویند: «درحالی که ما سرگرم بازی بودیم، گرگ او را درید و خورد.» حضرت یوسف در چاه میماند تا کاروانی که عازم مصر بود، از راه میرسد و یکی از آنها هنگام کشیدن آب از چاه، حضرت یوسف را مییابد و او را با خود میبرد و در مصر به مبلغی ناچیز به عنوان برده میفروشد. عزیز مصر [نخست وزیر یا پادشاه] پس از دیدن صورت زیبا و ملکوتی و چهرهی درخشان حضرت یوسف که حاکی ازسرشت و اخلاق نیکوی او بود، او را میخرد و با خود به خانه میبرد و از همسرش میخواهد که با او خوش رفتاری کند، به امید آن که برایشان سودمند باشد یا او را به فرزندی بپذیرند. [چنین برمیآید که از داشتن فرزند محروم بودهاند.]
حضرت یوسف سالها در آن خانه زندگی میکند، جوانی دانشمند و حکیم با اخلاق، رفتار و سیمایی خوب، یگانه و بینظیر جلوهگری میکند. ولی همین ویژگیهایی که خداوند متعال به او عطا فرموده بود، باعث دردسر و گرفتاری او میشود.
حضرت یوسف در یکی از خانوادههای مرفه زندگی میکرد که بیپروایی، هرزگی و گناهکاری برآن سایه گسترده بود. لذا همسر عزیز مصر شیفته و دلباختهی او میشود. به همین دلیل، برای منحرف کردن او تلاش فراوانی میکند، ولی حضرت یوسف با یادآوری نعمتهای بیپایان و الطاف الهی و نجات یافتن از درون چاه و به دست آوردن زندگی آسوده و با امنیت کامل، شایسته نمیداند که در برابر آن همه نیکی و احسان، حدود و مقررات الهی و حتی جامعه و مردم را زیر پا بگذارد و همچنین، حرمت خانهای را بشکند که به او پناه داده و از او نگهداری کرده است، ولی زن عزیز مصر نمیتواند خویشتنداری کند و بالاخره یک روز برای کام دل گرفتن از یوسف به سوی او حمله میبرد و آن حضرت فرار میکند، ولی زن خود را به او میرساند و در حالی که هر دو به در خانه رسیدهاند، آن زن پیراهن یوسف را میگیرد تا او را از فرار باز دارد. ناگهان شوهرش وارد و با آن روبه رو میشود. زن، به شیوه ی همه زنان بیپروا درچنین شرایطی، بالافاصله حضرت یوسف را متهم و متجاوز معرفی میکند و میگوید که او میخواسته است تا دامن عفت و پاک مرا آلوده کند و از شوهرش میخواهد که در برابر خیانت یوسف، او را مجازات کند.
ممکن است در آن هنگام انسانی پاک سرشت همراه عزیز مصر بوده است یا خود از ترس رسوایی، یکی از نزدیکان زن را میخواند تا دربارهی آن موضوع با یکدیگر اندیشه و رایزنی کنند و او پس از شنیدن ماجرا، با عدالت و انصاف گواهی میدهد و به عزیز میگوید:
(اگر پیراهن جوان از پشت پاره شده باشد، او راستگو و زن دروغگو است.) (3)
با بررسی پیراهن، دروغگویی زن فاش میشود و عزیز از حضرت یوسف میگذرد و از همسرش فقط میخواهد که برای گناهش استغفار کند و کفارهای بپردازد. [چنین برخورد و عکس العملی نشان دهندهی بی بند و باری و فساد حاکم بر آن طبقهی مرفه و چنین خانوادههایی است.]
آن ماجرا خیلی زود میان زنان اشراف پخش و گفته میشود که همسرعزیز دلباخته و عاشق بیقرار جوانی درخانهاش شده و از او کام دل خواسته است. نجواها و سخنان درگوشی و نقل قولهای مختلف در باره گسترش مییابد و به گوش همسرعزیز میرسد و او هم برای پایان دادن به ایرادها و زخم زبانها نقشهای طرح میکند. همسر عزیز مصر بیشتر زنان طبقهی مرفه را به یک میهمانی درکاخ خود دعوت میکند. پس از صرف غذا، برای خوردن میوه به هر یک از زنان کاردی میدهد و وقتی آنان مشغول پوست کندن میوه میشوند، به حضرت یوسف دستور میدهد تا وارد مجلس شود. او نیز چون ماه تابان شب چهاردهم به مجلس پا میگذارد و در آن هنگام چشمها خیره میشود و لحظاتی طول نمی کشد که زنان همگی حیرت زده، عقل و هوش خود را از دست میدهند و ناخودآگاه دستهای خود را میبُرند.
آری، آنان با دیدن آن همه زیبایی و حسن مدهوش شدند و بیاختیار دستهای خود را مجروح و خونین کردند. میزبان با دیدن آن صحنه رو به آنان کرد و گفت:
«این همان کسی است که دربارهاش مرا ملامت و سرزنش کردید. آری او مرا سرگشته و حیران کرد، از او کام دل خواستم، ولی او خودداری کرد و پاکدامنی و عفت پیشه کرد.»
این چنین، همسرعزیز با بیپروایی از برملا کردن عشق خود احساس شرمندگی نمی کند، بلکه دلباختگی خود را به گوش همه میرساند و سپس سخنانش را چنین دنبال میکند:
(اگر [یوسف] ازدستورم سرپیچی کند، زندانی می شود و از خوارشدگان خواهد بود.) (4)
شاید دیگر زنان نیز با همسر عزیز هم عقیده و موافق شده باشند و خود آرزومند وصال یوسف شده باشند، ولی حضرت یوسف بدون کوچکترین توجهی به تهدید صاحبخانه و دلباختگی زنان ناپاک، از خداوند متعال چنین درخواست میکند:
(پروردگارا! زندان برایم دوست داشتنیتر از چیزی است که مرا به آن میخوانند و دعوت میکنند و اگر نیرنگشان را از من باز نداری، به سویشان روی خواهم آورد و از [گروه] نادانان خواهم شد.) (5)
حضرت یوسف با تکیه بر فضیلت و پاکدامنی از خداوند متعال خواست که او را از گرفتاری و گمراهی دور کند، چون او نیز مانند همهی مردم، یک انسان با تمام احساسات و شعورهاست.
خداوند دعای یوسف را مستجاب و غلبه هواهای نفسانی را از او دور میکند و او را با اخلاقی والا از هرگونه لغزش و آلودگی محفوظ میدارد.
از سوی دیگر، همان گونه که کامجویی همسر عزیز مخفی نماند، میهمانی و عکسالعمل زنان طبقهی مرفه هم پوشیده نماند و مردم به سرعت از آن آگاه شدند و کار به جایی رسید که عزیز مصر نتوانست مقاومت کند، لذا دستور داد حضرت یوسف را به زندان افکندند تا سرپوشی بر آبرو و شهرت خود بگذارد و او را هم از هر خطری دور کند.
حضرت یوسف درزندان با دو جوان زندانی از خدمتگزاران ویژهی پادشاه برخورد میکند. آن دو با یوسف مأنوس میشوند و او را جوانی بی آلایش و نیک سرشت مییابند. بنابراین، آنها رویاهای خود را برای حضرت یوسف بازگو میکنند، یکی از آنها میگوید: (خواب دیدم که شراب میگیرم)
و دیگری می گوید:
(خواب دیدم که نانی روی سر دارم و پرندگان از آن میخورند.) (6)
حضرت یوسف در تعبیر خواب نفر اول میگوید که به خدمتش باز میگردد و به اربابش شراب مینوشاند و دیگری هم به دار آویخته میشود و پرندگان مغز سرش را میخورند. حضرت یوسف به جوانی که آزاد میشد، سفارش میکند که پادشاه را از ستمی که در حق او شده است، آگاه کند، ولی او چنین نکرد و سفارش حضرت یوسف را فراموش کرد تا هنگامی که پادشاه دچار مشکلی شد و مشکلگشایی نیافت. پادشاه رویا و خوابش را برای اطرافیان، درباریان و کشیشها و مدعیان دانایی علم غیب، چنین تعریف کرد:
([درخواب] دیدم که هفت گاوِ لاغر هفت گاوِ فربه را میخورند و هفت خوشهی سبز و [هفت خوشهی] خشک دیدم، ای سران قوم من! اگر تعبیر خواب میدانید، دربارهی این خواب نظر دهید.) (7)
همه حاضران از تعبیر و تفسیر آن خواب درماندند، ولی پادشاه از آن خواب پریشان و از تعبیر و روشن نشدنش ناراحت و نگران بود، به گونهای که رفتارش بر همه کاخ نشینان اثر گذاشت و آنان را هم اندوهگین و ملول کرد. در همین وضع نابسامان کاخ بود که زندانی آزاد شده، حضرت یوسف را به یاد آورد و درخواست حضور به پیشگاه شاه را کرد و به اطلاع او رسانید که جوانی زندانی میتواند رویای او را تعبیر کند.
فرستادهی پادشاه به زندان میرود و خواب پادشاه را برای حضرت یوسف بیان میکند و آن حضرت جواب را چنین تعبیر می کند: «هفت سال پی در پی میکارید که سالهای حاصلخیزی است و با هفت گاو فربه نمودار شده است. میبایست در این سالها محصول را، پس از جدا کردن مقدار مورد نیاز مصرف، برای جلوگیری از آفت زدگی و اتلاف درخوشههایش نگهداری و برای خشکسالیها انبار کنید؛ یعنی همان سالهایی که به صورت گاوهای لاغر نمودار شده است. پس از آن، هفت سال خشکسالی و قحطی کامل فرا میرسد که بر اثر شدت گرسنگی و فقر همه اندوختهها مصرف و تمام میشود. با سپری شدن این دوران سخت و دشوار، دورهی نعمت و فراخی فرا میرسد که آب و گیاه فراوان و درختان انگور بارور میشود و وضع مردم به رفاه و نعمت میگراید.»
پادشاه به این تفسیر و تعبیر خواب اطمینان پیدا میکند و دستور میدهد تا حضرت یوسف را احضار کنند، ولی آن پیامبر معصوم، خردمند و بزرگوار از ترک کردن زندان خودداری میکند تا اینکه پادشاه خود دربارهی بیگناهیاش تحقیق و کار زنان و تهمت خیانت او را بررسی کند. پادشاه تقاضای یوسف را می پذیرد و این کار را انجام میدهد و حقیقت برایش آشکار میشود و در همان زمان، همسر عزیز نزد پادشاه میآید، گویی که می خواهد مرد مورد علاقه اش از او رنجشی نداشته باشد –این ویژگی دلباختگان مخلص و واقعی است- میگوید:
(اکنون حقیقت آشکار شد، من با مکر و افسون از یوسف کام دل خواستم و به درستی که او از راستگویان است.) (8)
بدین ترتیب، بیگناهی و پاکی حضرت یوسف ثابت می شود و از طرف دیگر، دانش و حکمت او در دوری از زنان، دقت و پافشاری در حفظ کرامت و بزرگواری خود با شتاب نکردن در آزادی از زندان و ملاقات پادشاه نیز آشکار میشود.
حضرت یوسف چون مردی بزرگوار که ظالمانه متهم و زندانی شده است، پیش از رفتن نزد شاه، درخواست رفع اتهام از شهرت و آوازه دینی میکند که نمایندگی و پیامرسانی آن را بر عهده دارد. این ویژگیهای یوسف موجب می شود تا پادشاه او را بطلبد و وزیر مشاور، همراز صدیق و امین انتخاب شده خویش بکند.
حضرت یوسف که به دربار آمد، بدون هرگونه چاپلوسی تملقگویی از پادشاه، از او خواست که او را مسئول انبارهای آذوقهی کشور کند، البته نه به طمع مقام یا منصبی و نه برای بهرهمندی و غنیمت خود، بلکه از آن رو که عهدهدار حل و فصل گرفتاریهای آیندهی مردم شود و در سالهای وفور نعمت، آذوقههای اضافی را جمع آوری و به خوبی در انبارها حفظ و نگهداری کند و بتواند مسئولیت اطعام یک ملت و مردم کشورهای همجوار و همسایه را در طول سالیان دراز قحطی و خشکسالی به خوبی بر عهده گیرد و به انجام رساند. چون در آن زمان نه گیاه و سبزهای خواهد رویید و نه حیوان و پستان شیردهی یافت خواهد شد.
بدینگونه، پروردگار متعال به حضرت یوسف در زمین پادشاهی عطا میکند تا هر آنچه خواهد انجام دهد و در هر گوشه و جایی که بخواهد، اقامت گزیند.
باری، خشکسالی فرا میرسد، آذوقهها کاهش مییابد و بحران کشنده فراگیر میشود. خشکسالی نه تنها در سرزمین مصر، بلکه شامل کنعان و اطراف آن نیز میشود. از این رو برادران یوسف براساس خبرهای دریافتی از مصر و فراوانی غله و فراخی نعمت در آن سرزمین، به آن سو رهسپار میشوند.
با ورود برادران به حضور یوسف، او آنها را شناخت، ولی آنان که بیست سال یا بیشتر؛ یعنی از زمانی که یوسف در چاه انداختند، او را ندیده بودند، بنابراین وی را نشناختند. اینک یوسف هیبت و مقامی دارد و فرمانده است، دادن یا ندادن غله به خواست و اجازهی اوست. هنگامی که یوسف برادرانش را مخاطب قرار میدهد، آنها به شدت میترسند، او میگوید: «باید برادر ناتنی خود را همراه بیاورید.»
حضرت یوسف به برادران خود گندم میدهد و به مامورانش دستور میدهد تا کالایشان را بار شتران کنند، ولی بار دیگر به آنها تاکید میکند که نوبت بعدی پیمانه و سهمی ندارید، مگر اینکه برادر کوچک خود را همراه بیاورید.
برادران یوسف با بازگشت به کنعان از پدر خود میخواهند تا در سفر بعدی بنیامین را همراهشان بفرستد تا بتوانند سهمیه بیشتری دریافت کنند. چنین برمیآید که حضرت یعقوب (علیه السلام) با اکراه تقاضای آنان را پذیرفته است، لذا از آنان می خواهد که به خداوند سوگند یاد کنند که بنیامین را به سلامت بازگردانند، مگر اتفاق پیش بینی نشدهای بیفتد که آنها از عهدهاش برنیایند.
این درست همانی بود که واقع شد، برادران یوسف به اتفاق برادر کوچکتر خود به مصر میروند. حضرت یوسف در خلوت، خود را به بنیامین معرفی میکند و او را در پناه خود میگیرد و برای نگهداری او نزد خود تدبیری میاندیشد، بدین ترتیب که به مامورانش اشاره میکند تا جام شاهی را –که برای اندازه گیری استفاده میشد- در بار شتر برادر کوچکتر بگذارند و از مامور دیگری میخواهد که ندا دهد، جام شاهی گم شده است.
از آنجا که معمول بود تا دزد را به عنوان گروگان، اسیر یا بنده بگیرند، حضرت یوسف هم جام شاهی را در بار برادر میگذارد تا او را پیش خود نگه دارد. سپس دستور بازرسی میدهد و با پیدا شدن جام در بارِ شتر بنیامین، برادران یوسف شگفت زده میشوند و برای رهایی از مشکل و گرفتاری پیش میآیند و میگویند:
(اگر او دزدی میکند، پیش از این برادرش نیز دزدی کرده است.) (9)
و منظورشان یوسف بود. ولی حضرت یوسف سخن آنها را پیش خود پنهان میدارد و به آنان میگوید: «موقعیت شما بسیار بدتر است.»
برادران که در برابر سوگند یاد کرده بودند تا از بنیامین محفظت کنند و او را به سلامت باز گردانند، از حضرت یوسف تقاضا میکنند که یکی از آنان را به جای او دستگیر کند، ولی حضرت یوسف با درک مشکل بزرگی که برای آنان، پدرش و خلاصه همگی پیش میآید، میگوید:
(پناه بر خدا که کسی را غیر از آن که کالای خود را نزد او یافتهایم، بازداشت کنیم.) (10)
در اینجا دانایی و خردمندی حضرت یوسف آشکار می شود که نگفت پناه بر خدا که بی گناهی را به جرم دزدی دستگیرکنیم، چون میدانست برادرش دزد نیست، بلکه گفت:
(جز اینکه کسی را دستگیر کنیم که کالایمان را نزد او بیابیم و در غیر این صورت، ما ستمکار خواهیم بود.) (11)
این سخن آخر یوسف بود و برادرانش نیز با توجه به آن برگشتند و در اندیشهی وضعیت سخت و بحرانی خود در بازگشت و مواجه شدن با پدر فرو میروند. اما برادر بزرگتر از مراجعت و روبه رو شدن با پدر خودداری میکند و از دیگر برادران میخواهد که نزد پدر بروند و از دزدی فرزند کوچکش او را مطلع کنند، آنگاه اگر پدر اجازه داد، او باز خواهد گشت و در غیر این صورت، منتظر میماند تا خداوند خود چارهای سازد و فرمانی دهد.
بالاخره، فرزندان نزد پدر باز میگردند و او را از خبر دردناک آگاه میکنند، ولی آن پیامبر الهی و مومن واقعی، دلش از امید تهی نمیشود و آنان را به جست و جوی مجدد یوسف و برادرش رهسپار میکند. امید حضرت یعقوب (علیه السلام) در یاد کردن همیشگی حضرت یوسف تجلی میکند، هرچند که بعد از آن مدت طولانی آرزوی زنده بودن حضرت یوسف از دل او بیرون میرود.
ولی از آنجا که حضرت یعقوب فرزندانش را هم به جست و جوی یوسف و هم به دنبال برادر گرفتارش به مصر فرستاد، برمیآید که دلیلی درونی و ناگفتنی داشته است.
برادران یوسف برای سومین بار وارد مصر میشوند و در حالی که گرسنگی و ضعف، آنان را از پای درآورده بود و کالای اندک و نامرغوبی که برایشان مانده بود همراه داشتند، با درماندگی و شکسته بالی و شکایت از مشکلات و گرفتاریهای خود بر حضرت یوسف وارد می شوند و میگویند:
(ای عزیز! به ما و خانوادهمان آسیب و زیان رسیده است و سرمایهای ناچیز آوردهایم. پس پیمانهی ما را کامل عطا کن و بر ما تصدیق فرما که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش میدهد.) (12)
حضرت یوسف با دیدن این همه درماندگی، تنگدستی و طلب بخشش برادرانش، دیگر توان مخفی داشتن شخصیت واقعی خود را ندارد و لذا آنان را به گذشتهای دور برمیگرداند و یادآور مطلبی میشود که خوب میدانند و میگوید:
(آیا با نادانیای که داشتید، دانستید که با یوسف و برادرش چه کردید؟) (13)
اما برادران که مطمئن بودند کسی جز خداوند متعال از رازشان آگاه نیست، بلافاصله متوجه میشوند کسی که سخن میگوید خود یوسف است و بنابراین به او میگویند:
(آیا تو یوسفی؟) (14)
(آری! من یوسفم و این برادر من است، به راستی خداوند بر ما منت نهاده است و هرکس بتواند صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند.) (15)
حقیقتی که حضرت یوسف اعلام میکند، برادرانش را غافلگیر می سازد، پس آنها به گناه خویش اعتراف و یقین میکنند که خداوند متعال او را بر همگی آنان در مقام، بردباری پرهیزکاری و نیکوکاری برتری داده است. سپس حضرت یوسف (علیه السلام) پیراهنش را به آنان میدهد تا نزد پدر ببرند و پدر و مادر را پیش او بیاورند.
پیراهن خود حادثهی اتفاق غیر مترقبهای را پدید آورد، چون به محض اینکه روی صورت پدر انداخته شد، او بلافاصله بینایی از دست رفتهاش را بازیافت و به فرزندانش گفت:
(آیا به شما نگفتم که من بی شک از [عنایت] خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟) (16)
این سخن کاملاً روشن میکند که حضرت یعقوب (علیه السلام) تمام حوادث و پیشامدها را از آغاز تا انجام و قدم به قدم به وضوح میدانسته است. فرزندان او هم گفتند:
(ای پدر! برای گناهان ما آمرزش بخواه که ما خطا کار بودیم.) (17)
بدین ترتیب، پس از گذشت روزها و سالها و همچنین تحمل دردها، رنجها و آزمایشها و گرفتاریهای بسیار، بار دیگر زمان ملاقات و گردهمایی فرا میرسد. همه افراد خانواده بر حضرت یوسف وارد میشوند. او پدر و مادر را بر تخت سلطنت مینشاند و برادران همگی در برابراش به سجده میافتند.
این گونه پس از گذشت سالیانی دراز، رویای حضرت یوسف جامهی عمل میپوشد، لذا خطاب به پدر ارجمندش میگوید:
(ای پدر! این تعبیر خواب پیشین و گذشته من است و به یقین پروردگارم آن را درست و حق گردانید و به من احسان فرمود، هنگامی که مرا از زندان خارج کرد و شما را از بیابان [کنعان به مصر] آورد، پس از آن که شیطان میان من و برادرانم را به هم زد. به درستی که پروردگارم نسبت به آنچه بخواهد، صاحب لطف و او دانای حکیم است.) (18)
در پایان داستان، حضرت یوسف بدین گونه نمایان میشود: انسانی وارسته و بندهای مومن که جاه، مقام و قدرت در فکر و اندیشهاش راهی ندارد و حتی شادمانی گردهمایی افراد خانواده و نگاههای احترام آمیز برادران از نظرش دور میشود، به سجده میافتد، خداوند متعال را سپاس میگوید و تقاضا میکند تا پایان عمر اسلامش را نگه دارد و او را به نیاکان نیکوکارش ملحق کند و چنین دست به دعا برمیدارد:
(بارالها! من از تو سلطنت، سلامت و ثروت نمی خواهم، بلکه چیزی ماندگارتر و ارزشمندتر تقاضا دارم. خداوندا مرا مسلمان بمیران و به نیکوکاران ملحق کن.) (19)
این خلاصهای از داستان حضرت یوسف (علیه السلام) بود. اینک مشروح آن را از سرچشمه و منبع اصلیآن؛ یعنی کتاب آسمانی و الهی قرآن کریم بخوانید. (20)
([یادکن] زمانی را که یوسف به پدرش گفت: (21) «ای پدر! من [درخواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] به من سجده میکنند.» [یعقوب] گفت: »ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی میاندیشند، زیرا شیطان برای آدمی دشمنی آشکار است» و این چنین، پروردگارت تو را برمی گزیند، تعبیر خواب به تو میآموزد و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام میکند، همانگونه که قبلاً بر پدران تو، ابراهیم و اسحاق تمام کرد. در حقیقت، پروردگار تو، دانای حکیم است. به راستی در [سرگذشت] یوسف و برادرانش برای پرسندگان عبرتهاست. هنگامی که [برادران او] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما –که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنیترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکار است.» [یکی گفت:] «یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید تا توجه پدرتان به شما معطوف شود و پس از او مردمی شایسته باشید.» گویندهای از میان آنان گفت: «یوسف را مکُشید. اگر کاری میکنید، او را در نهانخانهی چاه بیفکنید تا برخی مسافران او را برگیرند.» گفتند: »ای پدر! تو را چه شده است که ما را بر یوسف امین نمیدانی، در حالی که ما خیرخواه هستیم. فردا او را با ما بفرست تا [درچمن] بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او خواهیم بود.» گفت: «اینکه او را ببرید، سخت مرا اندوهگین میکند و میترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.» گفتند: «اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت ما قطعاً [مردمی] بیمقدار خواهیم بود.» پس وقتی او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانهی چاه بگذارند [چنین کردند] و به او وحی کردیم که قطعاً آنان را از این کارشان –در حالی که نمیدانند- با خبر خواهی کرد و شامگاهان، گریان نزد پدر خود [باز] آمدند و گفتند: «ای پدر! ما رفتیم مسابقه دهیم و یوسف را پیش کالای خود نهادیم. آنگاه گرگ او را خورد، ولی تو سخن ما را هرچند راستگو باشیم، باور نمیکنی.» و پیراهنش را [آغشته] به خونی دروغین آوردند. [یعقوب] گفت: «[نه] بلکه نفس شما کاری [بد] را برای شما آراسته است. اینک صبری نیکو [برای من بهتر است] و بر آنچه توصیف می کنید، خدا یاری ده است.» و کاروانی آمد. پس آب آور خود را فرستادند. او دلوش را انداخت، گفت: «مژده! این یک پسر است! و او را چون کالایی پنهان داشتند و خدا به آنچه میکردند، دانا بود.» او را به بهای ناچیزی –چند درهم- فروختند و در آن بیرغبت بودند. و آن کس که او را در مصر خریده بود، به همسرش گفت: «نیکش بدار، شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندی اختیار کنیم.» و بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم و تا به او تاویل خواب را بیاموزیم و خدا بر کار خویش چیره است، ولی بیشتر مردم نمیدانند و چون به حد رشد رسید، او را حکمت و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم. و آن [بانو] که وی در خانهاش بود، خواست از او کام گیرد (22) و درها [پیاپی] چفت کرد و گفت: «بیا که از آنِ توام.» [یوسف] گفت: «پناه بر خدا! او آقای من است، به من جای نیکو داده است. قطعاً ستمکاران، رستگار نمیشوند.» و در حقیقت [آن زن] آهنگ وی کرد و [یوسف نیز] اگر برهان پروردگارش ندیده بود، آهنگ او میکرد. چنین [کردیم] تا بدی و زشتکاری را از او باز گردانیدیم، چرا که او از بندگان مخلص ما بود و آن دو به سوی در، بر یکدیگر سبقت گرفتند و [آن زن] پیراهن او را از پشت درید و در آستانهی در، آقای آن زن را یافتند. زن گفت: «کیفر کسی که قصد بد به خانواده تو کرده است، چیست؟ جز اینکه زندانی [یا] دچار عذابی دردناک شود.» [یوسف] گفت: «او از من کام خواست.» گواهی از خانوادهی آن زن شهادت داد: «اگر پیراهن او از جلو چاک خورده است، زن راست گفته است و او از دروغگویان است و اگر پیراهن از پشت دریده شده است، زن دروغ گفته است و او از راستگویان است.» پس چون [شوهرش] دید پیراهنش از پشت چاک خورده است، گفت: «بی شک این از نیرنگ شما [زنان] است که نیرنگ شما بزرگ است.» (23) ای یوسف! از این [پیشامد] روی بگردان و تو [ای زن] برای گناهت طلب آمرزش کن که تو از خطاکاران بودهای. و [گروهی از] زنان در شهر گفتند: «زن عزیز از غلام خود کام خواسته و سخت خاطرخواه او شده است. به راستی ما او را از گمراهی آشکاری میبینیم.» پس چون [همسر عزیز] از مکرشان اطلاع یافت، نزد آنان [کسی را] فرستاد و برایشان محفلی آماده کرد و به هریک از آنان [میوه و] کاردی داد و [به یوسف] گفت: «برآنان درآی!» پس چون [زنان] او را دیدند، وی را بس شگرف یافتند و [از شدت هیجان] دستهایشان را بریدند و گفتند: «منزه است خدا، این بشر نیست، این جز فرشتهای بزرگوار نیست.» [زلیخا] گفت: «این همان است که دربارهاش سرزنشم میکردید، آری من از او کام دل خواستم و [لی] او خود را نگاه داشت و اگر آنچه را که دستورش میدهم انجام ندهد، قطعاً زندانی خواهد شد و حتماً از خوارشدگان خواهد گردید.» [یوسف] گفت: «پروردگارا! زندان برایم دوست داشتنیتر است از آنچه مرا به آن میخوانند و اگر نیرنگشان را از من باز نگردانی، به سویشان خواهم گرایید و از [جمله] نادانان خواهم شد.» پس پروردگارش [دعای] او را اجابت فرمود و نیرنگ زنان را از او بازگردانید. آری او شنوای داناست. آنگاه پس از دیدن آن نشانهها، به نظرشان آمد که او را تا چندی به زندان افکنند و دو جوان با او به زندان افتادند. [روزی] یکی از آن دو گفت: «من خویشتن را [درخواب] دیدم که [انگور برای] شراب میفشارم.» و دیگری گفت: »من خود را [درخواب] دیدم که بر روی سرم نان می برم و پرندگان از آن میخورند. به ما از تعبیرش خبر ده که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.» گفت: «غذایی را که روزی شماست، برایتان نمیآورند، مگر آن که از تعبیرش به شما خبر میدهم، پیش از آن که [تعبیر آن] به شما برسد. این از چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرت هستند، رها کردهام و آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، را پیروی کردهام. برای ما سزاوار نیست که چیزی را شریک خدا قرار دهیم. این از عنایت خداوند برما و بر مردم است، ولی بیشتر مردم سپاسگذاری نمیکنند. ای دو رفیق زندانی! آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانهی مقتدر؟ شما به جای او جز نامهایی [چند] را نمیپرستید که شما و پدرانتان آنها را نامگذاری کردهاید و خدا دلیلی بر [حقانیت] آنها نازل نکرده است. فرمان جز برای خدا نیست. دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین درست، ولی بیشتر مردم نمیدانند. ای دو رفیق زندانی! یکی از شما به آقای خود باده مینوشاند، اما دیگری به دار آویخته میشود و پرندگان از [مغز] سرش میخورند. امری که شما دو تن از من جویا شدید، تحقق خواهد یافت.» و [یوسف] به آن کس که گمان میکرد خلاص میشود، گفت: «مرا نزد آقای خود به یاد آور.» و[لی] شیطان، یادآوری به آقایش را از یاد برد، در نتیجه [یوسف] چند سالی در زندان ماند. و پادشاه [مصر] گفت: «من [درخواب] دیدم هفت گاو فربه است که هفت [گاو] لاغر آنها را میخورند و هفت خوشهی سبز و [هفت خوشهی] خشکیده دیدم، ای سران قوم من! اگر تعبیر خواب میدانید، دربارهی خواب من نظر دهید.» گفتند: «خوابهایی است پریشان و ما به تعبیر خوابهای آشفته دانا نیستیم.» و آن کس از آن دو [زندانی] که نجات یافته و پس از چندی [یوسف را] به خاطر آورده بود، گفت: «مرا به [زندان] بفرستید تا شما را از تعبیر آن خبر دهم. ای یوسف! ای مرد راستگوی! دربارهی [این خواب که] هفت گاو فربه، هفت [گاو] لاغر آنها را میخورند و هفت خوشهی سبز و [هفت خوشهی] خشکیدهی دیگر، به ما نظر ده تا به سوی مردم برگردم، شاید آنان [تعبیرش را] بدانند.» گفت: «هفت سال پی در پی میکارید و آنچه را درویدید –جز اندکی را که میخورید- در خوشه اش واگذارید. آنگاه پس از آن قحط و شدت، باز سالی درآید، که مردم در آن به آسایش و وسعت و فراوانی نعمت میرسند. و پادشاه گفت: «او را نزد من آورید.» پس هنگامی که آن فرستاده نزد وی آمد، [یوسف] گفت: »نزد آقای خویش برگرد و از او بپرس که حال آن زنانی که دستهای خود را بریدند چگونه است؟ زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه است.» [پادشاه] گفت: «وقتی از یوسف کام [می]خواستید منظورتان چه بود؟» زنان گفتند: «منزه است خدا، ما گناهی بر او نمی دانیم.» همسر عزیز گفت: « اکنون حقیقت آشکار شد، من [بودم که] از او کام خواستم و بی شک او از راستگویان است.» [یوسف گفت:] «این [درخواست اعادهی حیثیت] برای آن بود که [عزیز] بداند من در نهان به او خیانت نکردم و خدا نیرنگ خائنان را به جایی نمیرساند و من نفس خود را تبرئه نمیکنم، چرا که نفس قطعاً به بدی امر میکند، مگر کسی را که خدا به او رحم کند، زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است.» و پادشاه گفت: «او را نزد من آورید تا وی را خاص خود کنم.» پس با او سخن راند و گفت: «تو امروز نزد ما با منزلت و امین هستی.» [یوسف] گفت: «مرا برخزانههای این سرزمین بگمار که من نگهبانی دانا هستم.» و بدین گونه یوسف را در سرزمین [مصر] قدرت دادیم که درآن، هرجا که میخواست سکونت میکرد، هر که را بخواهیم به رحمت خود میرسانیم و اجر نیکوکاران را تباه نمیسازیم و البته اجر آخرت برای کسانی که ایمان میآورند و پرهیزگاری میکنند، بهتر است. و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. [او] آنان را شناخت، ولی آنان او را نشناختند و چون آنان را به خواربارشان مجهز کرد، گفت: «برادر پدری خود را نزد من آورید. مگر نمی بینید که من پیمانه را تمام می دهم و من بهترین میزبانانم؟ پس اگر او را نزد من نیاورید، برای شما نزد من پیمانهای نیست و به من نزدیک نخواهید شد.» گفتند: «او را با نیرنگ از پدرش خواهیم خواست و حقیقتاً این کار را خواهیم کرد.» و [یوسف] به غلامان خود گفت: «سرمایههای آنان را در بارهایشان بگذارید، شاید وقتی به سوی خانوادهی خود برگردند، آن را بازیابند، امید که آنان [بدینجا] باز گردند.» پس چون به سوی پدر خود بازگشتند، گفتند: «ای پدر! پیمانه از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا پیمانه بگیریم و ما نگهبان او خواهیم بود.» [یعقوب] گفت: «آیا همانگونه که شما را پیش از این بر برادرش امین گردانیدم، بر او امین سازم؟ پس خدا بهترین نگهبان است و او مهربانترین مهربانان است.» و هنگامی که بارهای خود را گشودند، دریافتند که سرمایهشان به آنها بازگردانیده شده است. گفتند: «ای پدر! [دیگر] چه میخواهیم؟ این سرمایهی ماست که به ما باز گردانیده شده است. قوت خانوادهی خود را فراهم و برادرمان را نگهبانی میکنیم و [با بردن او] یک بار شتیر میافزاییم و این [پیمانه اضافی نزد عزیز] پیمانهای ناچیز است.» گفت: «هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا با من با نام خدا پیمان استواری ببندید که حتماً او را نزد من باز آورید، مگر آن که گرفتار [حادثهای] شوید.» پس چون پیمان خود را او استوار کردند، [یعقوب] گفت: «خدا بر آنچه میگوییم، وکیل است.» و گفت: «ای پسران من! [همه] از یک دروازهی [شهر] درنیایید،(24) بلکه از دروازههای مختلف وارد شوید و من [با این سفارش] چیزی از [قضای] خدا را از شما نمیتوانم دور کنم. فرمان جز برای خداوند نیست. بر او توکل کردم و توکل کنندگان باید بر او توکل کنند.» و چون همانگونه که پدرشان فرمان داده بود، وارد شدند، [این کار] چیزی را در برابر خدا از آنان برطرف نمیکرد، جز اینکه یعقوب نیازی را که در دلش بود، برآورد و بیگمان او از [برکت] آنچه به او آموخته بودیم، دارای دانشی [فراوان] بود، ولی بیشتر مردم نمیدانند و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، برادرش [بنیامین] را نزد خود جای داد [و] گفت: «من برادرت هستم. بنابراین، از آنچه [برادران] میکردند، غمگین مباش.» پس هنگامی که آنان را به خواربارشان مجهز کرد، جام شاهی را در بارِ برادرش گذاشت، سپس [دستور داد] نداکنندهای بانگ در داد: «ای کاروانیان قطعاً شما دزد هستید.» [برادران] در حالی که به آنان روی کردند، گفتند: «چه گم کردهاید؟» گفتند: «جام شاهی را گم کردهایم و هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر او را خواهد بود.» و [مامور گفت:] «من ضامن آن هستم.» گفتند: «به خدا سوگند شما خوب میدانید که ما نیامدهایم تا در این سرزمین فساد کنیم و ما دزد نبودهایم.» گفتند: «پس اگر دروغ بگویید، کیفرش چیست؟» گفتند: «کیفرش [همان] کسی است که [جام] در بارش پیدا شود. پس کیفرش خود اوست. ما ستمکاران را اینگونه کیفر می دهیم.» پس [یوسف] به [بازرسی] بارهای آنان، پیش از بار برادرش، پرداخت. سپس آن را از بارِ برادرش [بنیامین] درآورد. این چنین به یوسف شیوه آموختیم. [چرا که] او بنا برآیین پادشاه نمیتوانست برادرش را بازداشت کند، مگر آن که خدا بخواهد، [و چنین راهی را به او بنمایاندیم]، درجات کسانی را که بخواهیم بالا میبریم و برتر از هردانشی، دانشوری است. گفتند: «اگر او دزدی کرده است، پیش از این برادرش [نیز] دزدی کرده است.» یوسف این [سخن] را در دل پنهان داشت و برایشان آشکار نکرد، [ولی] گفت: «موقعیت شما بدتر [از او] است و خداوند به آنچه وصف میکنید، داناتر است.» گفتند: «ای عزیز! او پدری سالخورده دارد، بنابراین یکی از ما را به جایش بگیر که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.» گفت: «پناه بر خدا که جز آن کس را که کالای خود را نزد وی یافتهایم، بازداشت کنیم. زیرا در آن صورت قطعاً ستمکار خواهیم بود.» پس چون از او نومید شدند، نجواکنان کنار کشیدند. بزرگشان گفت: «مگر نمیدانید که پدرتان با نام خدا پیمانی استوار از شما گرفته است و قبلاً [هم] دربارهی یوسف کوتاهی و گناه کردهاید؟ هرگز از این سرزمین نمیروم تا پدرم به من اجازه دهد یا خداوند در حقم داوری فرماید و او بهترین داوران است. نزد پدرتان باز گردید و بگویید ای پدر! پسرت دزدی کرده است و ما جز آنچه میدانیم گواهی نمیدهیم و ما نگهبان غیب نبودیم و از [مردم] شهری که در آن بودیم و از کاروانی که با آن آمدیم، جویا شو و ما قطعاً راست میگوییم.» [یعقوب] گفت: «[چنین نیست] بلکه نفستان امری [نادرست] را برایتان آراسته است. پس [صبرم] صبری نیکوست. امید که خداوند همهی آنان را پیش من [باز] آورد که او دانای حکیم است.» و از آنان روی گردانید و گفت: «ای دریغ بر یوسف!» و در حالی که غم خود را فرو میخورد، چشمانش از اندوه سپید شد. [پسرانش] گفتند: «به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد میکنی و یا بیمار می شوی یا هلاک میگردی.» گفت: «شکایت غم و اندوهم را پیش خداوند میبرم و از [عنایت] او چیزی میدانم که شما نمیدانید. فرزندانم! بروید و دربارهی یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت الهی نومید مباشید، زیرا جز گروه کافران کسی از رحمتش نومید نمیشود.» پس هنگامی که [برادران] بر او وارد شدند، گفتند: «ای عزیز! به ما و خانوادهمان آسیب رسیده است و سرمایهای ناچیز آوردهایم، پس پیمانهی کامل به ما بده و بر ما تصدق کن که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش میدهد.» گفت: «آیا دانستید که هنگام نادانی با یوسف و برادرش چه کردید؟» گفتند: «آیا تو خود، یوسفی؟» گفت: «[آری] من یوسفم و این برادرم است. به راستی خدا برما منت نهاده است. بیگمان هر که تقوا و صبر پیشه کند، خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند.» گفتند: «به خدا سوگند که خداوند واقعاً تو را بر ما برتری داده است و ما خطاکار بودیم.» [یوسف] گفت: «امروز سرزنشی بر شما نیست. خدا شما را میآمرزد و او مهربانترین مهربانان است. این پیراهنم را ببرید و بر چهرهی پدرم بیفکنید [تا] بینا شود و همهی کسان خود را پیش من آوردی.» و چون کاروان رهسپار شد، پدرشان گفت: «اگر مرا به کم خردی نسبت مدهید، بوی یوسف را میشنوم.» گفتند: «به خدا سوگند که تو سخت در گمراهی دیرین خود هستی.» پس چون مژدهرسان سررسید، آن [پیراهن] را بر چهرهاش انداخت، پس [یعقوب] بینا شد، گفت: «آیا به شما نگفتم که بیشک من از [عنایت] خداوند چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟» گفتند: «ای پدر! برای گناهان ما طلب آمرزش کن که ما خطاکار بودیم.» گفت: «به زودی از پروردگارم برایتان آمرزش میخواهم، همانا که او آمرزنده و مهربان است.» پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در کنار خویش گرفت و گفت: « اگر خدا خواهد، با [امن و] امان داخل مصر شوید.» و پدر و مادرش را بر تخت بنشانید و [همگی] پیش او به سجده افتادند و [یوسف] گفت: «ای پدر! این تعبیر خواب پیشین من است، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان فرمود، آن گاه که از زندان خارجم کرد و شما را از بیابان [از کنعان به مصر] باز آورد –پس از آن که شیطان میان من و برادرانم را به هم زد- بیگمان، پروردگارم نسبت به آنچه بخواهد، صاحب لطف است، زیرا که او دانای حکیم است. پروردگارا! تو به من دولت دادی و تعبیر خواب را به من آموختی. ای پدید آورندهی آسمانها و زمین! تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما!»)
پینوشتها:
1- قرآن، یوسف / 3.
2- قرآن، یوسف /4.
3- قرآن، یوسف / 27.
4- قرآن، یوسف / 32.
5- قرآن، یوسف / 33.
6- قرآن ، یوسف / 36.
7- قرآن، یوسف / 43.
8- قرآن، یوسف / 51.
9- قرآن، یوسف / 77.
10- قرآن، یوسف /79.
11- قرآن، یوسف /79.
12- قرآن، یوسف /88.
13- قرآن، یوسف /89.
14- قرآن، یوسف /9.
15- قرآن، یوسف /90.
16- قرآن، یوسف /96.
17- قرآن، یوسف /97.
18- قرآن، یوسف /100.
19- قرآن، یوسف /101.
20- قرآن، یوسف /4- 101.
21- حضرت یوسف خوابش را در 12 سالگی دید و از آن زمان تا وقتی که پدر و مادرش به مصر رفتند، چهل سال طول کشید.
22- زلیخا، همسر عزیز مصر، برای آلوده کرن حضرت یوسف به گناه، تمام درهای خانه را بست و به او گفت: «پیش بیا که من در اختیارت هستم.» حضرت یوسف فرمود: «از گناهی که مرا به آن دعوت میکنی به خداوند متعال پناه میبرم»، به درستی که او مقام والا و ارجمندی به من بخشیده، به من نیکی عطا کرده و پیامبرم قرار داده است، من هرگز او را نافرمانی و سرپیچی نمیکنم. زلیخا جلو رفت تا او را به سوی خود بکشاند و حضرت یوسف که دارای عصمت الهی؛ یعنی دوری از گناه بود، برای دور کردنش به طرفش رفت.
پیامبران –علیهم السلام- درتمام شرایط و احوال این ویژگی و لطف شامل حالشان بوده است و از آن برخوردار بودهاند.
در این خصوص، خداوند متعال دربارهی حضرت یونس (علیه السلام) میفرماید: (اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی میماند.) و حضرت یونس (علیه السلام) پیش از اینکه ماهی او را فرو برد و در همان هنگام و بعد از بیرون آمدن از شکم ماهی، همواره از تسبیح کنندگان خداوند متعال بوده است.
23- هنگامی که شوهر از خیانت همسرش مطمئن شد، نه خروشی برآورد و نه خشمی نشان داد و حتی فریادی بر او نزد، چون به روش طبقهی مرفه که او سردمدار بود، در چنان شرایط و اوضاعی با احتیاط و ترس و کوتاه آمدن برخورد میشود، لذا تنها به گفتن این جمله: «این از نیرنگ شما زنان است.» بسنده می کند؛ یعنی گناه همسرش را به حساب نیرنگ همهی زنان میگذارد و آشکارا میگوید که نیرنگ زنان بسیار عظیم و بزرگ است. البته، چنانچه مدح و ثنایی در کار بود، همین گونه عمل میشد.
البته، گمان نمیرود که گفتن «مکر و افسون شما زنان عظیم و بزرگ است» باعث ناراحتی یک زن شود، بلکه نشانهی کمال زنانگی و توانایی در نیرنگ و افسون و فضیلتی به شمار میرود.
24- بعضی از مفسران گفتهاند، حضرت یعقوب (علیه السلام) از این رو به فرزندانش گفت که از یک دروازه وارد شهر نشوید، چون همگی از یک پدر و بسیار زیبا، با هیبت و دارای کمال بودند و از چشم زخم دیگران میترسید.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران …]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم