تعریف عشق
نکته: عشق آتش سوزان است ودریای بی کران است؛ هم جان است و هم جان را جان است و قصّه بی پایان است و درد بی درمان است. عقل در ادراک او حیران است و دل در دریافتِ او ناتوان است، نهان کننده عیان است و عیان کننده نهان است، روح روح است و فتح فتوح (1) است. اگر روح، حیات اجساد است، عشق ،حیات دل ها است. عاشق اگر خاموش باشد عشق دلش را چاک کند و از غیر خودش پاک کند؛ و اگر بخروشد وی را زیر و زبر کند و از قصّه وی همه شهر و کوی را خبر کند.
عشق هم آتش است و هم آب، هم ظلمت است و هم آفتاب. عشق درد نیست ولی به درد آرد، بلا نیست و لیکن بلا آرد. هم چنان که موجب حیات است، سبب ممات است؛ و هر چند مایه راحت است پیرایه آفت است. محبّت، محب را سوزد نه محبوب را، و عشق هم طالب را سوزد و هم مطلوب را.
هر دل که طواف کرد در مجمرعشق
هم سوخته شود به آخر از اخگر(2) عشق
این نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق (3)
عشق حقیقی و مجازی
حکایت: مردی را زنی بود و بر آن زن عاشق بود. یک چشم آن زن سپید بود و شوی را از آن عیب خبر نبود. چون روزگار برآمد و مرد مراد خویش بسیار از او بیافت و عشق کم گشت، سپیدی بدید. زن را گفت آن سپیدی در چشم تو کی پدید آمد؟ گفت: آنگه که محبت ما در دل تو نقصان گرفت…این است معنی قول یپغمبر (ص) که گفت: دوست داشتن چیزی، تو را کور و کر گرداند. کور گردی از عیب دیدن، کر گردی از ملامت شنیدن. عیب بین و زملامت ترس، دوستدار نبوَد.(4)
ترک عشق مجازی
منگر اندر بتان که آخرِ کار
نِگَرِستن گِرستن آرد بار (5)
اوّلت یک نظر نماید خُرد
پساز ان لاشه (6) جَست و رشته بِبرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از ان رشگ و اشگی تَر باشد (7)
***
شاهد پیچ پیچ (8) را چه کنی
ای کم از هیچ، هیچ را چه کنی!
چه (9) کنی باز چون وفاجویان
عمر خود هرزه با نکورویان
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ (10)
دوستی عیمق با خدا
نکته: تا دوستی خدای تعالی هم دل بنده را فرونگیرد، بنده یک جهت و یک قبله نمی گردد وتا بنده یک جهت و یک قبله نشود، حضور قلب نمی یابد و نمی تواند با خدا باشد.(11)
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست (12)
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند(13)
طلب دوست
توصیه: یکی را همّت بهشت است و یکی را دوست، فدای اویم که همه همّتش اوست. اگر پایی داری در بند او دار و اگر سری داری بسته کند او دار.(14)
ای محبّ (15) جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب،(16)
نکِشی (17) شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
چون تو را بارداد(18) بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه (19)
دوست را با خواست چه کار
حکایت: جنید را گفتند: خواهی تا خداوند را ببینی؟ گفتا: نه. گفتند: چرا؟ گفت: چون موسی بخواست ندید، و محمد نخواست بدید. پس خواست های ما مانع ما بود از دیدار حق تعالی؛ زیرا وجود خواست و آرزو مخالف دوستی بود، و مخالفت، مانع باشد. و چون اندر دنیا خواست و اراده کنار رفت، مشاهدت حاصل آمد، و چون مشاهدت دوام یافت دنیا چون آخرت بود و آخرت چون دنیا. (20)
نیست در عشق حظّ (21) خود موجود
عاشقان را چه کار با مقصود؟
عشق و مقصود کافری باشد(22)
عاشق از کام خود بری (23) باشد
کردگار لطیف و خالق بار(24)
هست خود پاک و پاک خواهد کار
خطّه خاک،(25) لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان(26) را ز عشق فایده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سرنهند در شب تار(27)
تو بر آنی که چون بری دستار (28)
راه عاشق شدن
توصیه: نصیب خویش از عالم بردار و باقی همه بگذار. از خود بگریز و با غیر نشست و برخاست مکن و آنچه داری بباز و گمان ها را کنار بگذار، و خرمن تقلید بر باد ده و کمان محبّت خود بر زه نه و گردن به حکمِ تجرید آزاده ده (29) و رخت عادت غارت کن و گناه خود را کفّارت کن و خویشتن را محو کن (30) و ترک صرف و نحو کن. (31)
چو دانستی که هستی جز او نیست بناز و به خویشتن هیچ مپرداز.
از صبح وجود بی خبر بود عدم
آنجا که من و عشقِ تو بودیم به هم
در روز اگر کسی نیابم محرم
شب هست وغمت هست مرا بیش چه غم
بیت
خیز یارا خیز تا در نیستی یک دم زنیم
آتش اندر خرمن آل بنی آدم زنیم
هر چه اسباب است آن را جملگی جمع آوریم
پس به حکم نیستی آن را همه (32) بر هم زنیم
نیستی را کعبه ای سازیم و خود مُحرم شویم
وز پس تجرید لبیکی بر این عالَم (33) زنیم (34)
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غمّار (35)
خیر و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت « قد قامت»
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده (36) را نبود
اب آتش فروز،(37) عشق آمد
اتش آب سوز،(38) عشق آمد
عشق بی چار میخ تن (39) باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد (40)
نکته: محبّت خدا از معرفت حاصل می شود. هر کس به خدا معرفت داشته باشد، به او محبّت هم می ورزد. محبت خدا به اندازه معرفت به اوست. و اگر معرفت به کمال باشد محبت هم به کمال می شود و هنگامی که محبّت به کمال باشد، لذّت و راحتی آخرت هم به کمال خواهد بود. (41)
بلاکشی؛ راه دوام عشق
نکته: و نیایش همه چیزها به آسایش جاودانگی یابند و به بلا نیست گردند، و محبت به بلا هست یابد و به راحت نیست گردد. همه چیزها از بلا بگریزند، و محبت بلارا به آرزوجوید. چون عاشقان ادعای محبت کردند درِ راحت به خویشتن در بستند و درِ بلا بر خود بگشادند تا صدق خویش در محبت پدید کنند. و اگر ایشان خود بلا اختیار نکنند چون ادعای محبت کردند، حق تعالی بر سر ایشان بلا باران کند
یحیی معاذ رازی در مناجات خویش می گفت: الهی چنان که تو به کسی مانند نیستی کارتو به کس مانند نیست، و کسی که کسی را دوست دارد، همه، راحتِ آن کس جوید، وتو چون کسی را دوست داری بلا بر سر او باران کنی!(42)
عافیت گریزی
توصیه: اگر عاشقی، از عافیت بگریز، و اگر دیوانه ای از سلامت بپرهیز، سَرِ این کار داری(43) برخیز و قصد راه کن، نه توشه برگیر و نه همراه را آگاه کن، عافیت رابنواز و سخن کوتاه کن. با مردان این راه رَو، تا در قافله عشّاق رسی و از محنت سرگردانی خود باز رَهی .(44)
عاشق دروغین
حکایت: جوانی بر در زُبَیده آمد و گفت: من بر زبیده عاشق شده ام. این خبر به زبیده رسانیدند. زبیده او را درون خواند و با اوگفت: زینهار بار دیگر مثل این سخن نگویی که هم تو را زیان دارد و هم مرا، هزار درم بستان و از این سخن بگذر. گفت: نتوانم گذشت. گفت: دوهزار درم بستان . گفت: نتوانم گذشت. همچنین تا ده هزار رسید. چون جوان نام ده هزار درم بشنید، راضی شد. زبیده چون این حال بدید فرمود تا او را گر دن زنند. عارفانی که در آن ایام بودند، هر که این قصّه می شنید، بی هوش می شد و می گفت: مخلوقی که ادعای محبّت مخلوقی می کند، اگر به زندگی بی او راضی شود، بر سر او آن ماجرا می رود، حال، بنده ای که ادعای محبّت خالق کند، اگر بدون او میل کند با او چه کند؟!(45)
دعوی منیت
بر نگیرد جهانِ عشق دویی (46)
چه حدیث است این منی و تویی!
نیست در شرط اتّحاد نکو
دعوی دوستی و پس من و تو(47)
ترک اختیار
توصیه: یا خود پرست توانی بودن یا عاشق…اگر رفتار و کردار تو به دستِ تو بوَد، خود پرستی باشی، و اگر زمامِ تو به دستِ غیری بوَد، عاشقی.(48)
نکته بزرگی چنین گفته است که همه جهان ادعای عاشقی می کنند، لکن چون باطن ایشان بازجویی، معشوقی طلب می کنند نه عاشقی؛ یعنی چون ادعای محبت کردی، صدق ادعا آن است که مراد خویش را پسِ پشت اندازی، و همواره دوست در پیشِ روی خوش آری. اگر از دوست مرادِ خویش طلب کنی محبوبی می جویی نه محبی؛ و آنچه می کنی با آنچه می گویی ناسازگار است. این خود آنجا باشد که دعوی محبت مخلوقی کند. پس دعوی محبت خالق درست نباشد تا آن گاه که این محب را در دو جهان یک ذره جز حق مراد نباشد. چون ذره ای خواسته، حقیقت محبت را تباه می کند، آن گاه که هم همت او هوای نفس باشد، او را محبت کی باشد؟!
و این خود حکم محبت است وحکم عبودیت از این قوی تر است. عبودیت بی اختیاری و بی مرادی است. چون بنده را اختیار ومراد فرا گیرد از عبودیت دوری می کند و معبودی آرزو می کند؛ و عبد معبود محال باشد.(49)
حکایت یکی از بزرگان را پرسیدند: چگونه می گذرانی؟ گفت: چنان که تدبیر می کند. پرسیدند: چگونه تدبیر می کند؟ گفت: چنان که می خواهد. پرسیدند: چگونه می خواهد ؟ گفت مرا با خواست او کاری نیست.(50)
حفظ اسرار الهی
چه زنی لاف مستی ای به دروغ!
تات (51) گویند خورده مردک دوغ 52)
تو اگر مِی خوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چون بخوردی دو دُرد با صد درد
گویم احسنت اینت مردی مرد
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی (53)
پی نوشت ها :
1ـ فتح: گشایش وپیروزمندی؛ فتح فتوح: سرآمد گشایش ها.
2ـ اخگر: آتش سرخ، زغال سرخ
3ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، صص256و257
4ـ شرح التعرف، ج1، ص182
5ـ نگریستن گریستن در پی دارد
6ـ لاشه کنایه از معشوق مجازی است که در حقیقت چیزی جز لاشه نیست و اوست که رشته اختیار را از دست انسان در می برد
7ـ خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه)،ص136
8ـ پیچ پیچ: بسیار پیچیده
9ـ چه: چرا
10ـ چشم را کور می کنند و دل را می درند( می ربایند). خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص137
11ـ انسان کامل ( بازنویسی الانسان الکامل)، صص128و129
12ـ عقل را کنار گذاشته اند و جان را برای نثار کردن در کف دست گرفته اند.
13ـ خویشتن را از یاران او به حساب می آوردند. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص41
14ـ پایبند او باش و در اختیار او باش. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، ص38
15ـ محبّ: دوستدار
16ـ طلعت غیب: روی پنهان
17ـ نکِشی: ننوشی، سرنکشی
18ـ بار دادن: اجازه ملاقات دادن
19ـ خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص42
20ـ کشف المحجوب، ص487
21ـ حظّ: بهره و نصیب.
22ـ عشق و خواسته مرا یکی ندهند و هر که بخواهد کافر است.
23ـ بری: دور، برکنار.
24ـ بار: مهربان.
25ـ خطه خاک: سرزمین خاکی، کنایه از دنیا .
26ـ بی خود: آن که با خود نباشد، مست.
27ـ عاشقان در شب تاریک بندگی خدای کنند.
28ـ تو به فکر آن هستی که چگونه سود ی ببری. خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص111
29ـ از حکمِ تجرید ( بریدن ازعلایق) پیروی کن.
30ـ نفس (منیّت ) خود را نابود کن.
31ـ علم ظاهر را ترک کن.
32ـ آن را همه: همه آن را.
33ـ منظورعالم عشق است.
34ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری ، ج1، صص351و352.
35ـ غمّاز: سخن چین.
36ـ رسیده: به کمال رسیده .
37ـ از عشق کارهای خارق عاد ت سر می زند.
38ـ عشق منبع امور متضاد است.
39ـ عشق جسم ندارد و در محدودیت نمی گنجد.
40ـ خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه) ،ص110.
41ـ انسان کامل (بازنویسی الانسان الکامل )، ص128
42ـ شرح التعرف، ج1، صص190-191
43ـ سرِ کاری داشتن: تصمیم به کاری داشتن .
44ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، صص178و179
45ـ سِلک سلوک، صص101و102
46ـ جهان عشق دو گانگی نمی پذیرد
47ـ اتحاد ( یکی شدن)، در ادعای دوستی کردن و انگاه من و تویی کردن، نکونیست. خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص42
48ـ نامه های عین القضات همدانی، ج2، صص85و86.
49ـ شرح التعرف، ج3، صص1067و1068
50ـ همان، ص1192.
51ـ تات: تا تو را
52ـ چرا به دروغ لاف مستی می زنی تا مردم به تمسخر بگویند: شراب نخورده ،بلکه دوغ خورده است .
53ـ که از ازل در برابر عشق و همت و قدرت او مانند مور کمر بسته زاده شده اند. خلاصه حدیقه ( برگزیده حدیقه الحقیقه)،ص50
منبع:گنجینه ش 81