داستانهای پیامبر اکرم (ص) : سفانه دختر حاتم

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : سفانه دختر حاتم

هنگامى که اسیران بنى طى (قبیله حاتم طائى) را به مدینه آوردند و آنها را وارد خدمت پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) کردند از جمله آنها سفانه دختر حاتم بود. مردم از زیبائى او در شگفت شدند؛ وقتى که شروع به سخن گفتن کرد در ملاحت گفتار و شیرینى بیانش حیران گشتند به طورى که زیبائى او را فراموش کردند. گفت اى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) پدرم از دنیا رفت و برادرم پنهان شد اگر مرا آزاد کنى تا دشمنان سرزنش نکرده و قبائل عرب طعنه نزنند بسیار بجا و به مورد است زیرا پدرم مردى طرفدار اخلاق پسندیده بود. گرسنگان را سیر مى کرد و برهنگان را پوشاک مى داد. هیچ آرزومندى پیش او نیامد مگر اینکه به آرزوى خود رسید.
پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود دخترک این صفات که شمردى از اخلاق مومن است اگر پدرت زنده مى بود ما از خداوند برایش ‍ طلب بخشایش و رحمت مى کردیم .
پس از آن فرمود: او را آزاد کنید به واسطه شرافت پدرش . عرض کرد تقاضا دارم اینهائى که با منند نیز دستور دهید آزاد کنند. حضرت فرمود: همراهان او را به واسطه شرافت خودش آزاد کنند. آنگاه فرمود: سه دسته را ترحم و رسیدگى نمائید: 1. عزیزى که بعد از عزت خوار شود. 2. ثروتمندى که بینوا گردد. 3. دانشمندى که در میان نادانان ضایع شده باشد.
سفانه عرض کرد اجازه مى دهید براى شما دعا کنم ؟ فرمود: بکن . گفت: خداوند کمکها و نیکوکاریهاى شما را شامل مستمندان و بیچارگان نماید و هیچ نعمتى را از قوم و دسته اى نگیرد مگر آنکه شما را وسیله بازگشت آن نعمت قرار دهد. حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: آمین . بعد دستور داد مقدارى شتر و گوسفند به او دادند که میان دره را فرا گرفت . دختر حاتم از این بخشش در شگفت شد، عرض کرد این نوع جود و سخاوت مخصوص کسانى است که از فقر و پریشانى نترسند. پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: مرا پروردگارم اینطور تربیت کرده . عرض کرد اجازه مى فرمائید بسوى خانه خود برگردم ؟
فرمود: تو مهمان ما هستى تا از خویشاوندانت شخص مورد اعتمادى بیاید و به همراهى او بروى. بعد از چند روز که در ضیافت آن حضرت بود از بستگانش آمدند خدمت پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) رسید و اجازه رفتن خواست . پیغمبر دستور داد محلى براى او تهیه کردند که روپوش آن از خز بود و با پسر عموهایش او را بازگرداند. در تمام راه هرگاه سفانه سر از محمل بیرون مى کرد مى دید عده اى با شمشیرهاى برهنه به حفظ و حراست او ماءمورند.
وقتى به وطن رسید به برادر خود عدى بن حاتم گفت برو ملحق به این مرد شو اگر او را ببینى خواهى دانست به راستى پیغمبرى بزرگوار و با عظمت است. عدى آماده رفتن گردید و به مدینه آمد. هنگامى که حضرت در مسجد بود وارد خدمت ایشان گردید. همین که پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) او را دید فرمود: تو کیستى؟ عرض کرد من عدى بن حاتمم . حضرت از جاى بلند شد و عباى خود را زیر او پهن کرد و او را بر روى او نشانید، (و جلس بین یدیه) و خود آنجناب به جهت احترام او روبروى او نشست از مشاهده این اخلاق پسندیده عدى اسلام آورد.(1)

1- شجره طوبى ، ج 2، ص 22.

آگاه شویم،حسن امیدوار،جلد سیزدهم.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید