علاج تکبر

علاج تکبر

افتخار فقط به خداوند
پس اگر کسی بزرگی کند باید به واسطه پروردگار خود بزرگی کند و اگر به چیزی فخر و مباهات کند به آفریدگار خود افتخار نماید و خود را به خودی خود حقیر و پست شمارد، بلکه خود را عدم محض ببیند و این معنی است که: همه ممکنات در آن شریکند و اما خواری و ذلتی که مخصوص بنی نوع این بیچاره مسکین است که به خود عجب می کند، از حد متجاوز و قلم از حد تحریر آن عاجز است و چگونه چنین نباشد؟ و حال آنکه ابتدای آن نطفه نجس و پلیدی بود، و آخرش جثه متعفن و گندیده.

دانستن ناچیزی و ضعف انسان
ناز خود بنه و بزرگی فروختن بگذار و گور خویش به یاد آر که گذرگاه تو بر آن است، و هر چه کنی بر تو تاوان است و آنچه کشتی، درو نمایی و آنچه امروز فرستی، فردا بر آن درآیی. پس جای درآمدنت را بگستران. (1)
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدنت، آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بیانداخت خاک
چون آن سرفرازی نمود این کمی
ازان دیو کردند، از این آدمی (2)
اگر می خواهید که سلامت دو جهان یابید، خویشتن را چنان یابید که خدای در ما آموخت چون بدانی که اول چه بودی، و در میانه چه ای، و به آخر چه خواهی گشت، هرگز تکبر و پنداشت نیازی و به مردمی به جای خویش بماند و در غلط نیفتد. هر که بدانست که اول نطفه ای بود گندا، و در میانه کثیفی روان است، و به آخر مرداری خواهد گشت که همه خلق بینی از وی فرا گیرند، و در سر وی هیچ تکبر نماند، و او را از خویشتن دیدن و از کار خویش ننگ آید، و از عار خویش سر به خاک اندر کشد، و جز به فضل و کرم و جود و لطف او نبیند و پیوسته به شکر منعم و آفریدگار خویش مشغول باشد و هر روزی نعمت زیادت و امید او جز به فضل خدای عزوجل نه.
کشته شود انسان، چه چیز او را بر کفر و سرکشی داشت که نمی داند از چه چیز، خدا او را آفرید؟! از قطره آبی او را آفرید و مقدر گردانید او را، و راه بیرون آمدن را از برای او آسان گردانید، پس او را می رانید، آن گاه او را در گور کرد و در قرآن کریم اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیزی نبود. بعد از آن او را از نجس ترین چیزها و پست ترین آنها که نطفه باشد خلق فرمود. بعد از آن، او را می رانید و جثه خبیثه گندیده گردانید و اگر اندکی تأمل نمایی می دانی که چه چیز پست تر و رذیل تر است از چیزی که: ابتدای او عدم، و ماده خلقتش از همه چیز نجس تر، و آخرش از همه اشیاء متعفن تر، و آن مسکین بیچاره در این میان عاجز و ذلیل. نه از خود اختیاری و نه او را قدرت بر کاری. نه خبر دارد که بر سر او چه می آید و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه می زاید، و مرض های گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بیماری های صعب به جهت او آماده، از هر جا سر برآورد آفتی در کمینش، و به هر طرفی میل کند حادثه ای قرینش، چهار خلط متناقض در باطن او اجتماع کرده و هر یک به ضد یکدیگر در ویران کردن جزوی از عمارت بدنش در سعی و اجتهاد. بیچاره بینوا از خود غافل، و هر لحظه خواهی نخواهی در حجره بدنش حادثه ای رو می دهد و از هر گوشه دزدی متاعی از اعضاء جوارحش می برد. نه گرسنگی او به اختیارش هست و نه تشنگی، نه صحت او در دست اوست و نه خستگی، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگی، نه نفع خود را مالک است و نه ضرر، و نه خیر خود را اختیار دارد و نه شر. می خواهد که چیزی را بداند، نمی تواند. اراده می کند که امری به یاد او بماند، فراموش می کند. می خواهد که چیزی را فراموش کند از خاطرش نمی رود و دل او به هر وادی که بخواهد، می رود و نمی تواند عنانش را نگاه دارد و فکرش به هر سمتی که میل می کند، می دود و قدرت بر ضبطش ندارد و غذایی کشنده اوست و در خوردن آن بی اختیار است و دوایی باعث حیات اوست و در کام او ناگوار است. ساعتی از حوادث روزگار ایمن نمی باشد. (3)
و دیگر علاج آنکه اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت، از وی منت باید داشت که اگر کسی خبر دهد تو را که اندر جامه تو ماری است، تا از وی حذر کنی، منت داری. و عیب که اندر دین بود، از مار بتر بود، که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر در نزدیک پادشاهی همی شوی و کسی تو را گوید: «ای پلید جامه! بنشین جامه پاک کن». نگاه کنی، جامه پر نجاست باشد، که اگر در آن حال در پیش پادشاه می شدی، اندر خطر عقوبت بودی، از آن منت باید داشت، که تو را از آن خطر برهانید. و اگر به قصت تعنت (4) گوید، تو نیز فایده خویش یافتی، چون راست بگفت تعنت وی خیانتی است که در دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت، خشم تو شرط نیست. اما اگر دروغ گفته باشد، باید که اندیشه کنی که اگر از این یک عیب پاکی، عیب های دیگر بسیار داری که وی نمی داند، پس به شکر آن مشغول شوی، که حق تعالی پرده بر دیگر عیب های تو فروگذاشت و این مرد حسنات خود به تو هدیه کرد. و اگر ثنا گفتی، همچون کشتن تو بودی. چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند، نه معنی و روح و حقیقت. و هر که عقل دارد ای بی عقل بدین جا شود، که از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت. و اندر جمله، تا طمع ازخلق نبرد، این بیماری از دل بنشود. (5)

علاج عملی کبر
اما علاج عملی دو است: یکی آنکه از جایی که وی را جاه بود بگریزد، و جای دیگر شود که کس وی را نشناسد …
علاج دیگر آن بود که راه ملامت سپرد و چیزی کند که از چشم مردمان بیفتد، نه آنکه حرام خورد، چنان که گروهی از احمقان فساد همی کنند و خویشتن را ملامتی نام همی کنند، بل چنان که مثلا، در روزگار گذشته زاهدی بود، امیر شهر به سلام وی شد، تا به تبرک کند. چون امیر از دور پدید آمد، زاهد نان و تره خواست، و به شتاب خوردن گرفت و لقمه بزرگ همی کرد. چون امیر وی را بدید بدان شره، (6) اعتقاد اندر وی تباه کرد و بازگشت.
سبب تکبر یک نوع جهل است از عظمت حق جل جلاله، تأمل کند که یک بنده را اگر بفرماید هر هفت آسمان را به یک بار بر زمین زند. تکبر لایق این ذات بود که همه پادشاهان دنیا به یک ریشه ی وی بر نیایند. خوف جلالش [را] کوه طاقت ندارد. اگر یک پرده از پرده های عظمت بردارد، قرار از اهل عالم برخیزد. کوه ها چون ذره شوند، آسمان ها بدرند و دریاها به جوش آیند و جهان همواره شود. متکبر دعوی منازعت می کند با حضرت عزت تعالی و تقدس، در صفت کبریا کسی که با مگس برنمی آید و در رنج کیک (7) مانده است. به گرسنگی سست شود. نام های فطرتی وی هلوع (8) است جووع (9) است، ظلوم (10) است و جهول (11) … و هر هنری که در خود یافته شود آن را عطای حق باید دانست تا تواضع تواند کردن. که اگر هنر نفس داند، تکبر کند و علم که سر همه ی هنرهاست و قوی ترین سبب کبر را وی است یا تخلیقی است بنده را در وی هیچ صنع نباشد، یا مکتسب است و طریق معرفت آن طریق، و استعمال آن طریق بر وجه احسن، و حصول آن علم در آن ذات بعد از استعمال آن طریق، همه الهی است. و بعد ازین همه علم خود عرضی (12) است و قابل بقا نیست و هستی وی در زمان ثانی مضاف به کسب بنده نیست که آن محض تجدید است [بی] صنع بنده. و نسب نیز جای فخر نیست که پدر نزدیک تر تو نطفه است. و نیز هر چه به دیگری تعلق دارد از صفات کمال کمال آن ذات بود. آن این ذات نبود که اگر کسی کمال یابد به صفتی که در کسی دیگر بود، نیز منتقض شود به نقصانی که در دیگری باشد، هر که عالم بود به علم دیگری، جاهل بود به جهل دیگری. و این محال است. دیگر آنکه پدرت را تکبر کردن حماقت بود به آنچه تو به وی تکبر می کنی با آنکه آن صفات قایم به وی نبود … حاصل آنچه به وی تکبر کرده شود یا منفصل است از تو، یا متصل است به تو. آنچه از تو جداست قدرت تو بر وی تمام نیست که حوادث و تغییرات و آفات بدیشان به تدبیر تو نیست. و آن چه متصل است به تو اعتراضند. پس تو هیچ نداری. پس نازیدن به همه غلط است مگر نازیدن به عطای حق باشد که اینها را از حق عطا داند. و نشان نازیدن به عطا تواضع باشد از بهرخدای عزوجل. لاجرم سبب رفعت شود که: «هر که تواضع از بهر خدا کند، خدای تعالی وی را عزیز کند». متواضع، تن خویش را از زیر هم ضعفا دارد و دین خود را زبر همه ملکان دارد. و متکبر برعکس این بود، هر که عز دنیا را به تکلف گرفت، هلاک شد و هر که از عز گرفت بی تکلف، وی نگاه داشته آمد.
اما آنکه تکبر به قوت کند، اندیشه کند که اگر یک رنگ از وی به درد آید، کس از وی عاجزتر نباشد. و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجزتر آید. و اگر پشه ای اندر بینی وی شود یا موری اندر گوش وی شود، عاجز گردد، و بیم بود که هلاک گردد. و اگر خاری اندر پای وی شود برجای بماند. و آن گاه اگر قوت بسیار دارد، گاو و خر و شیر و پیل از وی به قوت تر باشند، و چه فخر بود به چیزی که گاو و خر بدان بر تو سبقت دارند.
اما اگر تکبر به توانگر و چاکر و غلام کند و به ولایت و سلطان کند، این همه چیزی بود از ذات وی بیرون. اما اگر مال دزد ببرد، یا از ولایت عزل کنند، به دست وی چه باشد؟ و آن گاه بسیار جهود و بیگانه باشد که مال از وی بیش دارد. و بسیار بی عقل و ناکس باشد که ولایت از وی بیش دارد. و بر جمله هر چه به تو نبود، از آن تو نبود. و این همه عاریت باشد. و از این همه هیچ چیز به تو نیست … و آیت به دو وجه آسان شود:
وجه اول آنکه بداند که حجت بر عالم عظیم تر است، و خطر وی بیشتر است، که از جاهل کارها فروگذارند و از عالم فرو نگذارند، و جنایت عالم فاحش تر، و اخبار که اندر کار عالم آمده است تأمل باید کرد، بلکه اندر قرآن حق تعالی عالم مقصر را که در علم مقصر بود به خر ماننده می کند که خرواری کتاب بر پشت دارد … .
وجه دوم آنکه بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند، خدای وی را دشمن دارد. و هر کسی را گفت است که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که خود را قدر بشناسی. پس اگر چه عاقبت خویش می شناسد به مثل که سعادت خواهد بود، بدین معرفت کبر نکند، زیرا که کبر از وی بشود. که انبیا متواضع بودند که دانستند حق تعالی کبر دشمن دارد. و اما عابد باید که بر عالم، اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم وی شفیع وی باشد و سیئات وی محو کند … و اگر جاهلی را بیند و حال وی مستور باشد، گوید: بود که وی خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور بنکرده است. و اگر مفسد باشد باید که گوید: بسیار گناه است که بر دل من گذرد از وسواس و خواطر بد که از آن فسق ظاهر بتر بود که در باطن من گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل ظاهر بدان حیطه شود، و اندر باطن وی خلقی است نیکو که همه گناهان وی را کفرات کند؛ بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطایی رود که ایمان به وقت مرگ اندر خطر افتد.
و اندر جمله، چون روا بود که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود، تکبر کردن از جهل بود. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل. اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نرسد و نسزد؛ و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ کس نیست و هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اما علاج عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول صلی الله علیه و آله نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی وگفتی: «من بنده ام چنان خوردم که بندگان خوردند» … و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید، که روی که عزیزتر است بر خاک نهد که خوارتر است؛ که کبر عرب چنین بودی که پیش کس پشت خم ندادندی، پس این سجود قهری عظیم بود بر ایشان. پس باید که هر چه کبر فرماید، خلاف آن کند و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر نشست و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید، باید که همه از خویشتن دور کند به تکلف، تا طبع گردد.

اهمیت ندادن به مدح و ذم دیگران
باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی می گوید، چون علم و ورع، راست است، شادی تو بدین صفت باید که بود و بدان خدای که تو را این داد و نه به قول وی؛ که به قول کسی این زیادت و نقصان نشود.
و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید، این خود شادی نیرزد، و اگر ارزد شاد بدان باید بود که تو را این داد نه به مدح؛ بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند، باید که به شادی نپردازد از بیم خاتمیت که آن معلوم نیست، و تا معلوم نشود این همه ضایع بود. و کسی را که جای دوزخ خواهد بود، چه جای شادی بود وی را؟ اما اگر آن صفت همی داند که اندر وی نیست، چون علم و ورع، شاد بدان بودن از حماقت بود. و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشاء (13) وی پر عطر و بوست، و وی داند که پر نجاست است، و شاد می باشد بدین دروغ؛ این عین دیوانگی باشد … اما اگر کسی وی را مذمت کند، رنجور شدن و خشم گرفتن با وی هم از جهل بود. چه اگر وی راست می گوید فرشته ای است، و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطانی و اگر نداند که دروغ همی می گوید خری و ابلهی است؛ بدان که حق تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی شود یا فرشته ای را گرداند، چرا باید که تو رنجور شوی؟ پس اگر راست همی گوید، رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تو است: اگر نقصانی دینی است، نه به سخن وی است؛ و اگر دنیایی است، خود آن به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب.
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند: درجه اول عموم خلقند. که به مدح شاد شوند و شکر گویند، و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند. و این بترین درجات است.
درجه دوم درجه پارسایان باشد که به مدح نیمه شاد شوند و به ذم خشمگین شوند، ولکن به معاملت اظهار نکنند، و هر دو را به ظاهر برابر دارند ولکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سوم درجه متقیان است که هر دو را برابر دارند هم به دل و هم به زبان، و از مذمت هیچ خشمی اندر دل نگیرند و مادح را قبولی زیادت نکنند، که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم از جای بشود. و این درجه ای است بزرگ … .
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند، که از وی سه فایده گرفتند: یکی عیب خویش از وی بشنیدند؛ دیگر آنکه وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد؛ و ایشان را حریص بکرد بر آنکه طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه ماننده آن است. و بیشتر معاصی خلق از جهت ستودن و نکوهیدن آید و همه اندیشه خلق بدین آمده است که هر چه کنند برای روی خلق کنند. و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود؛ اگر نه، دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست. (14)
معالجه کبر مانند معالجه مرض عجب است، چون کبر، متضمن معنی عجب نیز هست و از معالجات مخصوصه مرض کبر، آن است که: آدمی آیات و اخباری که در مذمت این صفت رسیده به نظر درآورد و آنچه در مدح و خوبی ضد آن، که تواضع است، وارد شده ملاحظه کند.
علاوه بر این، آنکه: تأمل کند که حکم کردن به بهتری خود را از دیگری غایت جهل و سفاهت است. زیرا که: می تواند که اخلاق کریمه نیز در آن غیر باشد، که این متکبر آگاه نباشد، که مرتبه او در نزد خدا بسیار بالاتر و بیشتر باشد و چگونه صاحب بصیرت جرئت می کند که خود را بر دیگری ترجیح دهد، با وجود اینکه: مناط (15) امر، خاتمه است و خاتمه کسی را به غیر از خدا نمی داند و با وجود اینکه: همه کس آفریده یک مولی، و بنده یک درگاهند. و همه قطره ای از دریای جود و کرم خداوند مجید، و پرتوی از اشعه یک خورشید. (16)

خود را خالی از کبر ندان
زنهار، تا فریب نفس و شیطان را نخوری و خود را صاحب ملکه تواضع، و خالی از مرض کبر ندانی، تا نیک مطمئن شوی و خود را در معرض آزمایش و امتحان درآوری، زیرا که: بسیار می شود که آدمی ادعای خالی بودن از کبر را می کند، بلکه خود نیز چنان گمان می کند، ولی چون وقت امتحان می رسد معلوم می شود که این مرض در خفایای نفس او مضمر (17) است و فریب نفس اماره را خورده و خود را بی کبر دانسته، و به این جهت از معالجه و مجاهده دست کشیده. (18)

خود را بشناس تا متکبر نباشی
قدر و مقدار خود را بشناس و ببین چیستی و کیستی و چه برتری بر دیگران داری، به فکر خود باش و خود را بشناس.
تا تطاول (19) نپسندی و تکبر نکنی که خدا را چو تو در ملک بسی جانورست. اول و آخر خود را در نظر گیر و اندرون خود را مشاهده کن.
تو معذوری چون در غیری غلط کنی. زیرا که از او دور بوده ای، هم در شکل و هم در آفرینش و هم در سال و هم در عادت و هم در شهر و هم در پیشه و هم در سیرت و هم در طریقت. اما چه عذر داری چون در خود غلط کنی؟ چون تکبر کنی؟ چه متکبر در خود به غلط بود و هم چنین معجب. (20)
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره ور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکی از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زان که فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سر کشیش کم شود
ور ره تعظیم قدش خم شود
گر به لباست بود این برتری
اینکه نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر، خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامه ی اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که تو را آن خری دیگر است
جامه ی اطلس چو سزای خر است […] خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه زیادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
دم که به بادست چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زیان
دعوی گل راه به سو پیش هست
زان که نکو رنگی و بو پیش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شادی بگو […] شمع نه ای جامه ی شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست تو را نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالی است شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
خس نشود کس به زبردست کس
آب همان است و همان است خس (21)
سر چه آرایی به دستار ای پسر
گر توانی دل به دست آر ای پسر
تا نگیری ترک عز و مال و جاه
از همه بر سر نیایی چو کلاه
نیست مردی خویشتن آراستن
قصد جان کرد آنکه او آراست تن
نیست در تن بهره از تقوا لباس
در تکلف مرد را بندد لباس
هر که او در بند آرایش بود
در جهان فرزند آسایش بود
عاقبت جز نامرادی نبودش
بهره ای از عیش و شادی نبودش
خودستایی پیشه ی شیطان بود
آنکه خود را کم زند، مرد آن بود
گفت شیطان من ز آدم بهترم
تا قیامت گشت ملعون لاجرم
از تواضع خاک مردم می شود
نور تار از سرکشی کم می شود
رانده شده ابلیس از مستکبری
گشت مقبول آدم از مستغفری
شد عزیز آدم چو استغفار کرد
خوار شد شیطان چو استکبار کرد
دانه پست افتد زهر دستش کنند
خوشه چون سر برکند، پستش کنند
(عطار نیشابوری)
در وقت آنک بنده به چشم غنا و استغنا و عزت سلطنت به خود نگرد، مرض تکبر و تجبر در او پدید آید و چون به چشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد، در حال از نظر عنایت حق بیفتد. پرسیدند: «یا رسول الله! کبر چه باشد؟» فرمود: «کبر آن است که به چشم حقارت به مردمان نگرد، و حق باز نتواند دید». و معالجت این آفت آن است که چون طاووس هر وقت که نفس به پر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدید آید و خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند، به پای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود. و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل دررسد، و رسم و طلل خانه ی عمر که گردش افلاک به دست شب و روز، یک یک خشت او برکنده است، به کلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید باشد و از این چنین دولتی چه حساب بر شاید گفت؟ (22)

پی نوشت :

1- نهج البلاغه، خطبه ی 153، ص 151.
2- بوستان سعدی، ص 115.
3- معراج السعاده، ص 266.
4- تعنت: آزار.
5- کیمیای سعادت، ج 2، ص 203.
6- شره: آزمندی.
7- کیک: مردمک چشم.
8- هلوع: حریص.
9- جووع: گرسنه.
10- ظلوم: ظالم.
11- جهول: نادان.
12- عرضی: بی دوام.
13- احشاء: اعضای درون بدن.
14- کیمیای سعادت، ج 2، صص 203-205.
15- مناط: ملاک.
16- معراج السعاده، ص 289.
17- مضمر: پنهان.
18- معراج السعاده، ص 290.
19- تطاول: گستاخی.
20- اخلاق محتشمی، ص 204.
21- خلد برین، صص 295-298.
22- مرصاد العباد، ص 448.
منبع:کتاب گنجینه ی 69-68

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید