روایتی از « رضا فرهانی » محافظ امام خمینی
اشاره :
رضا فراهانی فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتیان متولد، شد، و در سال 1356 به جریان مبارزه با رژیم شاه پیبوست و با پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نیروهای ویژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمین و پاسداران وفادار به بیت شریف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :
حضرت امام در دورانی که ملاقات داشتند، هر ده پانزده روز یک بار به مدت یک دو روز استراحت داشتند و اکثرا به منزل آقای اشراقی میرفتند. در یکی از روزها من آقا را به منزل آقای اشراقی بردم و خدم به سمت بیت باز گشتم. در بین راه در جلوی منزل آیت الله محمد یزدی حدود ساعت یازده بود که روی زمین حدود ده پانزده سانتی متر برف نشسته بود. از آنجا به جلوی در منزل علامه طباطبایی آمدم که با منزل امام فاصلهای نداشت. یعنی اول منزل آقای یزدی بود، بعد منزل آقای گلسرخی که منبری بود و بعد منزل طباطبایی قرار داشت. من جلوی خانه علامه طباطبایی روی پله نشسته بودم. نرده هم گذاشته بودیم. که کسی نباید ولی خوب دسته دسته مردم میآمدند و پاسدارها میگفتند: آقا ملاقات ندارند. پاسدارها نمیدانستند آقا نیستند و ما تعداد معدودی میدانستیم که آقا در منزل نیستند. من بودم و حاج مصطفی رنجبر که مسئول ما بود و آقای صانعی. من دیدم یک خانم اینجا ایستاده و یک خانمی دیگری که بچهای به همراه داشت و میگفت که از راه دور از مشهد آمدهام و اصرار میکردم که آقا را ببیند. به او گفتند: خانم امروز ملاقات نیست بروید بعدا بیاید. او نفرت و همانجا ایستاد. در همین لحظات حاج احمد آقا از منزل خارج شدند تا به دفتر بروند. آن زن دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و گفت: من از آن طرف مشهد آمدهام و میخواهم آقا را ببینیم. حاج احمد آقا گفت: آقا ملاقات ندارند. بروید و دور روز دیگر بیایید. ایشان سپس به دفتر رفتند؛ اما آن زن همچنان در کوچه ایستاد. او مدام التماس میکرد. من هم جلوی پله نشسته بودم و صحنه را میدیدم. یک ربع – بیست دقیقهای گذشت تا اینکه سید حسین نوه امام آمد از آنجا رد شود. این زن دوباره جلوی ایشان را گرفت و او در جواب گفت: خواهر آقا قم نیستند، بیرون قم تشریف دارند شما بروید بعدا بیاید. حدود یک ربع دیگر حاج احمد آقا از دفتر خارج شد که به خانه برود. آن زن دوباره دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و التماس کرد. حاج احمد آقا گفت: رضا بلند شود برو ماشین را روشن کن این خانم را ببر باغچه، آقا را ببیند و دوباره او را برگردان، گفتم: چشم.
لندروری داشتیم که حاج محسن رفیق دوست داده بود که هنوز هم هست. من لندرور را روشن کردم و این خانم را سوار کردم و به اتفاق آن یک خانم و بچهاش حرکت کردم. در بین راه یکدفعه به ذهنم آمد که من نمی دانم این خانم کیست. دوست است، دشمن است، ممکن است مسلح باشد و ما همین طور بدون احتیاط داریم خدمت امام میرویم. طرحی به ذهنم آمد. به دور شهر که رسیدم به در خانه یکی از دوستان رفتم. در زدم. دختر بزرگ دوستم که آفاق خانم نام داشت و متاهل هم بود جلوی درمد. به او گفتم که قضیه این است، بیا هم آقا را ببین و هم چون زن هستی این خانم را بگرد و اگر آن زن خواست عکس العملی نشان دهد، تو محافظ و مواظب او باش و به او بچسب. گفت: باشد میآیم. به سرعت چادرش را سر کرد و آمد و به اصطلاح داخل ماشین سه زن سوار کردم. آنها را به باغچه – که سه چهار کیلومتر بیرون از قلم حدود مسیر جمکران بود بردم. زمانی که رسیدیم آقا اخبار ساعت دو را گوش کرده و روزنامه را هم خوانده بودند. ایشان آن روز صبح حمام رفته بودند و اتاق هم سرد بود و سرمنشا مریضی امام تقریبا از اینجا بود. البته این خواست خدا بود که آقا مریض شوند و به تهران بیایند. خلاصه آقا شمد روی خودش میکشید که بخوابد. علی اشراقی نوه حضرت امام که پسر بچهای 14-13 ساله بود هم آنجا بود، گفتم: علی جان کسی پیش آقا نیست؟ نه. گفتم که قضیه این است برو به آقا بگو چه کار کنم؟ علی رفت و زود برگشت و گفت: آقا فرمودند همین الان بیایند ولی آنها را از آن در بیاورید تا آقا لباس بپوشند. من از آن طرف رفتم و آنها را به داخل آوردم و به آن خانم گفتم که آنها را تفتیش بدنی کند. حضرت امام از اتاق به در بالکن آمدند و زنها از پلهها به بالا آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد – نمیدانم بیرجند یا بجنورد – آمدم و همسر شهید هستم. شوهرم در زمان شاه به شهادت رسیده است. این بچه هم فرزند شهید است و از من خواسته بود که او را پیش امام بیاورم تا امام را ببیند. من هم آمدهام شما را ببینیم و آرزویم همین بود. آقا به آن بچه شهید بسیار محبت کردند، دست به سرشان کشیدند، نوازش کردند و فرمودند: بابا چرا به خودت زحمت دادی و توی این سرما این همه راه آمدی برای دیدن من، برای چه این کار را کردی؟ مگر من کی هستم؟ آن زن گفت: من آرزویم این بود شما را زیارت کنم. سید آقا شمد را روی دستشان انداختند و آن زن از روی شمد دست اما را بوسید. دو زن دیگر هم دست آقا را بوسیدند. آقا گفتند: اگر خواستهای دارید بفرمایید برآورد کنم. آن زن گفت: هیچ خواستهای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت کنم و آرزو و خواستهام سلامتی شماست. او این حرفها را با حالت گریهای از شوق میگفت. سپس آقا به من فرمودند: شما برو ماشین را روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را به هر کجا که در شهر میخواهند برسان. عرض کردم: چشم آقا جان. آقا بخشی از مسیر خانه را با اینها آمدند و در طول مسیر به آن زن فرمودند: این بچه امانت است مواظب باشید سرماه نخورد. آقا نسبت به بچه یتیم با تواضع و مهربانی رفتار میکردند و در برابر طاغوتیها محکم و استوار و با غرور برخورد مینمودند. این رفتار انسان را به یاد حضرت علی علیه السلام میاندازد که نسبت به طاغوتیان با غرور و ابهت برخورد میکردند و در برابر ضعفا و یتیمان متواضع بودند. من این حالتها را مکرر از امام دیده بودم. خلاصه ماشین را روشن کردم و آنها را به مقصد رساندم.
آقا در منزل آقای اشراقی در حال استراحت بودند. غروب یکی از روزها تب کردند فردای آن روز تب ایشان بیشتر شد و رفتیم دکتر باهر را آوردیم و ایشان آقا را معاینه کرد. روز بعد تب آقا بیشتر ش و رفتیم دکتر کردستی را آوردیم باز تب آقا پایین نیامد. روز سوم تماس گرفتند و از تهران دکتر عارفی و دکتر معتمدی و دکتر زرگر – که موقع وزیر بهداری بود – و یک دکتر قلد بلند دیگری که الان اسمش یادم نیست به قم آمدند و در طبقه بالای منزل آقای اشراقی اقامت کردند. ظهر هنگام آقا میخواستند نماز بخوانند. آن موقع دکتر عارفی را خیلی نمیشناختم. ایشان گفت که آقا نمیتوانند نمازشان را ایستاده نماز بخوانید باید بنشینید. آقا گفتند: من طوریام نیست، میتوانم ایستاده نماز بخوانم. برگشتم و به پزشکها گفتم که آقا میگویند میتوانم ایستاده نماز بخوانم. دکترها گفتند: نه، باید بنشیند. دوباره رفتم به آقا گفتم. آقا قبول کردند و نشسته نماز خواندند. البته پزشکها یک سری نوار از آقا گرفته بودند و با هم مشورت کرده بودند. قرار بود پس از اتمام نماز، آقا بالا بیایند تا دکترها، دستگاه را به ایشان وصل کنند که قلب را نشان دهد.
آقا پس از نماز خواستند بالا بیایند که دکترها گفتند آقا خودشان نمیتوانند بالا بیایند باید آقا را با برانکارد ببریم. آقا خندیدند و گفتند من طوری امام نیست ولی دکترها نپذیرفتند.
یک برانکاردی برزنتی داشتیم. رفتم و آن را آوردم و آقا روی برانکارد دراز کشیدند و من یک طرف برانکارد را گرفتم و طرف دیگر را یادم نیست حاج مصطفی رنجبر یا کس دیگر گرفت. آقا خندهاش گرفته بود وقتی از پلهها خواستیم بالا برویم یکی از رفقا به من گفت شما این طرف برانکارد را به من بده من این کار را کردم و خودم آمدم و دستم را گرفتم به کمر آقا و ایشان را بالا بردیم و خواباندیم و دکترها دستگاه مربوطه را وصل کردند. یک روز تصمیم گرفتند آقا را به تهران حرکت دهند. برف شدیدی آمده بود و جاده تهران – قم پر از برف بود و هلی کوپتر نمیتوانستند بیاورند چون تکان شدید آن برای آقا ضرر داشت. گفتند: باید با ماشین ببرید. ماشین هم آمبولانس بود. از اورژانس تهران بود. آقا را بوسیله برانکارد داخل برانکارد داخل آمبولانس گذاشتیم همه مان گریه میکردیم البته میخواستیم همسایهها نفهمند. احمد آقا و آقای اشراقی هم گریه میکردند. به محض انتقال آقا به داخل آمبولانس، من پریدم داخل و حاج احمد آقا هم بالای سر امام نشست و به من گفت: رضا تو برو مواظب زن و بچه من باش. من خودم با آقا میروم. قبول کردم و پیاده شدم و حاج آقا مرتضی رنجبر و مصطفی رنجبر داخل آمبولانس رفتند و بقیه پشت سر آمبولانس اسکورت رفتند و من ماندم و امانت دار زن و بچه حاج احمد آقا شدم.
سه روز طول کشید تا آقا را به تهران بردند. بعد از سه روز اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری بود. بعد از قضیه آقای جلال الدین فارسی یک سری از علما تصمیم گرفتند دکتر حبیبی را کاندید کنند. من به حاج احمد آقا گفتم به کی رای می دهید. ایشان فرمودند از قول من به کسی نگویید ولی رای من به آقای حبیبی است و شما هم به دکتر حبیبی رای بدهید علمای جامعه مدرسین و شهید بهشتی در جلساتی که داشتند همه متفق بودند که به دکتر حبیبی رای بدهند من به اسرار را وقتی میفهمیدم که حاج احمد آقا را به آن جلسات میبردم.
روز انتخابات به اتفاق خانم حضرت امام و خانم حاج احمد آقا و خانواده آقای اشراقی دو تا ماشین راه انداختیم که به تهران بیاییم. چون روز انتخابات بود گفتند اول برویم رای بدهیم. به مسجد چهار مردان قم رفتیم و رای دادیم. خانم حاج احمد آقا و ننه عذری هم رای دادیم. سپس به تهران به منزل آیت الله ثقفی، پدر خانم امام که زنده بودند رفتیم. ناهار آنجا بودیم پس از آن به بیمارستان قلب رفتیم. من اولین بارم بود که به آن بیمارستان میرفتم. وقتی رسیدیم به طبقه بالا و به بخش قلب رفتیم. بخشی که الان هم شخصیتها را آنجا بستری میکنند. البته امام آن موقع آنجا نبودند در بخش آی سی یو یا سی سی یو بودند. خانم امام پیش ایشان میرفتند کسی را به آسانی راه نمیدادند. به آقای اشراقی گفتم میخواهم آقا را بینیم. ایشان گفت حالا که خانم آنجاست بیا ببرمت. مرا برد و در فاصله دو متری آقا را به من نشان داد. یک ماسک اکسیژن به آقا زده بودند. بعد برگشتم و آمدم.
روز انتخابات بنی صدر این آدم خبیث کلک زده بود و صندوق را به داخل بیمارستان فرستاده بود که امام رأی بدهند و سپس در صندوق را باز کنند ببینند امام به کی رأی داده است. صندوق را که آوردند من بیرون بودم. راوی اینجا حاج آقا مصطفی رنجبر است. ایشان میگفت: صندوق را که آوردند من آن را گرفتم و کسی را راه ندادم. داشتم آن را به داخل میبردم که آقای صانعی آن را از من گرفت و برد. در همان حال حاج احمد آقا آمد و صندوق را از آقای صانعی گرفت و گفت من صندوق را میبرم. صندوق خالی خالی بود. آقا فرمودند: کسی رأی انداخته. گفتند:نه. آقا فرمودند که صندوق را ببرید تمام افراد بیمارستان رأی بدهند، سپس پیش من بیاورید. این کار انجام گرفت سپس صندوق را پیش امام آوردند و ایشان رایشان را نوشتند و به داخل صندوق انداختند. صندوق نیمه پر بود و آقا فرمودند که صندوق را تکان بدهید تا برگهها مخلوط شود. آقا میخواستند کسی نفهمند که رأی ایشان به چه کسی بوده است. سپس صندوق را به بیرون از بیمارستان فرستادند.
امام وضعیت جسمی شان بهتر شده بود اما پزشک گفتند نظر به اینکه آقا باید تحت نظر باشند لذا بهتر است ایشان ده – بیست روزی در تهران بمانند سپس به قم بروند. آقا خیلی علاقهمند بودند که به قم بروند. آقای رسولی محلاتی چون اهل امام زاده قاسم تهران بود همان جا گشت و در خیابان دربند منزلی را اجاره کرد و روز 12 اسفند 1358 آقا را به آنجا آوردند. آنجه سه طبقه همکف آقایان صانعی و آشتیانی و علمایی که به اصطلاح جوابگوی تلفن بودند. از جمله آقای رحمانی، آقای محتشمی، آقای میرزا محمد هاشمی، آقای انصاری و خدا رحمت کند آقای اشراقی بودند. چند نفر هم ما بودیم. در طبقه وسط هم خانه حضرت امم و خانم آقای اشراقی و خانم حاج احمد آقا بودند. طبقه سوم هم حضرت امام. هر طبقه حدود دویست متر مساحت داشت. مالک اصلی آن منزل هم آقای محمدرضا مشرف بود. در همان منزل هم طلبهها به دیدار امام میآمدند و به اصطلاح جلوی امام رژه میرفتند.
آقا پس از مدتی فرمودند اینجا محیطش طاغوتی است و من اینجا نمیمانم. البته من آن ساختمان دربند را برای امام مثل زندان موسی بن جعفر (ع) میدانستم هر چند که حضرت امام آن دوران سخت نجف را با آن منزل کوچک آن طور که میگویند سپری کرده و ناراحت نبود،ولی اینجا میفرمودند محیطش طاغوتی است و من دارم با طاغوت انس میگیرم و نمیمانم.
امام فرمودند که به قم میروم. حاج احمد آقا و دیگران گفتند که آقا اجازه بدهید ما جای دیگری برایتان پیدا کنیم. به اتفاق آقای جمارانی راه افتادند. جماران آن روزها مثل الان نبود. کوچه جلوی حسینیه و همه کوچهها خاکی بود و یک جوی آبی از جلوی منزل آقای جمارانی رد میشد.
همه کوچهها خاکی و پست و بلند بود. اصلا ماشین به سختی بالا میرفت. آنها خیلی گشتند تا اینکه حدود ساعت یک بعدازظهر خسته شدند و رفتند به منزل آقای جمارانی که ناهار بخورند. همان جا بحث شد که این خانه چه خوب است آقا به اینجا تشریف بیاورند. احمد آقا گفت: آخر اینجا نمیشود، گیریم آقا را از این کوچه تنگ باریک بیاوریم، اندرون کجا باشد؟ آقای جمارانی گفت: اندرون همین جا باشد و خانه خواهرم را میگذاریم برای ملاقات. محل ملاقات هم حسینیه باشد. انتهای حسینیه هم دری گذاشته شود که مردم از آن طرف وارد حسینیه بشوند. حالا یادم نیست که خانم امام یا فاطمه خانم هم از قبل، از آنجا دیدن کردند یا نه، مثل اینکه یکی از خانمها، به احتمال زیاد فاطمه خانم، از آنجا بازدید کرد و گزارشی به آقا داد و گفت: آقا آن خانهای را که به اصطلاح برای شما در نظر گرفتهاند خانه تاریک و نمور و تنگ و گرفته است و دو تا اتاق بیشتر ندارد. حضرت امام هم فرموده بودند: یکی از آن اتاقها برایم بس است و دیگریاش زیادی است. البته اینها را نقل قول دارم میکنم به ذهنم میآید که از فاطمه خانم شنیدهام. البته به هنگام حضور فاطمه خانم در پیش آقا من آنجا حاضر نمیشدم ولی بعدها که موضوع را از ایشان میپرسیدم، ایشان میگفتند که بله، آقا این گونه جواب دادند. لذا امام در روز 28 اردیبهشت 1359 به آن خانه رفتند.
اینکه آن خانه نمور و تاریک بود برای آقا مهم نبود. من عکسی از به اصطلاح اتاق زیرپله آنجا از امام گرفته بودم که گچ دیوار ریخته و این لوله بخاری به اصطلاح بالای سر آقا قرار گرفته بود. نمیدانم این عکس توسط کی و چگونه در بازار پخش و توزیع شد. مردم وقتی این عکس را دیدند میگفتند که آقا در کعبه، خانه خداست . این در حالی است که عکس مال اتاق بود و بعد هر چه میگفتیم که بابا این عکس اتاقشان است، اینها گچ ریخته است میگفتند نه بابا، این عکس مال کعبه است.
یک سری از مسائل جزو اسرار خانوادگی است و به غیر از من و اعضای خانواده امام کس دیگری ندیده است ولی چون اسرار محرمانه خانوادگی است نمیتوانم به کسی بگویم و آن را باید به گور ببرم و در سینه خود حبس کنم. ولی آن چیزهای گفتنی که من دیدم این بود که امام به خانم یا عروسشان یا نوههایشان یا حاج احمد آقا خیلی احترام میگذاشتند. از چیزهایی که حضرت امام خیلی به آن حساس بودند و این موضوع خیلی ظریف بود تقید ایشان به اصطلاح روی عفت و حجاب بیش از حد بود. با آنکه ما هر وقت به اندرون میرفتیم این طرف و آن طرف را نگاه نمیکردیم و اگر هم نگاه میکردیم فقط صورت امام بود ایشان مواظب احوالات و محارمشان بودند، نوه یا عروس و اینها را نگه میداشتند مثلا گاهی وقتی وارد اندرونی میشدم میدیدم که حضرت امام با دخترها، نوهها یا عروسشان قدم میزنند، حضرت امام جلوتر و آنها قدری عقبتر از امام حرکت میکردند و با آنکه اندرون بود آنها چادر نماز سرشان میکردند. حضرت امام وقتی میدیدند ما وارد اندرونی شدیم میفرمودند: شما صبر بکنید، بایستید. سپس به عروس یا حالا نوهشان میگفتند شما نیا و برو. تا اینکه ما رد میشدیم و بعد از ما آنها حرکت میکردند.
شبی ساعت حدود 11 بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند: رضا ماشین را بیاور بالا. ماشین را بردم، فرمودند: خانم الان میآید و با ایشان باید بیرون بروید. در همین حین یکی از برادران محافظ آمد. موضوع را از او پرسیدم و متوجه شدم که فاطمه خانم درد زایمان دارد. من نگاه کردم دیدم که محافظی که همراهان میآید مجرد است و چون مجرد است قضایا را نمیداند و زن باردار احتمالا سر و صدایی در داخل ماشین داشته باشد لذا گفتم: برادر شما نیاز نیست بیایید. گفت: مسئول من گفته بروم و من به حرف شما گوش نمیکنم. در همین حین حاج احمد آقا گفتند: چی شده است؟ گفتم: من ایشان را نمیخواهم ببرم. حاج احمد آقا هم رو به آن محافظ کردند و گفتند: شما نیازی نیست بروید. محافظ رفت. من گفتم: میخواهم آقای بهاءالدینی را ببرم. زنگ زد و یکی از دخترهای امام – همسر آقای اعرابی – با آقای بهاءالدینی آمدند و به همراه فاطمه خانم چهار نفری به بیمارستان رفتیم. بیمارستان در زیر پل کریم خان در خیابان سنایی قرار داشت. حدود ساعت دوازده و نیم به آنجا رسیدیم و نشستیم. درست سر اذان صبح علی آقا به دنیا آمد و خانم اعرابی بیرون آمدند و به ما مژده دادند که بچه به دنیا آمده و پسر است. خوشحال شدیم و به حاج احمد آقا خبر دادیم که بچه به دنیا آمده و پسر است. خوشحال شدیم و به حاج احمد آقا خبر دادیم و چند روز آنجا بودیم، سپس فاطمه خانم را به خانه آوردیم. فاطمه خانم اولین کاری که کردند خدمت امام رسیدند. آقا خیلی شیفته و مشتاق بودند که این کودک را ببینند. ننه منیر التماس میکرد که بدهید بچه را ببرم. من صحنه را تماشا میکردم. آقا خوشحال و خندان علی را بغل گرفتند و بوسیدند و رو به فاطمه خانم جملهای را فرمودند که جزو اسرار است و بنده نمیتوانم بگویم. سپس اذان و اقامه را به گوش نوزاد خواندند. پیش از آن احمد آقا اسمش را جعفر گذاشته بود. آقا آنجا اسم نوزاد را پرسیدند. حاج احمد آقا گفتند جعفر. بعدها آقا گفتند که اسمش علی باشد بهتر است و اسم آن نوزاد «علی» شد.
علی که به دنیا آمد عکس گرفتنها شروع شد به گونهای بود که آقا شیفته و علاقهمند بودند که عکس را زودتر ببینند، چون علی را خیلی دوست داشتند. عکس را که میگرفتم یکی – دو روز طول میکشید آماده شود آقا پیغام میدادند: چی شد؟ این عکس را رضا نیاورد؟ فاطمه خانم به من گفت که آقا سراغ عکسها را گرفته، رضا چه کار کردی؟ گفتم: فاطمه خانم ماه مبارک رمضان است و من قصد ده روز کردهام و نمیتوانم تا آنجا بروم. خلاصه مدتی بعد عکس را گرفتم و آوردم خدمت امام دادم. ایشان عکسها را که میدیدند خوششان میامد و میفرمودند: از این عکس برای من بدهید. معمولا عکسهایی را که امام خوششان میآمد از عکسهای علی بود.
هر وقت علی کنار امام بود دست من هم برای عکس گرفتن باز بود و هر چقدر دلم میخواست عکس میگرفتم و آقا حرفی نمیزدند ولی اگر احیانا به جای علی یاسر یا آقا مسیح یا حسن آقا کنار امام بود اولین عکسی را که میگرفتم امام دیگر اجازه گرفتن عکس دوم را نمیدادند و میگفتند: من وقت ندارم بروید. ولی علی که بود با کمال بشاشیت و با حالت خندان میفرمودند: عکس بگیرید. گاهی وقتها دست علی را میگرفتند و راه میرفتند. گاهی وقتها هم میایستادند و راه رفتن علی را از پشت سر نگاه میکردند و تبسم زیبایی میکردند. آنجا عقلم نمی رسید که از آن صحنهها عکس بگیرم چون همهاش محو حضرت امام میشدم.
یکی از روزهایی که برای من خیلی شیرین و زیبا بود موقعی بود که علی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود. دیدم که حضرت امام جلو میآمدند، پشت سرشان حاج احمد آقا میآمد، پشت سر ایشان هم علی میامد. از دیدگاه خودم گفتم چه خوب است از این حالت عکس بگیرم: پدر جلو، پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عکس خوبی میشد. عکس اول را که گرفتم دیدم علی با حالتی دوید و آمد و داد و فریاد کرد. در این لحظه آقا ایستادند و علی را نگاه کردند. علی آمد و اولین کاری که کرد مرا رد کرد کنار و آقا فرمود: شما کنار بروید تا ببینم علی چه میگوید. من کنار رفتم و دیدم علی دوید رفت و حاج احمد آقا را هم کنار زد و خودش جلو آمد و جلوی آقا قرار گرفت، دستش را هم به پشتش زد و به آقا اشاره کرد که پشت سر من راه بیا. من این صحنه را هم نتوانستم عکس بگیرم چون صحنه آنقدر زیبا بود که آقا خندهاش گرفت و دو دستی به پاهایش کوبید و از شدت ذوق میخندید. یک خنده بلند امام را آنجا دیدم. آقا فرمودند: احمد ببین بچه چه میگوید.
خاطره دیگر اینکه یک روز خواستم از آقا عکس بگیرم. آقا در منزل خودشان ناهارشان را خورده بودند و آمده بودند تا به منزل حاج احمد آقا بروند که آنجا استراحت کنند. فاطمه خانم به اتفاق علی بودند. من هم بودم. قدری راه آمدیم. من قصدم این بود که عکس بگیرم. جلوی در منزل حاج احمد آقا رسیدم. باران آمده بود و روی زمین مقداری آب جمع شده بود. آقا دست علی را گرفته بود. در همان لحظات علی دستش را از دست آقا کشید و یواش یواش به سمت چالهای که آب جمع شده بود رفت و دستش را به آب مالید. آقا فرمود: فاطی این بچه تشنهاش است. فاطمه خانم گفت: علی، دست نکن توی آب، که به اصطلاح آلوده بود. سپس به سرعت رفت و برای علی آب آورد. علی آب را نخواست و آقا دست علی را گرفت. چند متری راه نرفته بودند که علی دوباره دستش را از دست آقا کشید و به سمت آبی که کف زمین جمع شده بود و اندکی تمیزتر بود رفت و دستش را به آب زد. فاطی خانم دوباره داد کشید و علی را گرفت که دست به آب نزند. آقا قهقهه خندهاش شروع شد و گفت که فاطی این بچه تشنهاش نیست، این از بدجنسیاش است. آقا فوق العاده به علی علاقهمند بودند.
در یکی از روزها علی مریض بود. فاطمه خانم میخواست به دانشگاه برود و من هم باید کنار علی میماند. البته من حالت راننده فاطمه خانم را داشتم ولی چون آن روز علی مریض شده بود فاطمه خانم به من گفت: آقا رضا شما با من نیا. علی مریض است دواهایش را دادهام ولی شما پیش او بمان، من خودم میروم. ساعت چهار نوبت دوای دوم علی است یک قاشق شربت به او بده. پیش علی بمان تا من برگردم. فاطمه خانم سپس با یکی دیگر از برادران محافظ رفتند. من در خانه ماندم. علی تبش بالا رفت. دستمال را زیر شیر شستم و آوردم گذاشتم روی پیشانی و یک مقدار هم ماند. دیدم که تب دارد. پاهایش را آبشویه کردم و تب علی پایین آمد و دستمال را روی پیشانی علی گذاشتم. ساعت حدود چهار شد. دوای علی را دادم خورد و خوابید. تبش هم پایین آمد همان گونه که کنار علی بودم دیدم در باز شدو حضرت امام وارد شدند. بلند شدم و سلام کردم. دیدم آقا به صورت نگران داخل شدند و گفتند: علی چطور است؟ گفتم: آقا جان دوای ایشان را دادم و پایش را پاشویه کردم. تب شان پایین آمده و وضعشان خوب است و الان خوابیده و حالش خوب است. گویا حضرت امام خواب بودند، از چشمشان معلوم بود از خواب پریده بودند و به سرعت پیش علی آمده بودند. حضرت امام دستشان را روی پیشانی علی گذاشتند و دست دیگرشان را روی دست علی گذاشتند. و شکم علی را دست کشیدند و دیدند وضعیتش خوب است. سپس شروع کردند به دعا خواندن و از فرق علی تا پای او را لمس کردند و دعا خواندند و به علی دمیدند و فرمودند: حالا که شما اینجا هستید خیالم راحت است پس من میروم آن طرف. گفتم: مواظب هستم شما بفرمایید. فرمودند: فاطی کجاست؟ عرض کردم: فاطمه خانم امروز دانشگاه داشتند، رفتند.
من در خانه با علی شوخی و مزاح میکردم. در یکی از روزها گویا در آشپزخانه منزل حاج احمد آقا بود که پتوی به اصطلاح از این شمدها را رویمان انداخته بودیم و با علی بازی میکردیم و کف آشپزخانه غلت میخوردیم و این طرف و آن طرف میرفتیم. حضرت امام همیشه از جلوی منزل حاج احمد آقا رد میشدند. به فاطمه خانم خیلی علاقه داشتند و نوههایشان به ویژه علی را دوست داشتند و به آنها سر میزدند و می رفتند. آن روز در آشپزخانه باز بود و منیر خانم مشغول آشپزی بود و من هم با علی بازی میکردم. آقا وارد آشپزخانه شدند و یک دفعه دیدند که یک چیز اینجا وول میخورد و این طرف و آن طرف میرود ولی پیدا بود که یک آدم است. آقا ایستاد و صحنه را تماشا کرد. یک دفعه من متوجه شدم منیر خانم سلام میکند. نگاه که کردم دیدم آقا است. بلند شد و گفتم: سلام علیکم. آقا فرمودند: چه کار میکنید شما؟ عرض کردم که آقا داریم با علی بازی میکنیم. آقا رد شدند و رفتند.
روزی رادیو مارش پیروزی را پخش میکرد پس از یکی از عملیاتها بود و من شارژ بودم. حاج احمد آقا منزل نبودند. صدای رادیو را تا آخر باز کرده بودم و با یاسر اتاق را روی سرمان گرفته بودیم و خوشحالی میکردیم و دور اتاق حاج احمد آقا بالا و پایین میپریدیم و شادی میکردیم. با مشت قدم رو میرفتیم و اصلا متوجه نبودیم. حضرت امام داشتند رد میشدند، دیدند که خیلی سر و صدا میآید. سرشان را گذاشته بودند روی شیشه و دیده بودند که رضا و یاسر چه میکنند. آقا هیچ نگفته بودند. دیدم طولی نکشید که حاج احمد آقا در را باز کرد و یک دفعه گفت: رضا چه میکنی؟ ساختمان را گذاشتید روی سرتان. من آن طرف بودم. آقا فرمودند: احمد بیا برو ببین رضا و یاسر چه میکنند. گفتم: حاج آقا چون عملیات خیلی موفقیت آمیز بود خیلی خوشحالیم. من دست خودم نبود.
علاقه امام نسبت به علی آنقدر زیاد بود که آقا روزانه یک، دو یا سه بار حتما باید علی را میدیدند. روزهایی که ملاقات داشتند یک روز پیش از آن به علی میفرمودند: شما اگر وقت ملاقات دارید افتخار بدهید در خدمتتان بیایم برای دیدار با مردم در حسینیه. این را به مزاح به علی می گفتند. صبح که میشد به فاطمه خانم میفرمودند: شما علی را آماده کنید که من میخواهم به ملاقات بروم. دست علی را میگرفتند و با خودشان به حسینیه میبردند و همیشه علی را با خودشان میبردند در صورتی که با بچههای دیگر این گونه نبودند.
روزهایی که علی را میبردند مردم که ابراز احساسات میکردند و آقا برایشان دست تکان دادند علی هم چون کوچولو بود جلوتر از آقا میایستاد و دست تکان میداد. ملاقات که تمام میشد برمیگشتند و میفرمودند: این جمعیت برای من دست تکان دادند. شوخی میکردند و سر به سر علی میگذاشتند. علی میگفت: این جمعیت برای من دست تکان میدادند. او به آقا میگفت: شما پشت سر من قرار میگرفتید مواظب بودید که اگر من میخواستم از آن بالا به پایین بیافتم مرا بگیرید تا نیفتم. اقا خیلی خوششان میآمد و میخندید.
من واقعا علی را از پدر و مادرم، برادرم، زنم و فرزندم بیشتر دوست دارم علاقه شخصی خودم این گونه است علی هم به همین میزان مرا دوست دارد. وقتی که من سوریه رفته بودم حاج احمد آقا از علی پرسیده بود که دلت تنگ شده؟ گفته بود بابا دلم برای رضا تنگ شده است بعدش هم برای حاج عیسی. یادم هست که علی از همان کودکی با آن همه علاقه که به امام داشت مرا هم دوست داشت. حالا چه سری است من نمیدانم. من هم علاقه عجیبی به او داشتم و دارم. گاهی وقتها که من به خانه نمیرفتم علی برای دیدن من به دفتر میآمد. حضرت امام به فاطمه خانم آیفون میزدند که علی را بیاور من ببینم. فاطمه خانم میگفتند: علی رفته دفتر. سپس به دفتر زنگ میزد و میگفت علی را بیاورید آقا جون میخواهند او را ببینند. من میگفتم: علی جان بیا برویم، میخواهیم پیش آقا برویم. او میگفت: نه. اما من به زور او را به در خانه میبردم و میگفتم علی را بگیرید. علی میگفت: من نمیروم تو هم باید بیایی. لذا مجددا علی را بغل میکردم و از سمت خانه حاج احمد آقا به اتاق آقا میبردم. در میزدم. آقا میفرمودند: بفرمایید. به علی میگفتم برو پیش آقا ولی او نمیرفت و میگفت تو هم باید بیایی وگرنه من داخل نمیروم. آقا پا میشد میآمد جلوی در. میگفتم: علی جان تو برو داخل. میگفت: نه. لذا به اجبار به داخل اتاق میرفتم. آقا میفرمودند: شما بنشینید سپس علی را بغل میکرد و میبوسید. میگفتم:آقا اگر اجازه بدهید من بروم علی پیش شما باشد میفرمودند: مانعی ندارد شما برو. همین که من میرفتم میدیدم علی پشت سر من میآید. چند بار اینجوری شد و آقا فرمودند: رضا شما بیا داخل تا علی پیش من بماند تا من او را بیشتر ببینم. من دوباره وارد اتاق میشدم.
قصه ی شعر گفتن حضرت امام را خوب من که نمی دانستم و اطلاع نداشتم قضیه چیست. ما رفت و آمدمان به اندرون خانه امام موقع معینی نداشت و در آن حد بود که منزل حاج احمد آقا هم خیلی راحت میرفتیم، میآمدیم. بارها اتفاق میافتاد که وقتی به اندرون خانه امام میرفتیم میدیدیم حضرت امام به همراه فاطمه خانم در حال قدم زدن هستند. ولی یکی از روزها یادم هست که این صحنه را دیدم که فاطمه خانم به امام اصرار میکرد که آقا به من … یاد بدهید من میخواهم … یاد بگیرم اما حضرت امام طفره میرفتند، شانه خالی میکردند و جواب نمیدادند. با وجود این فاطمه خانم دوباره اصرار میکردند. من نمیدانستم بین حضرت امام و عروسشان چه موضوعی است. چندی گذشت تا یک روز از فاطمه خانم سؤال کردم که اصرار شما به حضرت امام درباره چه موضوعی بود؟ ایشان گفت: مدت مدیدی بود از آقا میخواستم مطلبی،دست خطی، جدا بنویسند اما آقا طفره میرفتند. شش ماه میرفتم و میآمدم میپرسیدم آقا نوشتید؟ میفرمودند: خیر. بعد از شش ماه دوم میرفتم سلام میکردم و سرم را پایین میانداختم که یعنی آره آقا، و آقا سرشان را بالا میکردند که نه. شش ماه هم به همین روال ادامه پیدا کرد و یکی از روزها که سرم را بالا و پایین بردم دیدم آقا سرشان را بالا نبردند و هیچ چیزی نگفتند. خیلی خوشحال بودم ولی چون خانم و بچهها بودند چیزی نگفتم و صبر کردم همه رفتند. سپس گفتم آقا جون کو؟ نوشتی برایم؟ آقا با حالت شوخی و مزاح این طرف و آن طرف کردند و سپس فرمودند: دخترم، بابا دفترت اینجاست. برایت نوشتم. اولین بار که دفتر را برداشتم و دست خط آقا را دیدم خیلی خوشحال شدم و عرض کردم: آقا جون خیلی ممنون و ایشان فرمودند: دفتر را بردار و برو. عرض کردم: نه آقا جون، همینجا میگذارم تا یکی دیگر را برایم بنویسید. آقا فرمودند: نه، من قبول نمیکنم و من به زور اصرار دفتر را انجا گذاشتم و موضوع از آنجا شروع شد که ایشان شروع کردند به نوشتن و جلد اول و دوم دفتر را تکمیل کردند و رسیدند به جلد سوم.
ظاهرا حضرت امام در زمان جوانی دیوان شعری داشتند. من جزئیات را به طور کامل نمی دانم اما اینجور که شنیدم جلد اول را که مینویسند جلد دوم را آغاز میکنند اما آن هنگام جلد اول و بعدها جلد دوم محو و گم میشود. جلد سوم را هم که مینویسند، ماجراهای 1341 و 1342 پیش میآید و در زمانی که ساواک به منزل ریخته بودند جلد سوم هم ناپدید میشود.
فاطمه خانم که این ماجراها را شنیده بود نگران بود که نوشتههای حضرت امام را گم نکند. لذا به مرور که نوشتههای امام زیاد میشود ایشان پیش خودش میگوید باید از کسی کمک بگیرم و کسی بهتر از احمد آقا نیست. فاطمه خانم میگفت: مجبور شدم موضوع را یواشکی به احمد آقا بگویم. دفترها را به ایشان نشان دادم و احمد آقا گفتند که چیز مهمی از آقا گرفتی، چرا تا به حال به من نگفتی؟ گفتم که قضیه این است و من نمیخواهم آقا بفهمد و حالا نمیدانم این مطالب را فتوکپی میگیری، زیراکس میکنی یا هر کاری میخواهی بکنی من فقط میخواهم اینها محو نشود، به من کمک کن. از آن به بعد فاطمه خانم از احمد آقا کمک میگیرد. فاطمه خانم میگفت: روزی آقا فرمودند: فاطی آنچه را که احمد میداند تو میدانی و آنچه را که تو میدانی احمد میداند. به کنایه یعنی اینکه قضیه را لو دادی. اما نه من، نه احمد آقا چیزی به آقا نگفته بودیم، حالا چگونه به آقا الهام میشد و اسرار به آقا میرسید آن را خدایی ما نمیدانیم. خلاصه امام جلد سوم را هم نوشت و رحلت کرد. این سه جلد آثار نفیسی است که دست فاطمه خانم بود .
ادامه دارد …
منبع:خبرگزاری فارس