روزی ابن سماک به نزد هارون الرشید در آمد، در آن اثنا که به نزد هارون بود
وی آب خواست. کوزه آبی بیاوردند و چون آن را به طرف دهان برد که بنوشد، ابن سماک گفت:ای امیر مؤ منان!دست نگهدار، تو را به حق خویشاوندی رسول خدا (ص) اگر این جرعه آب را از تو وامی داشتند آن را به چند می خریدی؟
گفت: به همه ملکم
گفت: بنوش که خدای بر تو گوارا کند.
وقتی آن را بنوشید گفت: به حق خویشاوندی پیمبر خدا (ص) از تو می پرسم که اگر آب از بدن تو برون نمی شد آن را به چند می خریدی؟
گفت: به همه ملکم.
ابن سماک گفت: ملکی که قیمت آن یک جرعه آب باشد در خور آن نیست که درباره آن رقابت کنند.
گوید: هارون بگریست و فضل بن ربیع به ابن سماک اشاره کرد که برود و او نیز برفت.
گفتنیهای تاریخ/ علی سپهری اردکانی