نویسنده: عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستان های قابوس نامه
… در روزی از روزگاران گذشته مرد بازرگانی در بازار با بقالی حساب و کتابی داشت. او گاهی اجناسی به بقال میفروخت و قیمت آنها را از او میگرفت و هر وقت که به چیزهای کوچک احتیاج داشت به بقال پیام میفرستاد و میخواست که بقال وسایل مورد احتیاج بازرگان را به خانه اش ارسال کند و بقال هم وسایل درخواستی بازرگان را به وسیله شاگرد خود به خانه بازرگان میفرستاد و صورت حساب اجناس فروشی خود را برای بازرگان میفرستاد، بدین گونه معامله آنها با یکدیگر انجام میگرفت. آنها با هم قرار گذاشته بودند که در آخر هر سال با یکدیگر تصفیه حساب کنند و کسی به دیگری بدهی نداشته باشد و کسی از کسی طلبی نداشته باشد.
در آخر یکی از سالها آن دو در مغازه بقالی حساب یکساله خودشان را بررسی کردند. آنها هر کدام حساب داده ها و گرفته های خود را به خوبی در دفاترشان یادداشت کرده بودند و جمع حساب های آنها تا حدودی مشخص شد ولی یادداشتهائی که در دفاتر آنها بود مبلغ کمی اختلاف داشت. پس بازرگان میگفت من چند تومانی از تو طلب دارم و بقال میگفت من سرمایه کمی دارم و یکسال است که پول من نزد شما مانده و حالا هم برای یکی دو تومان چانه میزنی، این پول که مبلغ زیادی نیست. پس بازرگان گفت اگر چه پول زیادی نیست اما حق من است و من از حق خود نمیگذرم باید حق خود را از تو بگیرم. پس بقال گفت اگر آن را نگیری ثروت تو کم نمیشود و آن پول در زندگی تو تأثیری نمیگذارد ولی آن پول ناچیز در زندگی من تأثیر زیادی میگذارد.
بازرگان گفت: همین پولهای کم را اگر روی هم بگذاریم پول زیادی میشود آیا نشنیده ای که گفته اند قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود و چون بازرگان از آن پول کم چشم پوشی نکرد و آن را به بقال نبخشید و بگو مگو بیشتر شد. در نتیجه آنها دوباره رسیدگی کردن به حساب های شان را از سر گرفتند و با دقت تمام دفتر حساب خود را بررسی نمودند و مشخص شد که حساب بازرگان درست بوده و اشتباه در حساب بقال بوده است پس بقال به اشتباه خود پی برد و صحت حساب دفتری بازرگان را تایید نمود و به او گفت: حالا معلوم شد که حق با شماست، اما چنانچه اگر آن مبلغ ناچیز را نادیده بگیری و آن را به من ببخشی در حق من بزرگواری کرده ای در ثانی من تکه تکه به شما جنس داده ام و نگهداشتن حساب های کوچک سخت است ولی شما یک مرتبه اجناس خود را دادی که در آن اشتباهی رخ نمیدهد.
پس بقال التماس میکرد و بازرگان پول خود را میخواست و چون بازرگان از حق خود نمیگذشت بقال به ناچار به خواسته بازرگان گردن نهاد و حساب او را پرداخت نمود و آنها به کل معامله و خرید و فروش با یکدیگر را قطع کردند و از هم خداحافظی کرده پی کار خود رفتند.
در این هنگام شاگرد بقال که در مغازه او شاگردی میکرد و در طول مدت آن سال جنس خریداری شده از مغازه بقالی را به خانه بازرگان میبرد و پولی از بازرگان نگرفته بود به بقال گفت یک سال تمام است که به خانه بازرگان جنس برده ام و زحمت کشیده ام ولی او نه به من پولی داده و نه از من تشکری کرد. پس خوب است بروم دنبالش و حقم را از او بگیرم.
بقال به او گفت: اگر چه آن مرد بازرگان ثروت زیادی دارد ولی چیزی به تو نمیدهد پس بی جهت خود را به زحمت نینداز و از او چیزی نخواه، مگر امروز با چشم خود ندیدی که درباره ی چند تومان که پول کم ارزشی است چقدر چانه زنی نمود و تا آن پول ناچیز را نگرفته بود نمیرفت. اما شاگرد به بقال گفت: من باید به دنبال او بروم و حق خودم را از او بگیرم.
پس شاگرد به دنبال بازرگان به راه افتاد و او را در بازار پیدا کرد و گفت: در طول مدت یکسال بخانه تو جنس برده ام و تا حال چیزی به من نداده ای، حالا میخواهم که انعام مرا بدهی، پس بازرگان بلافاصله دست در جیب کرد و تمامی آن پولی را که از بقال گرفته بود به شاگرد او تحویل داد و گفت: این هم انعام تو بگیر. و شاگرد پول را از بازرگان گرفت و در حالی که از او سپاسگذاری میکرد پیش بقال آمد. بقال گفت: خودت را بیهوده به زحمت انداختی و برای گرفتن انعام بدنبال بازرگان رفتی، من میدانستم که او دست بخشش کردن ندارد و به تو هم گفتم که از او انتظار انعام گرفتن نداشته باشی، شاگرد در حالی که پول را از جیب خود بیرون میآورد گفت: او انعام مرا داد و پول را به بقال نشان داد بقال با دیدن پول در دست شاگرد گفت: عجیب است که بازرگان به خاطر یک پول کم آبرو ریزی کرد و چگونه این پول را به تو بخشید؟
پس بقال هر روز در مورد بازرگان فکر میکرد و با خود میگفت: او که از یک شاهی چشم پوشی نمیکرد چگونه این مبلغ را به شاگرد من بخشیده است، تا اینکه روزی بازرگان را دید و پس از احوالپرسی به او گفت: من تعجب میکنم که شما یک روز تمام بر سر پول ناچیزی که من باید به تو میدادم چانه زدی و تا آن را نمیگرفتی نمیرفتی. هم خودت و هم مرا خسته کردی ولی تمامی پولی را که از من گرفتی به شاگرد من یکجا بخشیدی. پس آن سختگیری را چرا کردی و این بخشش برای چه بود؟
بازرگان جواب داد: جای تعجب نیست کار من حسابگری است و شغل من خرید و فروش است. کار تجارت باید کار درست و دقیقی باشد، پول کم هم پول است که باید به صورت درست محاسبه شود و کار بخشش هم یک کار جداگانه ای است که هر کدام حساب و کتاب جداگانه ای دارند. شاگرد تو در طول مدت یکسال به خانه من جنس آورده و زحمت کشیده است و من باید او را از خود راضی میکردم که کردم و اینکه با تو در مورد حق خودم سخت گیری کردم آن هم یک حساب دیگر دارد که باید حق به حقدار برسد که من حق خود را از تو گرفتم و چون شاگرد تو در حق من زحمت کشیده بود به او انعام دادم چنانچه گفته اند: حساب به دینار و بخشش به خروار.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم