نویسنده:دکتر محمد جواد نجفی*
حمید رهبر**
2. نظریه انقلاب
در نظریه انقلاب براندازی خلافت اموی، مورد تأکید است و در رأس هدف های امام حسین (علیه السلام) قرار می گیرد. در این باره شریف مرتضی برای «علم امام» جایگاه درخور توجه قائل نمی شود یا دست کم «علم امام» را در این مورد دخیل نمی داند (سردرودی، 1381، ص179)؛ البته آن حضرت بی تردید در پیگیری این هدف، تنها به ایفای رسالت الهی نظر داشت (المرتضی، 1339، ص 175-177).
نظریه فوق همچنین این حرکت را انقلابی معرفی می کند که با هدف براندازی خلافت اموی سازمان دهی شده است. در این قیام انقلابی، در کنار براندازی، پایه ریزی حکومت علوی نیز مورد نظر بوده است. گویی امام وظیفه ای الهی بر عهده داشت که به حاکمیت بنی امیه خاتمه داده، خود حاکمیت مسلمانان را بر عهده گیرد و بدین وسیله به مأموریت خود عمل نماید.
تجزیه و تحلیل نظریه
وقتی می توان به نظریه انقلاب رسید و هدف امام حسین (علیه السلام) را انقلاب و براندازی دانست که پیش از آن، امکان براندازی خلافت اموی، به یاری شواهدتاریخی اثبات شده باشد؛ در غیر این صورت، نظریه انقلاب و سخن گفتن از براندازی به عنوان هدف امام حسین (علیه السلام) گزاف خواهد بود؛ البته خلافت را باید شأنی از شئون امامت عامه ای دانست که خدای متعال به شخص امام (علیه السلام) می بخشد. با توجه به مفهوم «اعطاء»، امامت «مقام» یا «منصب» معنی می شود؛ ولی امامت تنها یک منصب نیست، بلکه اگر در رابطه با خدای متعال دیده می شود، همانند نبوت، رسالت و وظیفه الهی نیز هست؛ به دیگر سخن، شخص امام معصوم (علیه السلام) بنا به مأموریت الهی، چنانچه شرایط را برای اعمال وظایف دینی خود مهیا ببیند، به حکم تکلیف الهی به وظیفه ی خود قیام خواهد کرد، بر این اساس خلافت به مثابه شأنی از شئون امام معصوم (علیه السلام) در جایگاه واقعی خود قرار می گیرد و از دست غاصبان رها می شود.
بنابراین هر گاه شرایط لازم برای ایفای کامل نقش امامت فراهم باشد، امام(علیه السلام) «باید» و یا آنکه «می تواند» برای انجام وظایف رسالت الهی خویش، قیام نماید؛ البته جدا از حوزه امامت، «تعهد» به مکتب نیز به تنهایی کافی است تا شخصی مانند امام حسین (علیه السلام) را به واکنش وادارد. حال اگر امام حسین (علیه السلام) به گونه ای بود که «نه وجوب انجام رسالت الهی» و نه «تعهد به مکتب» هیچ کدام او را به هنگام فراهم بودن زمینه به واکنش در برابر باطل وانمی داشت، سخن از نظریه ی انقلاب نادرست می بود؛ لذا پیش از نیل به نظریه ی انقلاب، باید حتمیت واکنش در برابر باطل از سوی امام حسین (علیه السلام) معلوم باشد.
جهات نظریه
بنابراین، نظریه انقلاب بر چند مبنا استوار است:
1. اثبات امکان براندازی حاکمیت اموی بر اساس زمینه های اجتماعی و فرهنگی؛ طوری که براندازی حاکمیت اموی و جایگزینی آن به حکومت ولایی از لحاظ شرایط اجتماعی، معقول و منطقی به نظر آید.
2. اینکه امام (علیه السلام) بنا به وظیفه الهی، هرگاه امکان اعمال خلافت اسلامی برای او فراهم شود، به وظیفه دینی خود عمل خواهد کرد؛ به بیان دیگر، زعامت و خلافت بر مسلمانان،امری نیست که به اختیار شخص او باشد، بلکه عهد او با خداست و چنانچه زمینه برای اعمال آن فراهم شود، بی درنگ امام (علیه السلام) باید آن را بپذیرد.اگر امامان پیش از امام سوم، از خلافت بر کنار بودند، به سبب نبود شرایط لازم برای اعمال خلافت بود، نه به جهت عدم پذیرش شخصی آنان.
3. خلافت حق امام معصوم است؛ حقی که تکلیف دارد آن را محقق کند. این مطلب از عقاید شیعه امامیه است. توجیه مشروعیت حرکت و قیام عاشورا به همین نکته بستگی دارد؛ نکته ای که ناظر به حقانیت خلافت امامان شیعه و غاصب بودن خلافت اموی و سایر طوایف است. در عقاید کلامی شیعه، خلیفه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باید برترین مسلمان پس از او باشد و علاوه بر این، باید از جانب خداوند منصوب باشد؛ و این موضوع فقط در امامان (علیه السلام) فراهم است.
نقد نظریه
توفیق نظریه انقلاب در گرو آن است که امکان براندازی خلافت اموی اثبات شود. در این باره شرح جامعی در کتاب شهید جاوید ارائه شده است. در این مورد، حتی اثبات امکان براندازی حاکمیت اموی کوفه نیز کفایت می کند(صالحی نجف آبادی، 1360ق، ص30).
منظور از امکان براندازی، امکان به معنی عدم امتناع است؛ یعنی براندازی امری محال نیست؛ به عبارت دیگر با عنایت به شرایط اجتماعی و فرهنگی و دینی آن روزگار، فروپاشی نظام اموی، امری دور از دسترس نبود؛ از این رو توفیق پیروزی انقلاب هم، دور از دسترس نبود. پایه های حکومت اموی چنان سست بود که هر سیاستمدار عادی و ساده ای می توانست فروپاشی آن را با یک جنبش مردمی پیش بینی کند.
تنها مشکل نظریه انقلاب و همه ی نظریه هایی که برای حرکت عاشورایی، هدف معین می کنند، این است که (چنان که در گفتار قائلین به این اصل، از جمله شیخ مرتضی، عبدالله البحرانی و دیگران نیز هنگامی که به نقد بنشینند، چنین نتیجه ای حاصل می شود (سردرودی، 1381،ص167-197)). فرض دست زدن به حرکتی که با شهادت و ناکامی ظاهری پایان پذیرفته است، از سوی شخصی چون امام معصوم (علیه السلام) که علم بی نهایت و لدنی دارد، حکیمانه به نظر نمی رسد؛ به همین سبب عده ای از کسانی که به تحلیل وقایع عاشورا پرداخته اند، نظریه ی انقلاب را به همین سبب نادرست می پندارد و چنین می اندیشند که اگر ما بخواهیم به نظریه ی انقلاب عقیده پیدا کنیم، چاره ای نداریم جز آنکه علم امام به آینده را نفی کنیم؛ اما حقیقت چیز دیگری است؛ چون برای توفیق نظریه هایی همچون نظریه ی انقلاب ـ که به هدف های دینی، اجتماعی و سیاسی عاشورا می پردازند ـ لازم نیست علم امام حسین (علیه السلام) به طور عام یا علم ایشان به سرانجام حرکت عاشورایی، نفی گرد. این نظریه ها هیچ ارتباطی با مباحث کلامی مربوط به علم امام (علیه السلام) یا مباحث تاریخی مربوط به دانایی امام (علیه السلام) از راه پیشگویی هایی که در اختیار داشت، ندارد؛ چنان که پذیرش نظریه ی تعبد، بر مباحث مربوط به علم امام توقف نداشت و بدون آن نیز موفق بود.
پی نوشت ها :
*استادیار دانشگاه قم
**مربی دانشگاه قم
منبع: شیعه شناسی 25
ادامه دارد…