یکى از اصحاب امام علىّ بن الحسین ، حضرت سجّاد علیه السّلام حکایت نماید:
در یکى از شب هاى سرد و بارانى حضرت را دیدم ، که مقدارى هیزم و مقدارى آرد بر پشت خود حمل نموده است و به سمتى در حرکت مى باشد.
جلو آمدم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! این ها که همراه دارى چیست ؟ وکجا مى روى ؟
حضرت فرمود: سفرى در پیش دارم ، که در آن نیاز مُبْرَم به زاد وتوشه خواهم داشت .
عرضه داشتم : اجازه بفرما تا پیش خدمت من ، شما را یارى و کمک نماید؟
و چون حضرت قبول ننمود، گفتم : پس اجازه دهید تا من خودم هیزم را حمل کنم و همراه شما بیاورم ؟
امام علیه السّلام در جواب فرمود: این وظیفه خود من است و تنها خودم باید آن ها را به مقصد رسانده و به دست مستحقّین برسانم ؛ وگرنه برایم سودى نخواهد داشت .
و بعد از آن فرمود: تو را به خداى سبحان قسم مى دهم ، که بازگردى و مرا به حال خود رها کن .
به همین جهت ، من برگشتم و حضرت به راه خویش ادامه داد.
پس از گذشت چند روزى از این جریان ، امام سجّاد علیه السّلام را دیدم وسؤ ال کردم : یاابن رسول اللّه ! فرموده بودید که سفرى در پیش دارید، لیکن آثار و علائم مسافرت را در شما نمى بینم ؟!
حضرت فرمود: بلى ، سفرى را در پیش دارم ؛ ولى نه آنچه را که تو فکر کرده اى ، بلکه منظورم سفر مرگ – قبر و قیامت – بود، که باید خود را براى آن مهیّا مى کردم .
و سپس افزود: هرکس خود را در مسیر سفر آخرت ببیند، از حرام و کارهاى خلاف دورى مى کند و همیشه سعى مى نماید تا به دیگران کمک و یارى برساند.
چهل داستان و چهل حدیث از ا مام زین العابدین علیه السّلام
مؤ لف : عبداللّه صالحى