جای گفتگو نیست که جهاد برای زنان در اسلام نیست. حتی نماینده زنان مدینه حضور پیامبر اکرم (ص) شرفیاب گردید و درباره این محرومیت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض کرد که ما تمام کارهای شوهران را از نظر زندگی تأمین می نماییم و آنان با خاطر آرام در جهاد شرکت می نمایند. ولی ما جامعه زنان از این فیض بزرگ محرومیم. حضرت به وسیله او به جامعه زنان مدینه پیغام داد و فرمود: اگر روی یک سلسله علل فطری و اجتماعی از این فیض محروم شده اید ولی شما می توانید با قیام به وظایف شوهرداری فیض جهاد را ترک کنید.
و این جمله تاریخی را فرمودند:
و ان حسن التبعل یعدل ذلک کله
یعنی قیام به وظایف شوهرداری به وجه صحیح با جهاد فی سبیل الله برابری می کند.
ولی گاهی برخی از بانوان تجربه دیده، برای کمک به مجاهدان که بیشتر فرزندان و برادران و خویشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدینه بیرون می آمدند و آنها با سیراب کردن تشنگان، شستن لباسهای سربازان و پانسمان کردن زخم مجروحان به پیروزی مسلمانان کمک می کردند.
ام عامر که نام وی نسیبه است می گوید: من برای رسانیدن آب به سربازان اسلام در احد شرکت کردم تا آنجا که دیدم نسیم فتح پیروزی مسلمانان وزید. لیکن چیزی نگذشت که یک مرتبه ورق برگشت. مسلمانان شکست خورده و پا به فرار گذاردند. من دیدم جان پیامبر در معرض خطر قرار گرفت، وظیفه دیدم به قیمت جانم هم تمام شود، از پیامبر اسلام دفاع کنم. مشک آب را به زمین گذاردم با
شمشیری که به دست آورده بودم از حملات دشمن می کاستم، گاهی تیراندازی می کردم، در این لحظه جای زخمی را که در شانه اش بود، نشان داده و می گوید: در آنوقت که مسلمانان پشت به دشمن کرده و فرار می کردند چشم پیامبر به یک نفر افتاد که در حال فرار بود، فرمود: اکنون که فرار می کنی سپر خود را به زمین بیانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم. ناگاه متوجه شدم که مردی بنام ابن قمیئه فریاد می کشد و می گوید: محمد کجاست؟ او پیامبر را شناخت و با شمشیر برهنه به سوی رسول خدا (ص) حمله آورد. من و مصعب او را از حرکت به سوی مقصد باز داشتیم، او برای عقب زدن من ضربتی بر شانه ام زد. با این که من چند ضربه بر او زدم ولی ضربه او در من تأثیر کرد و اثر این ضربه تا یک سال باقی بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن، در او تأثیر ننمود. ضربه ای که متوجه شانه من شد بسیار کاری بود. پیامبر (ص) متوجه شانه من گردید که خون از آن فوران می کند. فوراً یکی از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وی زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم. در این بین متوجه شدم که یکی از پسرانم زخم برداشته است فوراً پارچه هایی را که برای بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم. ولی برای اینکه هر لحظه وجود پیامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم کردم و گفتم: فرزندم برخیز و مشغول کارزار باش. رسول اکرم از شهامت و رشادت این زن فداکار سخت در شگفت بود وقتی که چشمش به ضارب پسر وی افتاد، فوراً او را به نسیبه معرفی کرد و گفت ضارب فرزندت همین مرد است.
مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پیامبر می گشت، مثل شیر نر به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق او نواخت که او را نقش زمین ساخت. این بار تعجب پیامبر از شهامت این زن زیادتر شد و از شدت تعجب خندید، به طوری که دندانهای عقب او آشکار گردید و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتی. فردای آن روز که حضرت ستون لشکر را به سوی حمراء الاسد حرکت داد نسیبه خواست که همراه لشکر حرکت کند ولی زخمهای سنگینی که بر او وارد شده بود، اجازه حرکت به او نداد. لحظه ای که پیامبر (ص) از حمراءالاسد بازگشت شخصی را به خانه نسیبه فرستاد تا وضع مزاجی او را به گوش پیامبر گزارش دهد. پیامبر از سلامت وضع وی آگاه گردید و خوشحال شد. این زن در برابر آن همه فداکاری از پیامبر خواست دعا کند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش قرار دهد. پیامبر در حق وی دعا کرد: خدایا اینها را در بهشت همنشین من قرار ده.