یکی از شخصیتهای برجسته و زیرک اهل تسنن در آغاز قرن سوم، «ابو الهذیل علاف» بود. وی در بصره میزیست و به سال 230 هـ .ق در بغداد در گذشت.
ابو الهذیل میگوید: در سفری وارد شهر «رقّه» (یکی از شهرهای سوریه کنونی) شدم. در آنجا شنیدم که مردی دیوانه ولی خوش کلام در «معبد زکّی» زندگی میکند.[1] برای دیدار او به آن معبد رفتم، دیدم در آنجا یک پیرمردِ با جمال و خوش قامت بر روی زیراندازی نشسته و موی سر و روی خود را شانه میزند؛ بر او سلام کردم، جواب سلامم را داد و آن گاه گفت: «اهل کجایی؟»
ابوالهذیل: اهل عراق هستم.
ناشناس: آری، پس اهل تجربههای و هنرهای زندگی و آداب هستی؛ بگو بدانم در کدام نقطه عراق زندگی میکنی؟
ابوالهذیل: در بصره.
ناشناس: پس از اهل تجربهها و علم هستی. چه نام داری؟
ابوالهذیل: من «ابو الهذیل علاف» هستم.
ناشناس: همان متکلم معروف!
ابوالهذیل: آری.
در این هنگام آن ناشناس برخاست و مرا در کنارش روی فرش نشاند و پس از مدتی صحبت به من چنین گفت:
ـ نظر تو درباره امامت چیست؟
ـ منظورت کدام امامت است؟
ـ منظورم این است که شما چه کسی را بعد از رحلت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در امر رهبری امت مقدم میدارید؟
ـ همان را که پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مقدم داشت.
ـ او کیست؟
ـ او ابوبکر است.
ـ چرا او را مقدم داشتید؟
ـ زیرا پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین فردِ خود را مقدّم بدارید و رهبر خود کنید» و همه مردم نیز به مقدم داشتن ابوبکر راضی شدند.
ـ ای ابوالهذیل! در این جا خطا کردی. اما این که گفتی، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین خود را مقدم بدارید و رهبر خود کنید» انتقاد من به تو این است که خود ابوبکر در بالای منبر گفت: «وَلیَّتْکُم و لَسْتُ بِخَیرِکُمْ»[2] (رهبری شما را به عهده گرفتم با این که بهترین فرد شما نیستم.)
اگر مردم به دروغ ابوبکر را برتر دانسته و او را رهبر خود کردند، با سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مخالفت نمودهاند، و اگر خود ابوبکر به دروغ میگوید من برترین فرد شما نیستم، شایسته نیست که افراد دروغگو بر بالای منبر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ روند.
و اما این که گفتی همه مردم به رهبری ابوبکر، راضی شدند نادرست است، زیرا بیشتر افراد انصار (مسلمین مدینه) میگفتند: «مِنَّا امیرٌ و مِنْکُم امیرٌ»؛ یک نفر از میان ما انصار امیر باشد و یک نفر از میان شما (مهاجران).
اما در مورد مهاجران، همانا «زبیر» میگفت: من غیر از علی ـ علیه السلام ـ با هیچ کس دیگری بیعت نمیکنم، پس مخالفین علی ـ علیه السلام ـ، شمشیر زبیر را شکستند.
ابوسفیان نزد علی ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: اگر بخواهی همه مردم را به سوی بیعت با تو فرا میخوانم.
سلمان گفت: کردند و نکردند و ندانند چه کردند» کنایه از این که برخلاف سفارشات رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ و تعیین علی ـ علیه السلام ـ به خلافت، مردمِ جاهل، با ابوبکر بیعت کردند.
هم چنین مقداد و ابوذر و… نیز به خلافت ابوبکر اعتراض نمودند.
این بود وضع مهاجران. (پس نگو همه مردم با رهبری ابوبکر موافق بودند.)
ای ابولهذیل! اکنون چند سؤال از تو دارم:
1. به من بگو بدانم: مگر نه این است که ابوبکر بالای منبر رفت و گفت: «اَیُّها النّاسُ! اِنَّ لی شَیْطاناً یَعْتَرینی، فإذا رَاَیتُمونی مُغْضِباً فَاحْذَرُونی»؛ همانا در وجود من شیطان است که مرا غافلگیر کرده و بر من چیره شده است. هر گاه مرا خشمگین یافتید، از من دوری کنید. او در حقیقت با این سخن میخواهد بگوید: من مانند دیوانگان هستم؛ بنابراین چگونه شما او را رهبر نمودهاید؟!
2. به من بگو بدانم: اگر کسی بپرسد با توجه به این که پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ کسی را جانشین خود نکرد، ولی ابوبکر، عمر را جانشین خود نمود و عمر،کسی را جانشین ننمود. در این صورت در رفتار آنها یک نوع تناقض دیده میشود، جواب این ایراد چه خواهد بود؟
3. به من بگو بدانم: وقتی که عمر، خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذاشت و گفت: آنها از اهل بهشت میباشند، پس چرا بعداً گفت: «اگر دو نفر از آنها با چهار نفر دیگر مخالفت کردند، آن سه نفر را که عبدالرحمن بن عوف در میانشان نیست بکشید؟» آیا چنین دستوری از دیانت است که فرمان قتل اهل بهشت را صادر نماید؟!
4. ای ابوالهذیل به من بگو بدانم: ماجرای ملاقات ابن عباس و عمر و گفتگوی آنها را چگونه با عقیده خود سازگار میدانی؟ آن هنگام که عمر بن الخطاب بر اثر ضربه، بستری شد و عبدالله بن عباس نزد او رفت و چون دید که بیتابی میکند، پرسید: چرا این چنین بیتاب و منقلبی؟
عمر در پاسخ گفت: بیتابی من برای خودم نیست؟ بلکه از این رو است که بعد از من، چه کسی عهدهدار مقام رهبری میگردد.
سپس بین او و ابن عباس چنین گفتگو شد:
ابن عباس: «طلحه بن عبیدالله» را رهبر مردم کن.
عمر: او تندخو است و پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را این چنین میشناخت؛ من مقام رهبری را به آدم تندخو نمیسپارم.
ـ «زبیر بن عوام» را رهبر مردم کن.
ـ او مرد بخیلی است. روزی دیدم درباره مزد همسرش، در مورد مقدار کمی از پشمی که رشته بود، ستیز و سختگیری میکرد. مقام رهبری مسلمین را به شخص بخیل واگذار نمیکنم.
ـ «سعد وقّاص» را رهبر مردم کن.
ـ سعد، با اسب و تیر، سرو کار دارد و فردی نظامی است و چنین فردی برای اداره امور رهبری مناسب نیست.
ـ «عبدالرحمن بن عوف» را رهبر کن.
ـ او از اداره خانواده خود عاجز است تا چه رسد به اداره امت.
ـ «عبدالله» پسرت را رهبر مردم کن.
ـ نه به خدا قسم، مردی را که از طلاق دادن همسرش، درمانده است، عهدهدار مقام رهبری نمیکنم.
ـ عثمان را رهبر کن.
عمر، سه بار گفت: «سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر کنم، طایفه بنی معیط (تیرهای از بنی امیه) را بر گُرده مسلمانان سوار خواهد کرد و با این وضع جا دارد که مردم او را بکشند».
ابن عباس میگوید: به خاطر دشمنی و عداوتی که بین عمر و علی ـ علیه السلام ـ بود نام امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ را متذکر نشدم، ولی خود عمر به من گفت:
«ای ابن عباس! رفیقت را نام ببر».
گفتم: پس علی ـ علیه السلام ـ را رهبر مسلمین کن.
عمر: سوگند به خدا، پریشان و بیتاب نیستم، مگر به خاطر این که حق را از صاحبانش گرفتیم. سوگند به خدا، اگر علی ـ علیه السلام ـ را رهبر مردم قرار دهم، او قطعاً آنها را به جاده بلند سعادت روانه میکند و اگر مردم از او پیروی کنند، او آنها را به بهشت وارد میسازد.
عمر، این مطلب را گفت و به حقانیت، علی ـ علیه السلام ـ و لیاقت او جهت خلافت اطمینان داشت ولی با این وجود، مسأله خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذار کرد. وای بر او از ناحیه پروردگارش.
ابوالهذیل گوید: وقتی سخن آن مرد خوش قامت و خوش کلام به این جا رسید، حالش منقلب شد و همانند دیوانگان گردید (برای تقیّه خود را به حالت دیوانگی زد).
من ماجرای او را برای مأمون تعریف کردم. مأمون او را طلبید و همدم خود قرار داد و خود نیز عاقبت به دست او شیعه شد.[1] . او در حقیقت دانشمند هوشمندی بود، ولی از روی تقیه آن گونه میزیست و خود را به دیوانگی زده بود.
[2] . العقد الفرید، ج 2، ص 347.
مرد ناشناس با ابوالنهدین علاّف