در هر صنفی خوب و بد هست، جامعه روحانیان و علمای دین نیز از این قاعده بر کنار نیستند. به همین دلیل در سخنان معصومین (علیه السلام) در مقابل آن همه ستایشی که از عالم پرهیزگار و دین پروا به عمل آمده، به سختی از عالمان بی تقوا و دنیا پرست نکوهش گردیده است. حکایت زیر نمونه ای از این صنف است.
مردی از شخصی طلب داشت و مدتها از موعد آن گذشته بود و بدهکار، وام خود را نمی پرداخت.
روزی مرد طلب کار سندی را که در اختیار داشت به دست گرفت و نزد بدهکار رفت و مطابق سند طلبکاری نمود.
بدهکار گفت: من بدهی خود را پرداخته ام و هرگز وامی به تو ندارم و اگر ادعایی داری فردا به نزد قاضی بیا.
این را گفت: و راه مسجد پیش گرفت. آمد و در صف اول نماز نشست و نماز را به جماعت گزارد. پس از نماز به نزد امام جماعت رفت و پس از سلامی گرم، از وی دعوت نمود تا آن شب را همراه فرزند و اذان گوی مسجد مهمان وی باشد.
امشبی خواهم مرا منت نهی – از قدومت خانه ام زینت دهی
بره ای در خانه دارم شیر مست – هم برنج و قند و نان و میوه هست
یک شب با مخلصان آری بسر – هم موذن در رکابت هم پسر
امام جماعت بی پروا بدون آن که از علت دعوت جویا شود به بهانه آن که پذیرش دعوت او را پذیرفت و خود را به لقمه ای گوشت و برنج فروخت.
بدهکار چند قدمی از وی دور شد، سپس بازگشت و گفت: اگر اجازه دهید رازی دارم که با شما در میان نهم.
گفت: بگو.
گفت: فردا قصد دارم بابت آن سیصد پول طلا به دادگاه بروم.
امام جماعت که از هیچ چیز خبر نداشت گفت: عجب!مگر آن فرو مایه هنوز وامش را پس نداده است؟
آن مرد گفت: خیر قربان!من بدهکارم و او طلبکار من است و پایبند و دهنه اسب مرا گرو گرفته و ضمنا سند معتبری هم از من به دست دارد.
امام جماعت گفت: زهی بی شرمی و ستم است که می خواهد دوبار طلبش را از تو وصل کند!هیچ ناراحت نباش که چاره کار تو خواهم ساخت و فردا به دادگاه به نزد قاضی خواهم آمد.
فردا روز، مدعی به نزد قاضی رفت و شکایت خود باز گفت.
بدهکار از جا برخاست و ادعا نمود که وام خود را پرداخته است.
قاضی از او گواهی خواست. در همین گیر و دار امام جماعت تسبیح به دست و با لبهای مترنم به ذکر، همراه موذن و فرزند خود وارد شد و قاضی با دیدن وی به طرب آمد که گواه خوبی دارد.
آمد و آمد در جای گواهان نشست و شروع گرد به موعظه کردن و داد سخن در صبر و رضا دادن.
بدهکار گفت: جناب قاضی!یکی از گواهان من ایشان است. قاضی پرسید: آیا شما گواهی می دهید؟ امام جماعت گفت: طلبکار را بیاورید. او آمد و با ترس و لرز در کنار وی ایستاد.
امام جماعت گفت: من نمی دانم جمعا چقدر پرداخت شده ولی حساب ریز آن را دارم. من چنین یادم هست که این آقای بدهکار، در روز جمعه جلوی در مسجد 100 دینار، صبح شنبه 71 دینار، عصر همان روز 84 دینار و روز یکشنبه 40 دینار پرداخت.
سپس ادامه داد: آخر مرگ حق است و من اگر خلاف بگویم جواب خدا را نتوانم داد. البته این مقداری است مه بنده اطلاع دارم، و اگر چیز دیگری داده من خبر ندارم.
طلبکار بی نوا که دید کلاهش پس معرکه است گفت: اما ما!باقی را هم پرداخته و حسابش را به کلی تسویه کرده است. سپس زیر لب زمزمه کرد.
چون که مردن هست دانی ای عنود – پس چه می بودی اگر مردن نبود
نرده بودی کاش دهری(57) پیش از این – تا ز مرگت زنده گشتی شرع و دین
زنده گردد دین ز مرگ چون توئی – کاش نبود در جهان یک مولوی