آن سه نفر

آن سه نفر

و بر آن سه تن که تخلّف ورزیدند تا آن که زمین با همه پهناوری‌اش بر آن‌ها تنگ شد و از خود دلتنگ شدند و دانستند که از خدا جز به خدا پناهی نیست. پس خدا بر آنها لطف نمود تا توبه کنند که خدا بسیار توبه پذیر و مهربان است.

تا حالا برایت پیش آمده، زمین با همه بزرگی‌اش در نظرت تنگ بشود، آنقدر که در و دیوار هم فشار بیاورند به تو…؟ شده از کاری پشیمان باشی، از خودت بدت بیاید، آنقدر که بخواهی بروی یک جایی خودت را گم و گور کنی، اصلاً بخواهی بمیری از دست خودت؟!…حالشان همین بود در تمامِ آن پنجاه روز؛ آن سه نفر را می‌گویم…
رفته بودند به استقبال پیامبر، پیام‌بر ولی رویش را برگردانده بود و سلامشان را هم بی جواب گذاشته بود…یادآوری آن صحنه دیوانه‌شان می‌کرد…از فرمان جهاد سرپیچی کرده بودند؛ خب هوا خیلی گرم بود رفیق!!!… وسط گرمای تابستانِ شبه جزیره عربستان: فصلِ بادهایِ سوزان و طوفان های کٌشنده شن… فرسنگ ها راه از مدینه تا تبوک…آن هم نبرد با رومِ شرقی… تازه، فصل برداشتِ محصول هم بود، آن هم توی آن سالهایِ خشکسالی…اصلاً مرکب و آذوقه آن قدر کم بود که گاهی ده نفر از مسلمانها مجبور بودند به نوبت از یک مرکب استفاده کنند، یک جرعه آب را چند نفر می‌نوشیدند، یک دانه خرما را… نه اینکه بخواهند از جهاد فرار کنند…خب، اصلاً تنبلی کرده بودند؛ سستی. حالا که همه از جنگ بازگشته بودند،‌ رفته بودند به استقبالِ پیام‌بر، پیام‌بر ولی رویش را برگردانده بود و…

بیچاره شده بودند و مستأصل… به فرمایشِ پیام‌‌بر، همه، رابطه هایشان را با این سه نفر قطع کرده بودند، دیگر حتّی زن و بچّه هایشان هم جوابشان را نمی دادند: بایکوت شده بودند به معنایِ واقعی. این اواخر از پادشاه غسّان(یمن)، برایشان امان نامه آمده بود که: اگر صاحبتان شما را رانده، به سوی ما بیایید!! نامه را که دیده بودند، دیگر حالشان از خودشان به هم می خورد، که یعنی کارِ ما به جایی رسیده که دشمنان در ما طمع کرده‌اند؟!…تصمیم گرفتند خودشان هم خودشان را مجازات کنند،‌ خودشان سه نفر هم با هم قطع ارتباط کردند. حالا فقط یک راه برایشان مانده بود…حالشان منقلب شد.فهمیده بودند از غضبِ خدا فقط می شود به خودِ خدا پناه برد…لا ملجأ من الله الا الیه…آنقدر ناله زدند و تضرّع کردند،که دلِ خدا هم…پنجاه روز گذشته بود: قاصدِ وحی، پیامِ رحمت آورد…ثمّ تاب الله علیهم لیتوبوا.

تا حالا برایت پیش آمده، زمین با همه بزرگی‌اش در نظرت تنگ بشود، انگار در و دیوار هم فشار بیاورند به تو؟…تمبلی کرده‌ایم، بهانه سرما و گرما ردیف کرده‌ایم، طمعِ برداشتِ محصول چشم و گوشمان را بسته، شوهر و زن و بچّه پایمان را چسبانده به زمین، پول و مدرک و مقام و… نمی‌دانم تویِ کدام دسته جا می شویم رفیق… فقط می‌دانم گاهی شاید دوایِ ‌حالمان همین باشد که مستأصل بشویم از دستِ خودمان، که بخواهیم برویم بمیریم از دستِ خودمان، که در و دیوار این شهرِ بزرگ به میله هایِ زندان بمانند برایمان،‌ که احساسِ‌خفگی کنیم، که… تازه یادمان بیاید لا ملجآ من الله الّا الیه… مثل همان سه نفر.

بسم الله الّرحمن الّرحیم… وعلی الثّلاثه الذین خلِّفوا حتّی اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان لا ملجأ من الله الّا الیه ثمّ تاب علیهم لیتوبوا انّ الله هو التّوّاب الّرحیم.

پ.ن

ماجرا مربوط به شعبانِ سال نهمِ هجرت است؛ بعد از غزوه تبوک: نبرد با رومِ شرقی. آنقدر توی این غزوه به وجود نازنینِ حضرتِ رسول و برادرانِ مسلمانمان سخت گذشت که قرآن از آن به «ساعه العسره» یاد می کند. آن سه نفر که از جهاد سرپیچیدند و توبیخ شدند و توی این آیه شرحِ حالشان را خواندیم، اینها بودند: کعب بن مالک، مراره بن ربیع و هلال بن امیّه.


نویسنده : مریم روستا

توبه 118

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید