آن شب را رسول اکرم در خانه یام سلمه بود. نیمه های شب بود که ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده؟ حسادت زنانه، او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت. دید که رسول اکرم ...
مطالب موجود در دسته بندی "حکایت های معصومین"
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : وزنه برداران
جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و مسابقه ی وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار می رفت و هرکس آن را به قدر توانایی خود حرکت می داد. در این هنگام رسول اکرم رسید و پرسید: «چه می کنید؟» – داریم زورآزمایی می کنیم. می خواهیم ببینیم کدام ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : جوان آشفته حال
نماز صبح را رسول اكرم در مسجد با مردم خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد كاملاً تمیز داده می شدند. در این بین چشم رسول اكرم به جوانی افتاد كه حالش غیرعادی به نظر می رسید.
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : مهاجران حبشه
سال به سال و ماه به ماه بر عده ی مسلمین در مکه افزوده می شد. فشارها و سختگیریهای مکیان نه تنها نتوانست افرادی را که به اسلام گرویده بودند از اسلام برگرداند، بلکه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوی اسلام بگیرد. هجوم روزافزون مردم به سوی اسلام و ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : سلام یهود
عایشه همسر رسول اکرم در حضور رسول اکرم نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای سلام علیکم گفت: «السام علیکم» یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد، او هم به جای سلام گفت «السام علیکم». معلوم بود که تصادف نیست، نقشه ای است که با زبان، رسول ...
امام صادق (ع) : کارگر و آفتاب
امام صادق علیه السلام جامه ی زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم بود. چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در این حال ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن تعب و رنج مشاهده کرد. پیش خود گفت شاید علت اینکه امام ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : همسایه ی نو
مرد انصاری خانه ی جدیدی در یکی از محلات مدینه خرید و به آنجا منتقل شد.تازه متوجه شد که همسایه ی ناهمواری نصیب وی شده. به حضور رسول اکرم آمد و عرض کرد: «در فلان محله، میان فلان قبیله خانه ای خریده ام و به آنجا منتقل شده ام، متأسفانه نزدیکترین همسایگان من شخصی است ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : نسیبه
اثری كه روی شانه ی نسیبه دختر كعب- كه به نام پسرش عماره «ام عماره» خوانده می شد- باقی مانده بود، از یك جراحت بزرگی در گذشته حكایت می كرد.
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : جمع کردن هیزم
رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله در یکی از مسافرتها با اصحابش در سرزمینی خالی و بی علف فرود آمدند. به هیزم و آتش احتیاج داشتند، فرمود:«هیزم جمع کنید».عرض کردند: «یا رسول اللّه! ببینید این سرزمین چقدر خالی است! هیزمی دیده نمی شود». فرمود: «در عین حال هرکس هر اندازه می تواند جمع کند». ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : استماع قرآن
ابن مسعود یکی از نویسندگان وحی بود، یعنی از کسانی بود که هرچه از قرآن نازل می شد، مرتب می نوشت و ضبط می کرد و چیزی فروگذار نمی کرد. یک روز رسول اکرم به او فرمود: «مقداری قرآن بخوان تا من گوش کنم. » ابن مسعود مصحف خویش را گشود، سوره ی مبارکه ی ...
داستانهای ائمه: امام صادق (ع) : شهرت عوام
چندی بود که در میان مردم عوام نام شخصی بسیار برده می شد و شهرت او به قدس و تقوا و دیانت پیچیده بود. همه جا عامه ی مردم سخن از بزرگی و بزرگواری او می گفتند. مکرر در محضر امام صادق سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او ...
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : سخنی که به ابوطالب نیرو داد
رسول اکرم بدون آنکه اهمیتی به پیشامدها بدهد با سرسختی عجیبی در مقابل قریش مقاومت می کرد و راه خویش را به سوی هدفهایی که داشت طی می کرد؛ از تحقیر و اهانت به بتها و کوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمی کرد. ...