معجزات امام رضا (ع)

معجزات امام رضا (ع)

حضرت امام رضا – علیه السلام – نیز مانند سایر پیشوایان معصوم – علیهم السلام – دارای کراماتی است که در این مقاله به برخی از آن ها اشاره می شو:.
1. از اباصلت هروی نقل شده که گفت: خدمت حضرت رضا – علیه السلام – ایستاده بودم فرمود: ای اباصلت برو در این قبه که قبر هارون است و مقداری خاک از چهار طرف آن بیاور، رفتم و آوردم؛ فرمود: آن خاک جانب در را بده، دادم، گرفت بوئید و دور انداخت، و فرمود: این جا برای من قبری می کنند؛ سنگی پیدا می شود اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند کنده نشود؛ سپس درباره خاک پائین پا و بالای سر هم همین را فرمود آن گاه فرمود: این خاکی را که از قبر من است؛ بده در اینجا برای من قبر می کنند. به آنها بگو: هفت درجه قبر را تا پائین بکنند( شاید مراد این باشد که هفت وجب بکنند) و گودال را وسط قبر بکنند؛ و اگر خواستند حتماً لحد بکنند بگو لحد را دو زراع و یک وجب قرار دهند که خداوند هر چه بخواهد وسعت می دهد؛ و وقتی که چنین کردند رطوبتی بالای سر من می بینی؛ سخنی تعلیمت می کنم بگو آب می جوشد تا لحد پر شود ـ و ماهیهای ریزی در آب میبینی این نانی که بتو می دهم برای آنها ریزه کن می خورند وقتی که خلاص شد ماهی بزرگی پدید آید و ماهیان خرد ببلعد بطوری که چیزی از آنها نگذارد و ناپدید شود چون غایب شود دست در آب بگذار و سخنی که تعلیمت می کنم بگو آب تماماً فرو می رود، و این کار را جز در حضور مأمون مکن؛ سپس فرمود: ای اباصلت فردا نزد ابن فاجر می روم اگر سر برهنه بیرون شدم هر چه می خواهی بگو جوابت می دهم و اگر سرپوشیده بودم با من سخن مگوی و حدیث وفات آن جناب را ذکرمی کند تا آنجا که می گوید: همه چیزها بهمان نحو که فرمود پیدا شد؛ و چون مأمون رطوبت بالای سر و ماهیان و غیره را دید گفت: همیشه حضرت رضا – علیه السلام – در زمان حیات عجایب خود را بما می نمود وبعد از وفات هم غرائب خویش ظاهر کرد « تا آخر حدیث.» و در این حدیث معجزات دیگری هم هست که در ذکر معجزات فرزندش که تتمه حدیث را نقل میکنیم خواهد آمد! و این حدیث را طبرسی هم در اعلام الوری از علی بن ابراهیم بهمین نحو نقل می کند.
2. و از هرثمه بن اعین نقل شده که گفت: شبی تا چهار ساعت از شب در حضور مأمون بودم سپس اجازه خروج داد ورفتم، چون نیمی از شب گذشت کسی در را کوبید یکی از غلامان جواب داد، گفت: بهرثمه بگو: سرور خود را اجابت کن، شتابان برخاسته جامعه ها برداشتم و بسرعت بطرف منزل حضرت رضا – علیه السلام – رفتم، غلام جلو رفت من پشت سرش وارد شدم، دیدم آنجناب درصحن خانه نشسته؛ فرمود: ای هرثمه گفتم؛ بلی ای مولای من فرمود: بنشین، نشستم، فرمود بشنو و حفظ کن ای هرثمه اینک وقت رحلت من بسوی خدا و ملحق شدنم بجد و پدران بزرگوارم رسیده؛ و عمرم سر آمده و این باغی تصمیم گرفته مرا بوسیله انگور و انار زهر آلود مسموم کند، انگور را با ریسمانی که در زهر فرو برده و با سوزن در آن می کشد زهر آگین می کند، و انار را بدست یکی از غلامانش که بزهر میالاید و آن را بدست خود میمالد تا دانه ای از آن آلوده شود مسموم می کند که بخورم، و می خورم و حکم خدا جاری می شود؛و تقدیر او می رسد، وقتی که مردم مأمون می گوید: من بدست خود او را غسل می دهم در خلوت از جانب من باو بگو: متعرض غسل و کفن و دفن من مشو که آن غذابی که تا کنون تأخیر افتاده و برای آخرت تو مهیا است در دنیا بتو می رسد، و بشکنجه درد ناکی که از آن فرار می کنی گرفتار می شوی، چون این سخن بشنود باز ایستد عرض کردم:بچشم ای سرور من، فرمود: وقتی که غسل مرا دراختیار تو گذاشت در جای بلندی از عمارات خود نزدیک جای غسل من برای مشاهده اوضاع می نشیند، تو هم هیچ متعرض غسل من مشو تا به بیینی خیمه سفیدی در کنار خانه زده شد، آن گاه مرا با جامه هائی که پوشیده ام ببر در خیمه بگذار و خود پشت خیمه بایست، و همراهانت نزدیک تو بایستند و دامن خیمه بالا مزن که اگر مرا ببینی، هلاک بشود: و مأمون ازبالای بام بر تو مشرف می شود و می گوید ای هرمثه مگر تو نگفتی امام را جز امام غسل نمی دهد! پس که حضرت رضا – علیه السلام – را غسل می دهد با این که فرزندش محمد در مدینه است و ما درطوسیم؟ وقتی که این سخن گفت بگو: ما می گوئیم: امام را جز امام نباید غسل دهد، ولی اگر متجاوزی تعدی کند و امام را غسل دهد امامت او بجهت تعدی ستمکار باطل نخواهد شد، و همچنین امامت امام بعدی هم باینکه کسی که بقهر و غلبه پدرش را غسل دهد باطل نشود، و اگر علی بن موسی را در مدینه می گذاشتی پسرش، محمد او را آشکارا غسل می داد و اکنون هم غیر از او غسلش نمی دهد ولی البته مخفی است، و وقتی که خیمه برداشته شد می بینی که مرا کفن کرده اند، بدن را در تابوب گذار و حمل کن: و هنگام قبر کندن می خواهد قبر هارون را قبله قبر من قرار دهد؛ و هرگز این ممکن نیست؛ و هرچه کلنگ زنند در زمین اثر نکند؟ و باندازه ریزه ناخنی جدا نشود، و موقعی که کوشش خود کردند و باشکال برخوردند بگو خودش فرموده کلنگی در جلو قبر هارون بزنید؛ چون آن جا کلنگ زدند قبر کنده و ضریح (: گودال وسط قبر ) آماده پیدا شود، و مرا پائین نبر تا آب سفیدی از ضریح بجوشد، و قبر را پر کند، تا مساوی سطح زمین شود، سپس یک ماهی بطول قبر پیدا شود و باضطراب آید، صبر کن تا آن ماهی ناپدید شود و آبها فرو رود آن گاه مرا در قبر میان ضریح گذار، و مگذار کسی خاک بیاورد بر من بریزد که قبر خود پر می شود، گفتم: بچشم سرور من سپس فرمود:وصیتی که بتو کردم حفظ کن و بکار بند و تخلف مکن، گفتم: پناه بر خدا که من از یک دستور شما تخلف کنم، و گریان و محزون بیرون شدم، و مثل مار روی تا به بیتاب بودن و جز خدا کسی از دل من خبر نداشت، سپس مأمون مرا طلبید، و رفتم تا چاشت آن جا ایستادم، آن گاه گفت: ای هرثمه برو نزد حضرت رضا – علیه السلام – سلام مرا برسان و بگو: شما تشریف می آورید اینجا یا من خدمت شما برسم؟و اگر آمدن را پذیرفت اصرار کن که زود تر بیاید وقتی که خدمت آن جناب رسیدم فرمود: ای هرثمه وصیت مرا حفظ کردی؟ گفتم: آری؛ فرمود: کفش مرا بیاورید، میدانم ترا برای چه فرستاده، کفش او را بردم و نزد هارون رفت. سپس حدیث را تا آخر ذکر می کند، و در این حدیث است که آن چه فرمود بهمان نحو واقع شد.
و این حدیث را طبرسی هم در کتاب اعلام الوری از هرثمه نقل می کند جز این که اخبار از زهر زدن مأمون به انگور و انار را ذکر می کند و بمضمون تتمه حدیث اشاره می فرماید.
3. ابن بابویه در کتاب عیون، در باب ذکر برکات و نشانه ها، و استجابت دعاهایی که در زمان خود از مرقد مطهر حضرت رضا – علیه السلام – برای مردم ظاهر شده از محمد بن عمر نوقانی نقل می کند که گفت: شب تاریکی که در نوقان در بالاخانه خوابیده بودم؛ از خواب بیدار شدم، بجانب سناباد که قبر حضرت رضا – علیه السلام – بود نگاه کردم دیدم نوری بر آن احاطه کرده که حرم آن جناب را مثل روز روشن کرده، و در آن وقت من در حقانیت حضرت رضا – علیه السلام – شک داشتم، مادرم که او هم از سنّیان بود گفت: ترا چه می شود؟ گفتم: نور تابنده ای میبینم که بقعه حضرت رضا ـ علی السّلام ـ را در سناباد پر کرده؛ گفت: چیزی نیست، این از عمل شیطان است؛ باز شب دیگری که تاریک تر از شب اول بود نظیر آن نور را دیدم که بقعه را پر کرده، باز بمادرم خبر دادم و او را در آن جایی که خودم بودم آوردم نور را بهمان هیئت دید و قضیه را بزرگ شمرد و بنا کرد شکر کند جز این که باز مثل من مطمئن نشد؛ و متوجه بقعه آن جناب شدم دیدم در بسته است، گفتم: خدایا اگر امامت حضرت رضا – علیه السلام – بر حق است این در را باز کن، سپس در را بدست خود عقب کردم باز شد؛ با خود گفتم: شاید آن طور که باید بسته نبوده آن را بستم بطوری که یقین کردم که جز با کلید باز نمی شود سپس گفتم: خدایا! اگر حضرت رضا – علیه السلام – بر حق است این در را باز کن! و در را با دست عقب کردم باز شد، وارد شده زیارت کردم، و نماز گزاشتم؛ و در امر حضرت رضا – علیه السلام – بصیر شدم، و از آن روز تا کنون هر جمعه از نوقان بزیارت او می روم و آن جا نماز می خوانم.
4. و از حسین بن عبید الله نوقانی نقل می کند که گفت: شنیدم ابو منصور بن عبد الرزاق حاکم طوس که به، ببوردی معروف بود می گفت: فرزند داری؟ گفت: چرا نمی روی در حرم حضرت رضا – علیه السلام – دعا کنی که خداوند فرزندی نصیبت کند؟ من در آن جا حاجتهایی از خداوند خواسته ام و همه روا شده، حاکم گفت: من در حرم رفته حضور حضرت رضا – علیه السلام – از خدا خواستم که فرزندی نصیبم کند، و خداوند عز وجل پسری به من داد.
5. صدوق فرماید: وقتی که از رکن الدوله اجازه زیارت حضرت رضا – علیه السلام – را گرفتم در رجب سال 352 اجازه داد و هنگامی که از حضور او بیرون شدم مرا برگردانده گفت: این حرم مبارکی است، من آن را زیارت کردم و حاجتهایی در دل داشتم آن جا از خدا خواستم بر آورد؛ پس در دعای در حق من و زیارت از جانب من کوتاهی مکن، که دعا در اینجا مستجاب است، من قبول کردم و بوعده هم وفا کردم وقتی که از مشهد برگشتم و بر او وارد شدم؛ دعا برای ما کردی؟ زیارت بجای ما خواندی؟ گفتم: آری، گفت: احسنت؛ برای ما ثابت شده که در این مشهد دعا مستجاب است.
6. و از احمد بن حسین ضبی نقل می کند و می گوید: من ناصبی تر از او ندیدم، و بقدری با اهلبیت دشمن بود که می گفت: الهم صل علی محمد و «آل» را ذکر نمی کرد که گفت: از ابوبکر حمامی پوستین فروش در کوچه حرب نیشابور (لابد نام کوچه ای بوده و گمان می کنم بلحاظ ابن که محله نیشابور است کوچه جنگ نام داشته) که از اصحاب حدیث بود شنیدم که می گفت: شخصی امانتی نزد من گذاشت، زیر خاک کردم، و جایش را فراموش کردم، پس از مدتی آمد مطالبه کرد؛ جای او را نمی دانستم متحیر ماندم؛ مرا متهم کرد؛ اندوهگین و سرگردان از خانه بیرون آمدم، دیدم عده ای مهیای رفتم مشهد اند با آن ها رفتم و زیارت کردم و از خدا خواستم که جای دفن آن امانت را برای من واضح کند، در خواب دیدم کسی آمد و گفت: امانت را فلان جا خاک کرده ای؛ برگشتم و صاحب امانت را بآن جا ارشاد کردم، ولی خودم این خواب را تصدیق نکردم ( یعنی یقین بصحتش نداشتم) آن مرد رفت و آن جا را کند و امانت را که بمهر خود بود برداشت، و بعد از این آنمرد این قصه را برای مردم نقل می کرد و آن ها را بزیارت مشهد تحریص می کرد.
شیخ حر عاملی- اثبات الهداه بالنصوص و المعجزات، ترجمه احمد جنتی، ج6، ص93

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید