حکیمی بود و پسری داشت. مدتی پسر جوانش را به مکتب فرستاد تا درس بخواند. روزی«حکیم باشی» در صدد برآمد تا فوت و فن طبابت را به پسرش بیاموزد. از این جهت، او را همراه خود به عیادت بیماران میبرد تا رموز کار را یاد بگیرد. یک روز که جناب حکیم باشی بالای سر یکی از بیماران رفت، پسرش دید حال مریض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا گرفته است، بستگان مریض هم خیلی پریشان هستند. امّا بابا خودش را نباخت و مشغول ور رفتن به بیمار شد. البته پسر حکیم که جوان بود و بی تجربه، حساب دستش نبود و نمیفهمید قضیه از چه قرار است و پدرش چه خواهد کرد. امّا حکیم باشیِ کار کشته که بارها توی این تنگناها گیر افتاده بود، تکلیف خودش را خوب میدانست. او با طول و تفصیل و آب و تاب، بیمار را معاینه کرد. بعد از معاینه اخمهایش را در هم کشید و با اوقات تلخی و تغیّر گفت: «مگر من نگفتم مواظبش باشید و نگذارید ناپرهیزی کند»؟!
اطرافیان مریض که منتظر چنین حرفی نبودند، جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه میکردند. از میان آنها، یکی با ترس و لرز گفت: «نه خیر، ناپرهیزی نکرده، نگذاشتیم ناپرهیزی کند»! امّا حکیم باشی با خاطر جمعی فراوان، خیلی قرص و محکم جواب داد:«نه خیر حتما ناپرهیزی کرده، اگر نا پرهیزی نکرده بود، با نسخه من حالا هم تبش بریده بود و هم حالش خوب شده بود» !
توپ و تشرهای حکیم باشی کار خود را کرد و یکی از کسان بیمار، با لحنی که پشیمانی و عذر خواهی از آن میبارید، گفت:«تقصیر از ما شد که رو به روی او خربزه پاره کردیم، او چشمش که دید، دلش خواست. دیدیم مریض است و گناه دارد ما هم یک قاش نازک به او دادیم».
پسر حکیم باشی وقتی که دید همه با تعجب و تحسین به بابایش نگاه میکنند، با غرور فراوان سراپای پدرش را ورنداز کرد و در باطن خیلی خوشحال شد که چنین پدری دارد. از وقتی که همراه پدرش به عیادت مریض میرفت، خیلی شگردها از او دیده بود، ولی این یک چشمه را دفعه اول بود که میدید.
زمانی که بابا و پسرش به خانه برگشتند، پسر حکیم باشی با اصرار و سماجت از پدرش خواست تا این راز مگو را به او یاد بدهد. حکیم باشی هم بادی به غبغب انداخت و گفت:
«پسر جان! این قدر که به تو میگویم هر وقت عیادت مریض میرویم، حواست را جمع کن، برای همین است. مگر ندیدی وقتی که داشتیم میرفتیم توی خانه، سطل زباله شان پر بود از پوست خربزه و پوست انار؟ هر وقت نسخه دادی و حال مریض خوب نشد، به دور و بر رختخوابش، به این طرف و آن طرف اتاق و حیاط نگاه کن، اگر یک دانه اناری یا یک تکّه پوست خربزهای افتاده بود، بدان که از آن به مریض هم دادهاند، هوش به خرج بده و بگو مریض ناپرهیزی کرده است».! مدتی از این مقدمه گذشت یک روز حکیم باشی زکام شد و ده روز توی خانه افتاد. حکیم باشی، با این خیال که پسرش هم فوت و فنّ کار را یاد بگیرد و هم مریضهایش به سراغ حکیم دیگری نروند، او را سر مریض به طبابت فرستاد. از قضا، یک روز دنبال جوان تازه کار آمدند و او را برای عیادت مریض بردند. او هم نسخهای نوشت و آمد. پس فردا که دوباره به عیادت بیمار رفت، دید حالش بدتر شده است. پسر هم، تمام ادا و اطوارهای بابا را در آورد و آخر سر، بادی به گلو انداخت و گفت: «مگر نگفتم نگذارید ناپرهیزی کند»؟!
یکی از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً، اصلاً! ما دست از پا خطا نکردهایم، شما هر چی گفتید، ما همان را مو به مو انجام دادهایم»! جوان حکیم باشی با اوقات تلخی، ناشیانه فریاد زد: «نه خیر، ناپرهیزی کرده، حتماً ناپرهیزی کرده، نه خیر، همین است که میگویم»! جالب این که: هر چه بستگان بیمار بیشتر انکار میکردند: جوان حکیم باشی اصرارش بیشتر میشد و از حرفش برنمیگشت. به طوری که سماجت و پافشاری او، اطرافیان بیمار را عاجز کرده بود. عاقبت هم، دنباله اصرارش به این جا رسید که فریاد زد:
«نه خیر، بیمار ناپرهیزی کرده و خر خورده که این جوری حالش بد شده است»!
همین که پسر حکیم باشی گفت: «ناخوش خر خورده…» طاقت جمعیت تاق شد و بی اختیار زدند زیر خنده. آقا زاده از خجالت غرق عرق شد و از خانه بیرون رفت. حکیم باشی وقتی فهمید جوانش چه دسته گلی به آب داده، دو دستی زد توی سرش و گفت: «پسر نادان! آخر تو از کجا به این فکر افتادی و گفتی ناخوش خر خورده است»؟! جوان بیچاره گفت: «وقتی از توی حیاط رد میشدم، دیدم یک پالان خر، گوشه حیاط گذاشتهاند، خیال کردم بیمار، خر خورده است….»![1]
[1] . «تمثیل و مثل»، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، ج 1، ص 152، انتشارات امیر کبیر، تهران.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا