اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی « علیه السلام »

اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی « علیه السلام »

نویسنده: سیدهاشم رسولى محلاتى
مرحوم شیخ صدوق در کتاب امالى به سند خود از امام صادق(علیه السلام)روایت کرده که آن حضرت فرمود:
حسن بن على(علیه السلام) عابدترین مردم زمان خود و زاهدترین آنها و برترین آنها بود، و چنان بود که وقتى حج‌به جاى مى‌آورد، پیاده به حج مى‌رفت و گاهى نیز پاى برهنه راه مى‌رفت. و چنان بود که وقتى یاد مرگ مى‌کرد مى‌گریست، و چون یاد قبر مى‌کرد مى‌گریست، و چون از قیامت و بعث و نشور یاد مى‌کرد مى‌گریست، و چون متذکر عبور و گذشت از صراط-در قیامت-مى‌شد مى‌گریست. و هر گاه به یاد توقف در پیشگاه خداى تعالى در محشر مى‌افتاد، فریادى مى‌زد و روى زمین مى‌افتاد… و چون به نماز مى‌ایستاد بندهاى بدنش مى‌لرزید، و چون نام بهشت و جهنم نزد او برده مى‌شد مضطرب و نگران مى‌شد و از خداى تعالى رسیدن به بهشت و دورى از جهنم را درخواست مى‌کرد…و هر گاه در وقت‌خواندن قرآن به جمله‌«یا ایها الذین آمنوا»مى‌رسید مى‌گفت: «لبیک اللهم لبیک‌»… و پیوسته در هر حالى که کسى آن حضرت را مى‌دید به ذکر خدا مشغول بود، و از همه مردم راستگوتر، و در نطق و بیان از همه کس فصیحتر بود… (1)
و مرحوم ابن شهرآشوب در کتاب مناقب از کتاب محمد بن اسحاق روایت کرده که گوید: «ما بلغ احد من الشرف بعد رسول الله(صلی الله علیه واله) ما بلغ الحسن‌»(احدى پس از رسول خدا(صلی الله علیه و اله) در شرافت مقام به حسن بن على(علیه السلام) نرسید.)
و سپس مى‌گوید: رسم چنان بود که براى آن حضرت بر در خانه‌اش فرش مى‌گستراندند، و چون امام(علیه السلام) مى‌آمد و روى آن فرش مى‌نشست، راه بسته مى‌شد و بند مى‌آمد، زیرا کسى از آنجا نمى‌گذشت جز آنکه به خاطر جلالت مقام آن حضرت مى‌ایستاد و جلو نمى‌رفت، و هنگامى که امام(علیه السلام) از ماجرا مطلع مى‌شد برمى‌خاست و داخل خانه مى‌شد و مردم هم مى‌رفتند و راه باز مى‌شد… و دنبال این حدیث، راوى گوید: « و لقد رایته فى طریق مکه ماشیا فما من خلق الله احد رآه الا نزل و مشى حتى رایت‌سعد بن ابى وقاص یمشى‌» (2)
(من آن حضرت را در راه مکه پیاده مشاهده کردم و هیچ یک از خلق خدا نبود که او را مشاهده کند جز آنکه پیاده مى‌شد و پیاده مى‌رفت تا آنجا که سعد بن ابى وقاص را دیدم(به احترام آن حضرت)پیاده مى‌رفت.)و از روضه الواعظین فتال نیشابورى روایت کرده که گوید: « ان الحسن بن على کان اذا توضا ارتعدت مفاصله و اصفر لونه، فقیل له فى ذلک فقال: حق على کل من وقف بین یدى رب العرش ان یصفر لونه و ترتعد مفاصله، و کان علیه السلام اذا بلغ باب المسجد رفع راسه و یقول: الهى ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسى‌ء فتجاوز عن قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم…»
(حسن بن على(علیه السلام)چنان بود که چون وضو مى‌گرفت‌بندهاى استخوانش به هم مى‌خورد و رنگش زرد مى‌گشت، و چون سببش را پرسیدند فرمود: هر کس که در پیشگاه پروردگار بزرگ مى‌ایستد باید این گونه باشد که بندهایش به هم بخورد و رنگش زرد شود.و چون بر در مسجد مى‌رسید، سرش را بلند کرده و مى‌گفت: خدایا میهمانت‌بر در خانه توست، اى نیکوکار!بدکار به درب خانه‌ات آمده، پس از زشتیهایى که نزد من است‌به خوبى‌هایى که نزد تو است درگذر، اى بزرگوار!)
و از کتاب فائق زمخشرى روایت کرده که گوید: رسم امام حسن(علیه السلام) چنان بود که چون از نماز صبح فارغ مى‌شد با کسى سخن نمى‌گفت تا آفتاب طلوع کند… و آن حضرت بیست و پنج‌بار پیاده حج‌به جاى آورد…
و اموال خود را دو بار با خدا تقسیم کرد…(یعنى نصف آن را در راه خدا به فقرا داد…) (3) و از حلیه الاولیاء ابى نعیم نقل کرده که به سندش از امام باقر(علیه السلام)روایت نموده که فرمود: «قال الحسن: انى لاستحیى من ربى ان القاه و لم امش الى بیته فمشى عشرین مره من المدینه على رجلیه.و فى کتابه بالاسناد عن شهاب بن عامر: ان الحسن بن على(علیه السلام) قاسم الله تعالى ماله مرتین حتى تصدق بفرد نعله، .و فى کتابه بالاسناد عن ابى نجیح ان الحسن بن على(علیه السلام)حج ماشیا و قسم ماله نصفین.و فى کتابه بالاسناد عن على بن جذعان قال: خرج الحسن بن على من ماله مرتین و قاسم الله ماله ثلاث مرات حتى ان کان لیعطى نعلا و یمسک نعلا و یعطى خفا و یمسک خفا.
و روى عبد الله بن عمر عن ابن عباس قال: لما اصیب معاویه قال: ما آسى على شى‌ء الا على ان احج ماشیا، و لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرین حجه ماشیا و ان النجایب لتقاد معه و قد قاسم الله ماله مرتین حتى ان کان لیعطى النعل و یمسک النعل و یعطى الخف و یمسک الخف‌».
(من از خدا شرم دارم که دیدارش کنم و پیاده به خانه‌اش نرفته باشم.و به همین خاطر بیست‌بار پیاده از مدینه به حج رفت. و به سند خود از شهاب بن عامر روایت کرده که حسن بن على(علیه السلام)دو بار همه مالش را با خدا تقسیم کرده و دو نصف کرد، حتى نعلین خود را…
و به سند خود از على بن جذعان روایت کرده که گوید: حسن بن على(علیه السلام)دو بار همه مال خود را در راه خدا داد و سه بار هم تقسیم کرد، نصف براى خود و نصف را در راه خدا داد. ..)

تواضع و فروتنى آن حضرت :
ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه و دیگران به سند خود روایت کرده‌اند که امام حسن بن على(علیه السلام) بر جمعى ازفقرا (4) عبور کرد که روى زمین نشسته و تکه‌هاى نانى در پیش روى خود گذارده و مى‌خوردند، و چون آن حضرت را دیدند تعارف کرده گفتند: هلم یابن بنت رسول الله الى الغداء»!
(اى پسر دختر رسول خدا بفرما!به صبحانه!) امام(علیه السلام)پیاده شد و این آیه را خواند: ان الله لا یحب المستکبرین‌»(براستى که خدا مستکبران را دوست نمى‌دارد!) و سپس شروع کرد به خوردن غذاى آنان و چون سیر شدند امام(علیه السلام)آنها را به مهمانى خود دعوت کرد و از آنها پذیرایى و اطعام کرده و جامه نیز بر تن آنها پوشانید، و چون فراغت‌یافت فرمود: «الفضل لهم (5) لانهم لم یجدوا غیر ما اطعمونى، و نحن نجد اکثر منه‌» (6) ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار از برخى کتابهاى مناقب معتبره به سندش از مردى به نام نجیح روایت کرده که گوید: حسن بن على(علیه السلام) را دیدم که غذا مى‌خورد و سگى نیز در پیش روى او بود که آن حضرت هر لقمه‌اى که مى‌خورد لقمه دیگرى همانند آن را به آن سگ مى‌داد.
من که آن منظره را دیدم به آن حضرت عرض کردم: اجازه مى‌دهى‌من این سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور کنم؟در جواب من فرمود: «دعه انى لاستحیى من الله عز و جل ان یکون ذو روح ینظر فى وجهى و انا آکل ثم لا اطعمه‌»! (او را بحال خود واگذار که من از خداى عز و جل شرم دارم که حیوان روح دارى در روى من نگاه کند و من چیزى بخورم و به او نخورانم!) (7)
سیوطى در کتاب تاریخ الخلفاء روایت کرده که هنگامى امام حسن(علیه السلام)در مکان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقیرى وارد شد، امام(علیه السلام)به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفته و با او ملاطفت کرد و سپس به او فرمود: «انک جلست على حین قیام منا افتاذن بالانصراف‌»؟
اى مرد تو وقتى نشستى که ما براى رفتن برخاستیم، آیا اجازه رفتن به من مى‌دهى؟) مرد فقیر عرض کرد: «نعم یابن رسول الله‌»(آرى اى پسر رسول خدا) (8)

انس با قرآن و خوف و خشیت آن حضرت :
از کتاب سیر اعلام النبلاء ذهبى-یکى از دانشمندان اهل سنت-از ام موسى روایت‌شده که گفته: رسم امام حسن بن على(علیه السلام)آن بود که چون به بستر خواب مى‌رفت، سوره کهف را مى‌خواند و مى‌خوابید. (9) و زمخشرى در کتاب ربیع الابرار روایت کرده که حسن بن على چنان بود که چون از وضوى نماز فارغ مى‌شد رنگش تغییر مى‌کرد و مى‌فرمود: «حق على من اراد ان یدخل على ذى العرش ان یتغیر لونه‌» (10)
شیخ صدوق(ره)در کتاب امالى به سندش از امام رضا(علیه السلام)روایت کرده که فرمود: چون هنگام وفات امام حسن(علیه السلام)رسید، گریست! به آن حضرت عرض شد: چگونه مى‌گریى با اینکه مقام شما نسبت‌به رسول خدا(صلی الله علیه واله)آنگونه است؟و رسول خدا(صلی الله علیه واله) درباره شما آن سخنان را فرمود؟ (11) و بیست مرتبه پیاده حج‌به جاى آورده‌اى؟و سه بار مال خود را با خدا تقسیم کرده‌اى؟
امام(علیه السلام)در پاسخ فرمود: «انما ابکى لخصلتین: لهول المطلع و فراق الاحبه‌» (12)
(من به دو جهت مى‌گریم یکى براى دهشت از روز قیامت و دیگرى براى فراق دوستان!)
و در روایت دیگرى از طریق اهل سنت آمده که چون برادرش حسین(علیه السلام)سبب گریه آن حضرت را پرسید در پاسخ فرمود: «یا اخى ما جزعى الا انى ادخل فى امر لم ادخل فى مثله و ارى خلقا من خلق الله لم ار مثلهم قط‌» (13) (برادر جان بى‌تابى من نیست جز براى آنکه در چیزى درآیم که همانندش‌را ندیده و داخل نشده‌ام، و خلقى از خلقهاى خدا را مى‌بینم که همانندشان را ندیده‌ام.)
و در حدیث دیگرى است که فرمود: «انى اقدم على امر عظیم و هول لم اقدم على مثله قط‌» (14) و این اشعار را نیز ابن آشوب و دیگران در بى‌اعتبارى دنیا و زهد در آن از آن حضرت روایت کرده‌اند:
قل للمقیم بغیر دار اقامه
حان الرحیل فودع الاحبابا
ان الذین لقیتهم و صحبتهم
صاروا جمیعا فى القبور ترابا
(بگو بدانکه رحل اقامت‌به سراى ناپایدار افکنده، زمان کوچ نزدیک شد با دوستان وداع کن.آنها که دیدار کردى و همدمشان بودى همگى در گورها به خاک تبدیل شدند.)
یا اهل لذات دنیا لا بقاء لها ان المقام بظل زائل حمق
(اى لذت طلبان دنیاى ناپایدار براستى که جاى گزیدن در سایه ناپایدار حماقت است. )
لکسره من خسیس الخبز تشبعنى
و شربه من قراح الماء تکفینى
و طره من دقیق الثوب تسترنى
حیا و ان مت تکفینى لتکفینى
(براستى که یک تکه نان عادى مرا سیر کند، و یک شربت آب معمولى مرا کفایت کند.و یک قطعه از پارچه نازک در زمان حیات مرا بپوشاند و اگر مردم نیز براى کفنم کفایت کند.)

در راه زیارت خانه خدا و سفر حج:
چنانکه در صفحات قبل خواندید، امام حسن(علیه السلام)بارها پیاده به سفر حج رفت که عدد آنها را برخى بیست‌سفر و برخى بیست و پنج‌سفر ذکر کرده‌اند، که از آنجمله حاکم نیشابورى-از دانشمندان اهل سنت-به سندخود از عبد الله بن عبید روایت کرده که گوید: «لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرین حجه ماشیا و ان النجائب لتقاد معه‌» (15)
(براستى که حسن بن على بیست و پنج‌سفر پیاده به حج رفت و مرکبهاى راهوار او را بدون سوار همراهش مى‌کشیدند.)
و نظیر این روایت را بیهقى در سنن کبرى و بیش از ده نفر دیگر از دانشمندان اهل سنت از عبد الله بن عبید روایت کرده‌اند. (16) چنانکه در بیش از پنجاه حدیث دیگر از راویان و مؤلفان اهل سنت‌به سندشان از محمد بن على و على بن زید بن جذعان به همین مضمون روایاتى نقل شده است. (17) و در این باره حدیث جالبى نیز در کتابهاى کافى و خرائج و مناقب ابن شهرآشوب (18) از ابى اسامه از امام صادق از پدرانش(علیهم السلام)روایت‌شده که متضمن معجزه و کرامتى نیز از آن حضرت مى‌باشد و آن حدیث این است که فرمود: حسن بن على(علیه السلام)در یکى از این سفرها، از مکه به سوى مدینه حرکت کرد و پیاده مى‌رفت، و در اثر همان پیاده‌روى، پاهاى آن حضرت ورم کرد و برخى از همراهان عرض کردند: خوب است‌سوار شوید تا این ورم بر طرف گردد؟
امام(علیه السلام)فرمود: نه، ولى ما هنگامى که به منزلگاه مى‌رسیم مرد سیاه چهره‌اى پیش ما خواهد آمد که با خود روغنى دارد و براى مداواى این ورم خوب است و شما آن روغن را از او بخرید و در خرید با او سختگیرى نکنید(و چانه نزنید). برخى از همراهان و خدمتکاران عرض کردند: سر راه ما چنین منزلى که کسى بیاید و چنین دارویى بفروشد نیست!؟ فرمود: چرا این منزل سر راه ماست. و به دنبال این گفتگو چند میل راه رفتند که مرد سیاه چهره‌اى پیش روى ایشان در آمد، امام حسن(علیه السلام) به خدمتکار خود فرمود: این است آن مرد سیاه(که گفتم)روغن را به قیمتى که مى‌گوید از او بگیر، و چون نزد او رفت، مرد سیاه گفت: این روغن را براى چه کسى مى‌خواهى؟ پاسخ داد: براى حسن بن على بن ابیطالب(علیه السلام)! سیاه گفت: مرا نزد او ببر، و چون او را نزد امام(علیه السلام)بردند عرض کرد: «یابن رسول الله انى مولاک لا اخذ ثمنا و لکن ادع الله ان یرزقنى ولدا سویا ذکرا یحبکم اهل البیت فانى خلفت امراتى تمخض‌»
(اى پسر رسول خدا من از دوستان شمایم که بهایى نخواهم گرفت، ولى از خدا بخواه که مرا فرزند پسرى صحیح و سالم روزى کند که شما خاندان را دوست‌بدارد، زیرا من که آمدم زنم در حال زاییدن بود.)
امام(علیه السلام)فرمود: به خانه‌ات برو که خداى تعالى فرزند پسرى سالم به تو خواهد داد.
مرد سیاه فورا به خانه‌اش رفت و مشاهده کرد که خداوند پسرى سالم به او عنایت کرده، و آن مرد خوشحال به نزد امام حسن(علیه السلام)بازگشته و به آن حضرت دعا کرده و ولادت آن فرزند را اطلاع داد، و امام(علیه السلام)نیز روغن را به پاهاى خود مالید و هنوز از آن منزل نرفته بودند که ورم پاهاى آنحضرت برطرف گردید.

نمونه‌هایى از کرم و سخاوت امام(علیه السلام):
درباره سخاوت امام(علیه السلام)روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن(علیه السلام) هیچ‌گاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او«نه‌»نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچ‌گاه سائلى را رد نمى‌کنید؟پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عاده، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العاده ان یمنعنی الماده‌»!
(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شده‌ام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد.)
امام(علیه السلام)به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض على معجل
و من فضله فضل على کل فاضل
و افضل ایام الفتى حین یسئل‌» (19)
(هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر است‌بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست‌شود.) این هم داستان جالبى است: ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایه و النهایه روایت کرده که امام(علیه السلام)غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمه‌اى از آن مى‌خورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مى‌دهد. امام(علیه السلام)که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟ پاسخ داد: «انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه‌»(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!) امام(علیه السلام)بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم!سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مى‌کرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (20)

چه نامه پر برکتى :
ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (21) روایت کرده که مردى نزد امام حسن(علیه السلام)آمده و اظهار نیازى کرد، امام(علیه السلام)بدو فرمود: «اذهب فاکتب حاجتک فى رقعه و ارفعها الینا نقضیها لک‌»(برو و حاجت‌خود را در نامه‌اى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمى‌آوریم!)
آن مرد رفت و حاجت‌خود را در نامه‌اى نوشته براى امام(علیه السلام) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد: «ما کان اعظم برکه الرقعه علیه یابن رسول الله!»(براستى چه پر برکت‌بود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!)
امام(علیه السلام)فرمود: «برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئله، فاما من اعطیته بعد مسئله فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه‌»(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته‌اى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواست‌باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت‌بدهى که آن را در برابر آبرویش پرداخته‌اى!)

و چه لقمه پر برکتى :
قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع الموده (22) از حضرت رضا(علیه السلام)روایت کرده که امام حسن(علیه السلام)به خلاء (23) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به برده‌اش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت: «اکلتها یا مولاى‌»؟ (اى آقاى من، من آن را خوردم!) امام(علیه السلام)به او فرمود: «انت‌حر لوجه الله‌»! (تو در راه خدا آزادى!) آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا(صلی الله علیه و اله)شنیدم که مى‌فرمود: «من وجد لقمه فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار».
(کسى که لقمه‌اى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم.)

و چه شاخه‌گل پر برکتى :
زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در دمت‌حسن بن على(علیه السلام)بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن على بدو گفت: «انت‌حره لوجه الله‌»(تو در راه خدا آزادى!)
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بى‌ارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟ در پاسخ فرمود: «هکذا ادبنا الله تعالى‌«اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها»و کان احسن منها اعتاقها» (24) (اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود: «وقتى تحیه‌اى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید»و بهتر از آن آزادى اوست.)

دفع دشمنى خطرناک از مردى به وسیله امام :
از کتاب العدد روایت‌شده که گفته‌اند مردى در حضور امام حسن(علیه السلام)ایستاده، گفت: «یابن امیر المؤمنین بالذى انعم علیک بهذه النعمه التى ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر»! (اى فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطه‌اى براى آن قرار نداده، بلکه از روى انعامى که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیرى که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!) امام(علیه السلام)که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟ عرض کرد: فقر و ندارى! امام(علیه السلام)سر خود را به زیر انداخت و لختى فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود: «احضر ما عندک من موجود»؟ (هر چه موجودى دارى حاضر کن!) خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد. امام(علیه السلام)فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وى فرمود: «بحق هذه الاقسام التى اقسمت‌بها على متى اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنى منه متظلما» (25) (به حق همین سوگندهایى که مرا بدانها سوگند دادى که هرگاه این دشمنت‌براى زورگویى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آیى!)
دو نمونه از بزرگوارى‌هاى امام(علیه السلام) :محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامه‌اى به دست امام حسن(علیه السلام)داد که در آن حاجت‌خود را نوشته بود. امام(علیه السلام)بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود: «حاجتک مقضیه‌»! (حاجتت رواست!)
شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامه‌اش را مى‌خواندى و مى‌دیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مى‌دادى؟ امام(علیه السلام)پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود: «اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته‌» (26) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامه‌اش را مى‌خوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.)
على بن عیسى اربلى در کشف الغمه و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائره المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کرده‌اند (27) که امام حسن(علیه السلام)و امام حسین(علیه السلام)و عبد الله بن جعفر (28) شوهر حضرت زینب(علیها السلام)به قصد انجام زیارت حج‌خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند! پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مى‌توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید! آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند. زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمى‌شود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟ در این وقت‌یکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آماده‌رفتن شدند و به آن زن گفتند: «یا امه الله نحن نفر من قریش نرید حج‌بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل‌»(اى زن!ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حج‌بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!) آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت: «ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش‌»؟! (واى بر تو!گوسفند مرا براى مردمانى که نمى‌شناسى سر مى‌برى، آنگاه به من مى‌گویى: افرادى از قریش بودند؟!)
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمع‌آورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مى‌گذراندند. در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن(علیه السلام)افتاد و در حالى که امام(ع)بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت.در این وقت امام حسن(علیه السلام)به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد. غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن(علیه السلام)بدو فرمود: آیا مرا مى‌شناسى؟ گفت: نه! فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم! پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت! امام حسن(علیه السلام)دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرش‌حسین(علیه السلام)فرستاد.
امام حسین(علیه السلام) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟ عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار! امام حسین(علیه السلام)نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین(علیه السلام)چقدر بتو دادند؟ پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار! عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند!و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مى‌انداختم! (29) و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید: این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار(علیهم السلام)مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت: «ابدئى بسیدى الحسن و الحسین‌»(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن(علیه السلام)رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین(علیه السلام)نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خیال مرا از این بابت آسوده کردند)و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند…!در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت: «انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب…» (من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمى‌رسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مى‌دهم!) و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (30)

چه کسى همانند این جوانمردان است؟
از کتاب خصال شیخ صدوق(ره)روایت‌شده که مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او-که بر درب مسجد نشسته بود-درخواست‌بخششى کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند. آن مرد گفت: این مقدار دردى را از من دوا نمى‌کند، پس مرا به شخصى راهنمایى کن که حاجتم را برآورده سازد! عثمان به گوشه‌اى از مسجد که امام حسن و امام حسین(علیه السلام)و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:
«دونک هؤلاء الفتیه‌»! (به نزد این جوانمردان برو!) آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت‌خود را به ایشان معروض داشت! حسنین(علیهما السلام)به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئله لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففى ایها تسئل‌»(سؤال جز در یکى از سه چیز جایز نیست: خونى فاجعه آمیز، یا بدهکارى دردآور و جانسوز، یا فقرى که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال مى‌کنى؟) پاسخ داد: در یکى از همین سه مورد است! در اینجا امام حسن(علیه السلام)دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین(علیه السلام)چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار! آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید: چه کردى؟و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگوارى حسنین(علیهما السلام)و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتى شده بود گفت: «من لک بمثل هوءلاء الفتیه؟!اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمه‌» (31)
(چه کسى همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آورده‌اند.) نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبه نیز نقل شده، با چند تفاوت: اول-آنکه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.
دوم-آنکه امام حسن(علیه السلام)بدو فرمود: «ان المسئله لا تصلح الا فى دین فادح، او فقر مدقع، او حماله مفظعه‌»(سؤال شایسته نیست جز در بدهکارى سنگین، یا فقرى که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایى و یا بدهکارى که انسان را درمانده سازد؟)و آن مرد در پاسخ گفت: یکى از همین سه چیز است.
سوم-اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن(علیه السلام)یکصد دینار به او داد و امام حسین(علیه السلام) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن(علیه السلام)عمل کرده باشد. و تفاوت چهارم-آنکه در این روایت نامى از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است. (32)

زهد امام حسن(علیه السلام):
در اثبات زهد امام حسن(علیه السلام)همین مقدار کافى است که به خاطر حفظ خون مسلمانان از زمامدارى و حکومت-که حق مسلم او بود، به شرحى که خواندید-چشم پوشى نموده، آن را واگذار کرد…
و از شیخ صدوق(ره)نقل شده که درباره زهد امام حسن(علیه السلام)کتاب جداگانه‌اى نوشته و آن را زهد الحسن نامیده است… و نویسندگان و ارباب تراجم اجماع دارند که حسن بن على(علیه السلام)پس از جدش رسول خدا و پدرش على(علیه السلام)از همه مردم زاهدتر بوده… (33)
و این داستان را نیز از تاریخ ابن عساکر نقل کرده‌اند که از شخصى به نام مدرک بن زیاد روایت کرده که گوید:
ما در باغهاى ابن عباس بودیم که امام حسن و امام حسین(علیه السلام)و پسران عباس وارد شدند و مقدارى در آن باغها گردش کردند، سپس در کنار یکى از جوى‌هاى آن نشستند، آنگاه امام حسن(علیه السلام)فرمود: «یا مدرک هل عندک غذاء»؟ (اى مدرک آیا غذایى دارى؟)عرض کردم: آرى، و به دنبال آن قرص نانى با قدرى نمک و دو شاخه سبزى نزد آن حضرت بردم، و امام(علیه السلام)آن را خورده و فرمود: «یا مدرک ما اطیب هذا»؟ (اى مدرک چه غذاى خوبى!)
پس از آن غذایى در نهایت‌خوبى آوردند، و امام(علیه السلام)متوجه مدرک شده و به او دستور داد غلامان را جمع کند و آن غذا را نزد آنها بگذارد. مدرک غلامان را جمع‌آورى کرد و آنها از آن غذا خوردند، ولى امام(ع)چیزى از آن نخورد. مدرک عرض کرد: چرا از غذا نمى‌خورید؟ امام(علیه السلام)فرمود: «ان ذاک الطعام احب عندى‌»(براستى که من همان غذا را بیشتر دوست دارم.) (34)

مکارم اخلاق و سیره‌هاى عملى امام :
مسئله اخلاق از مسائل مهمى است که دانشمندان اسلامى و غیر اسلامى درباره آن کتابها نوشته و قلمفرسایى‌ها کرده‌اند تا جایى که برخى از علماى علم الاجتماع آن را هدف خلقت، و آخرین مرحله کمال انسانیت دانسته‌اند با این بیان که گفته‌اند: ملتهاى گذشته در آغاز خلقت‌با نیروى بدنى خود، بر یکدیگر برترى مى‌جستند، و پس از آنکه جامعه بشریت آن مرحله و دوران اولیه را پشت‌سر گذارد و ارتقا یافت، علم و دانش معیار برترى انسانها گردید، و چون به حد اعلاى ارتقا و مقام والاى انسانى رسید، وسیله برترى آنها اخلاق گردید، و با این بیان، اخلاق مرحله نهایى کمال انسان و علت غائى خلقت اوست.و از این سخن که بگذریم در آیات قرآن و روایت اسلامى نیز شواهدى بر این مطلب مى‌توان یافت و اهمیت اخلاق تا بدان درجه و پایه است که لت‌بعثت اشرف انبیا و خاتم پیغمبران را همان تزکیه انسانها و تعلیم حکمت و فرزانگى آنها، و اکمال مکارم اخلاق ذکر فرموده، که آیه کریمه: «لقد من الله على المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه…» (35)
و حدیث‌شریف نبوى: «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق‌» (36) را مى‌توان نمونه‌اى از این آیات و روایات دانست. و جالب این است که مکارم اخلاق را خود آن بزرگوار در حدیثى به اینگونه تفسیر کرده و فرموده است: «یا على ثلاث من مکارم الاخلاق: تعطى من حرمک، و تصل من قطعک و تعفو عمن ظلمک‌»(اى على سه چیز از مکارم اخلاق است: دهش و عطا کنى به کسى که تو را محروم کرده و بپیوندى به کسى که از تو بریده، و در گذرى از کسى که به تو ستم کرده!)
و البته دامنه بحث در اینجا وسیع و گسترده است و کتاب ما-که یک کتاب تاریخى است-گنجایش این بحث را ندارد، و ما از زندگانى امام حسن(علیه السلام)براى شما نمونه‌هایى از این گذشتها و مکارم اخلاق را در آغاز این بخش نقل کردیم (37) و ذیلا نیز نمونه‌هاى دیگرى را از نظر شما گذرانده و به دنبال گفتار تاریخى خود باز مى‌گردیم.

احسان در برابر آزار دیگران :
همان‌گونه که در روایت‌خواندید، منظور از مکارم اخلاق آن اعمالى است که از نظر اخلاقى فوق‌العادگى داشته باشد، چون برخى از کارها و اخلاقیات انسان است که به طور عادى براى عموم مردم عادى است مثل آنکه کسى به شما نیکى و احسان کند و شما نیز در برابر به او احسان و نیکى کنید، که این یک امر عادى و طبیعى است، و خلاف این کار غیر طبیعى است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یک اصل طبیعى عنوان کرده و مى‌فرماید: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان‌» (38)
اما اگر کسى توانست تا این حد خود را کنترل کند و این اندازه بر نفس خود مسلط گردد که بدى و ظلم را با احسان و نیکى مقابله کند، این کار از نظر اخلاقى یک کار فوق العاده است که هر کس نمى‌تواند چنین کارى را انجام دهد… و به قول شاعر مى‌گوید: بدى را بدى سهل باشد جزا اگر مردى‌«احسن الى من اساء»!
مرحوم شهید آیت الله استاد مطهرى کتابى دارد به نام فلسفه اخلاق که مانند کتابهاى دیگر آن استاد بزرگوار، از تحقیق و عمق بسیارى برخوردار و کتاب بسیار نفیسى است، ایشان در آن کتاب تحقیق جالبى در این باره دارد و پس از آنکه قسمتى از دعاى مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه را در این باره نقل کرده که دعا کننده گوید: «اللهم صل على محمد و آل محمد و سددنى-لان اعارض من غشنى بالنصح‌».
(پروردگارا، درود فرست‌بر محمد و آل محمد و به من توفیق ده که معارضه‌کنم به صیحت‌با آن کسانى که با من بظاهر دوستى مى‌کنند، ولى در واقع مى‌خواهند با من بدى و دغلى کنند.)
«و اجزى من هجرنى بالبر» (خدایا، به من توفیق ده که جزا بدهم آن کسانى را که مرا رها کرده‌اند و سراغ من نمى‌آیند به احسان و نیکى‌ها.)
«و اثیب من حرمنى بالبذل‌»(خدایا، به من توفیق ده که پاداش بدهم آن کسانى را که مرا محروم کرده‌اند به اینکه من به آنها بخشش کنم.)
«و اکافئ من قطعنى بالصله‌» (خدایا، به من توفیق ده که مکافات کنم هر کس که با من قطع صله رحم یا قطع صله مودت مى‌کند مکافات من این باشد که من پیوند کنم.)
«و اخالف من اغتابنى الى حسن الذکر» (خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانى که از من غیبت مى‌کنند و پشت‌سر من از من بدگویى مى‌کنند و اینکه پشت‌سر آنها همیشه نیکى آنها را بگویم.)
«و ان اشکر الحسنه و اغضى عن السیئه‌» (خدایا، به من توفیق ده که نیکى‌هاى مردم را سپاسگزار باشم و از بدى‌هاى مردم چشم بپوشم.) (39)
سپس از خواجه عبد الله انصارى که مرد عارف و وارسته‌اى بوده، این جمله را نقل کرده که گفته است: «بدى را بدى کردن سگسارى است، نیکى را نیکى کردن خرکارى است، بدى را نیکى کردن کار خواجه عبد الله انصارى است.» (40) و سپس اشعارى از دیوان منسوب به امیر المؤمنین(علیه السلام)نقل کرده که مى‌فرماید:
و ذى سفه یواجهنى بجهل
و اکره ان اکون له مجیبا
یزید سفاهه و ازید حلما
کعود، زاده الاحراق طیبا
(شخص سفیهى از روى جهل با من مواجه مى‌شود، ولى من از پاسخ او کراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت‌خود مى‌افزاید و من بر حلم خود، همانند آن عودى که سوزاندنش عطر آن را زیادتر مى‌کند.)
و در جاى دیگر فرمود: و لقد امر على اللئیم یسبنى فمضیت ثمه قلت ما یعنینى
(من بر شخص پست و لئیم مى‌گذرم که مرا دشنام مى‌دهد و من از نزد او گذشته و مى‌گویم من مقصودش نبودم.)
اکنون در زندگانى امام حسن(علیه السلام) نمونه این مکارم اخلاق را بخوانید: 1.موفق بن احمد خوارزمى در کتاب مقتل الحسین(علیه السلام)روایت کرده که امام حسن(علیه السلام) گوسفندى داشت که بدان علاقه داشت، روزى مشاهده کرد که پاى آن گوسفند شکسته شده، به غلامش فرمود: چه کسى پاى این گوسفند را شکسته؟
پاسخ داد: من! فرمود: چرا؟ گفت: مى‌خواستم تا شما را غمگین کنم! امام(علیه السلام)فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم کرد، و تو در راه خدا آزادى!و در روایت دیگرى است که فرمود: «لا غمن من امرک بغمى‌»(من نیز غمگین مى‌کنم آن کسى را که به تو دستور داده تا مرا غمگین کنى-یعنى شیطان) و به دنبال آن او را آزاد کرد. (41)

پی نوشت :

1.بحار الانوار، ج 43، ص 331.
2.مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 7.
3.و در پاره‌اى از روایات مانند روایت کشف الغمه از على بن زید بن جذعان وایت‌شده که گوید: «خرج الحسن بن على من ماله مرتین و قاسم الله ثلاث مرات‌»(دو بار از مال خود بیرون آمد(یعنى هر چه داشت همه را در راه خدا داد)و سه بار هم با خدا تقسیم کرد یعنى نصف آن را در راه خدا داد…)(بحار، ج 43، ص 349).
4.و در نقل ابن ابى الحدید و ابن قشیرى‌«صبیان‌»(یعنى کودکان)به جاى فقرا ذکر شده.
5.و در نقل ابن قشیرى است که فرمود: «الید لهم‌»که در معنى چندان فرقى ندارد.
6.بحار الانوار، ج 43، ص 352 و ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 114.
7.بحار الانوار، ج 43، ص 352، مقتل الحسین موفق ابن احمد، ص 102.
8.تاریخ الخلفاء سیوطى، ص 73.
9.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 114.
10.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 112 و نظیر این حدیث در صفحات قبل نیز از مناقب نقل شده بود.
11.ظاهرا منظور امثال حدیث‌«ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه‌»و نظیر آن است که در بخشهاى قبل بتفصیل ذکر شده است.
12.بحار الانوار، ج 43، ص 332، امالى مجلسى، ص 39، کشف الغمه، ص 167.
13.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 174.
14.بحار الانوار، ج 44، ص 154.
15.مستدرک حاکم، ج 3، ص 169.
16 و 17.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 123.
18.بحار الانوار، ج 43، ص 324 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 7.
19.نقل از کنز المدفون سیوطى، (چاپ بولاق)، ص 234 و نور الابصار شبلنجى، ص 111.
20.البدایه و النهایه، (چاپ مصر)، ج 8، ص 38.
21.المحاسن و المساوى، (چاپ بیروت)، ص 55.
22.ینابیع الموده(چاپ اسلامبول)، ص 225.
23.ممکن است منظور«بیت الخلاء»باشد، و احتمال نیز دارد که منظور جایگاهى خلوت باشد.
24.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 149.
25.بحار الانوار، ج 43، ص 350.
26.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 141.
27.بحار الانوار، ج 43، صص 348-341 و حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 321-319.
28.عبد الله بن جعفر ابن ابیطالب یکى از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قریش محسوب مى‌شد.
29.یعنى با پرداخت‌بیش از این مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقى و مشکل دچار مى‌کردم.
30.بحار الانوار، ج 43، ص 349.
31.خصال صدوق، «باب الثلاثه‌».
32.نقل از عیون الاخبار ابن قتیبه، ج 3، ص 140.
33.حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 330-329.
34.تاریخ ابن عساکر، ج 4، ص 212.
35.سوره آل عمران، آیه 164.
36.خصال صدوق، «باب الثلاثه‌»، حدیث 121.
37.به صفحه 329 به بعد مراجعه نمایید.
38.سوره الرحمن، آیه 60.
39.صحیفه سجادیه، ص 69.
40.استاد در شرح این جمله گوید:
اگر کسى بدى کند و انسان هم در برابر او بدى کند، این سگ رفتارى است، زیرا اگر سگى، سگ دیگرى را گاز بگیرد، این یکى هم او را گاز مى‌گیرد، نیکى را نیکى کردن -خرکارى است، اگر کسى به انسان نیکى کند و انسان هم در مقابل او نیکى کند این کار مهمى نیست، زیرا یک الاغ وقتى که شانه یک الاغ دیگر را مى‌خاراند، او هم فورا شانه این یکى را مى‌خاراند، بدى را نیکى کردن کار خواجه است.
41.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 117 و حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، ص 314.
منبع: کتاب زندگانى امام حسن مجتبى علیه السلام

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید