در سراپرده دل(2)

در سراپرده دل(2)

نویسنده: لیلا آقایانی چاووشی*

فــرانسـوا فنلــون

گفتار دوم: در باب ضرورت شناخت پروردگار و عشق‌ورزیدن به او

اینکه انسان‌ها اعمالی بس ناچیز برای خداوند انجام می‌دهند، امری تعجب‌‌بر‌انگیز نیست؛ همان اندک نیز برای آنان بس گران است. آنان پروردگار را نمی‌شناسند و به وجود او ایمان ندارند. باور و احساس آنان بیش از آنکه ایمانی پویا و مختص به الوهیت باشد، تمکینی نا‌آگاهانه از باوری جمعی است. آنان فرض را بر این می‌گذارند که چنین باشد، چراکه شهامت ندارند چیزی غیر از آن را بیازمایند و نیز از آن رو که در این زمینه بی‌اعتنا و بی‌علاقه‌‌اند. نفوس ایشان به واسطه کژمیلی‌ها و علاقه‌مندی به دیگر چیزها، پریشان و آشفته گشته است. تنها تصور آنان از پروردگار چیزی عجیب، بسیار دور و دست‌نیافتنی و بی‌ارتباط با ما است. آنان خداوند را وجودی سخت‌گیر و مقتدر تصور می‌کنند که همواره به ما دستور می‌دهد، با خواسته‌های ما مخالفت می‌کند، با بلاهای عظیم تهدیدمان می‌کند و برای دور ماندن از عقوبت‌های سهمناکش همه را ملزم به مراقبت از خویش کرده است. این، نگرشِ درونی کسانی است که نگاهی سخت و خشک به دین دارند و البته تعداد ایشان بسیار ناچیز است. آنان می‌گویند: «چنین فردی کسی است که از خداوند می‌هراسد». در واقع، چنین شخصی فقط می‌ترسد اما عشق نمی‌ورزد؛ او همچون کودکی است که از تنبیه شدن توسط آموزگار خود وحشت دارد و یا مانند خدمتکاری که از ضربات اربابی که از ترس بدو خدمت می‌کند در هراس است، اربابی که به خواست‌های زیردست خود کاملاً بی‌توجه است. آیا او دوست دارد پسرک و یا خدمتکار همان‌طور با او رفتار کنند که او با پروردگار رفتار می‌کند؟ دلیل این امر آن است که خداوند ناشناخته است؛ اگر شناخته شده بود، به او عشق می‌ورزیدند. یوحنای رسول می‌گوید، پروردگار عشق است (اول یوحنا4: 8 و 16). آن کس که بدو عشق نمی‌ورزد، عشق را نمی‌شناسد؛ چگونه ممکن است عشق را بشناسیم بی آنکه عاشق او باشیم. از این رو پیداست آنان که تاکنون تنها در بیم و هراس از پروردگار به سر برده‌اند، او را نشناخته‌اند.
آه! خدای من! چه کسی تو را می‌شناسد؟ آن کس که با همه وجود خویش به جست‌وجوی توست، آن کس که دیگر خود را نمی‌شناسد و جز تو هر آنچه هست، برای او نیستی است. جهان را یارای درک این سخن نیست؛ چراکه از نفسانیت، خودبینی و ناراستی آکنده و از خداوند خالی است. اما من ایمان دارم که همواره روح‌هایی وجود دارند که اشتیاقی مفرط به پروردگار دارند؛ کسانی که از شنیدن حقیقتی که من قصد بیان آن را دارم، مسرور خواهند شد.
پروردگارا! پیش از آنکه تو آسمان‌ها و زمین را بیافرینی، هیچ چیز جز تو نبود. تو وجود داشتی؛ چراکه قدیم هستی و بی‌آغاز. تو بودی اما تنها. جز تو هیچ نبود و تو در این خلوت مقدس، خرسند بودی. تو قائم به خویشی و از این رو جز خود به هیچ چیز نیازمند نیستی؛ زیرا هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تواند چیزی به تو بدهد و تو هستی که با کلمه موثر و کارساز خویش به همه عطا می‌کنی، یعنی تنها با اراده بی‌تکلف خویش. هیچ چیز در برابر اراده پروردگار دشوار نیست؛ هر آنچه را بخواهد، بدون گذر زمان و بی رنج و سختی، تنها به واسطه آنکه آن را اراده کرده است، انجام می‌دهد. تو این عالم را در حالی که وجود نداشت، جامه هستی پوشاندی؛ نه مانند کارگران اینجایی که به دنبال موادی آماده و مناسب برای انجام کار خویش‌اند و تنها هنرشان کنار هم قرار دادن آن قطعات آماده و سامان دادن تدریجی آنها در جایگاه مناسب است. نه! برای تو هیچ چیز آماده‌ای وجود نداشت و تو خود، همه آنچه را لازم داشتی آفریدی. تو به هستی آنگاه که هیچ بود، خطاب کردی «باش» و هستی به وجود آمد. تو فقط سخن گفتی و آنچه اراده کرده بودی انجام شد.
اما تو برای چه همه این چیزها را آفریدی؟ اینها همه برای انسان خلق شد و انسان برای تو به وجود آمد. این رسمی است که تو بنیان نهاده‌ای و وای بر آن کس که دخل و تصرفی در آن صورت دهد. آن کس که همه چیز را برای خود می‌خواهد و خود را نیز در نفس، اسیر و گرفتار می‌سازد، اوست که قانون بنیادین آفرینش را می‌شکند.
نه! خداوندا تو نمی‌توانی از حقوق مسلم و واجبی که آفریننده دارد، بگذری. این کار مقام تو را تنزل می‌دهد. تو می‌توانی روح خطاکاری را که به دشمنی با تو برخاسته است ببخشایی، چراکه می‌توانی او را از عشق نابِ خویش لبریز سازی؛ اما نمی‌توانی با کسی که همه موهبت‌ها و نعمت‌های تو را به خویش نسبت می‌دهد و از اینکه خالصانه و بی هیچ چشم‌داشتی تو را در مقام معبود خویش در آغوش کشد امتناع می‌ورزد، مخالفت نکنی. احساسی جز ترس در برابر تو نداشتن، احساسی برای گذر از خویش به سوی تو نیست؛ بلکه در مقابل، تنها دستاویزی است برای به میان آوردن و توجه به خویش به بهانه تو. عشق ورزیدن به تو تنها به طمع دست یافتن به آنچه تو ارزانی خواهی داشت، فانی‌شدن در تو نیست؛ بلکه غرقه‌شدن در نفس و از کف نهادن توست. پس چه کنیم تا در تو فانی شویم؟ ما باید خود را برای همیشه هیچ انگاریم، به دست فراموشی بسپاریم و نادیده بگیریم. پروردگارا! در این راه باید به جای خود و آنچه از ماست، از تو و آنچه متعلق به توست، جانبداری‌کنیم و جز تو هیچ آرزو، افتخار و یا آرامشی طلب نکنیم؛ در یک کلمه باید تنها به تو عشق بورزیم، فارغ از هر منیّتی.
خدایی که ما را از هیچ آفرید، گویی هر لحظه و هر آن، ما را دوباره بازمی‌آفریند. از آن رو که دیروز بوده‌ایم، ضرورتاً برنمی‌آید که امروز هم باید باشیم. اگر آن دست بسیار قدرتمند مانع نمی‌شد، بی‌تردید دیگر نبودیم و هر آینه به کتم عدم باز می‌گشتیم که پروردگار ما را از آن به وجود آورد؛ آنچه قدرتمند‌ترین دست‌ها عاجزند از ممانعت از آن. به یقین ما هیچ نیستیم مگر آنچه خداوند ساخته و پرداخته است و تنها تا آن هنگام که او بخواهد، جامه هستی به تن داریم. اگر پروردگار ما را رها کند و از دست او که تداوم‌بخش حیات ماست فرو افتیم، همچون سنگی که در هوا نگاه داشته شده و زمانی که تکیه‌گاهش برداشته می‌شود، خودْ به واسطه وزن خویش به پایین می‌آید، ما نیز به اعماق نیستی فرو رویم. از این رو، هستی و زندگانی تنها از آن رو برای ماست که از سوی خدا به ما ارزانی شده است.
اما نعمت‌هایی وجود دارند که در مرتبه‌ای والاتر و ناب‌تر قرار دارند؛ بهره‌مندی از زندگانیِ نیک برتر است از زندگی صِرف، پاکی و درستکاری گرانبهاتر است از سلامتی، و شرافت دل و عشق ورزیدن به پروردگار بسی برتر است از نعمت‌ها و دارایی‌های دنیوی، چنان‌که آسمان‌ها از زمین فراترند. اگر اینها همه، عطایایی ‌هستند که تنها به واسطه مهربانی و لطف پروردگار به دست می‌آیند، پس تردیدی نیست آنچه در پی مهروزیدن به او حاصل می‌شود، موهبتی بس عظیم‌تر و گرانبهاتر است.
آه! خداوندا! آنان که تو را قادری مطلق می‌دانند که از ایشان جداست و بر سراسر هستی فرمان‌ می‌راند و آفریدگار همه آن چیزی است که با چشمان خویش می‌بینند، تو را نمی‌شناسند. آنان تو را می‌شناسند اما شناختی اندک دارند. آنان آنچه را که بس شگفت‌انگیز است و بیشتر به مخلوقات عاقل و ناطق تو مربوط می‌شود نمی‌دانند. درک اینکه تو خدای قلب منی و هر آنچه را بخواهی در درون من می‌کنی، این همان چیزی است که در من شور برمی‌انگیزد و مرا متأثر می‌کند. آنگاه که نیک هستم، بدین خاطر است که تو مرا بدان حال داشته‌ای؛ نه تنها قلب مرا چنان می‌کنی که تو را خشنود سازد بلکه درون مرا چیزی چون خودت عطا می‌کنی! و تو به خویش ـ که در قلب من سکنی گزیده ـ عشق می‌ورزی. تو جانمایه روح من هستی؛ ‌چنان‌که روح منْ حیات جسم من است. تو بسیار نزدیک‌تری به من از من. این من که بدان تعلقی بسیار دارم و مشتاقانه دوستش داشته‌ام، باید نزد من در مقایسه با تو غریب و نا‌آشنا باشد. تو ارزانی‌کننده آنی به من و بی تو هرگز وجود نمی‌داشت. پس از این روست که از من می‌خواهی تو را دوست‌تر از آن بدارم.
ای قدرت درک‌ناشدنی آفریدگار من! ای حق آفریدگار بر آفریده‌، آفریده‌ای که هرگز آن حق را به شایستگی درنمی‌یابد! ای شگفتی عشق که تنها خداوند قدرت نمایاندن تو را دارد. خداوند میان من و خودم میانجی‌گری می‌کند و مرا از خویش جدا می‌سازد. می‌شود گفت او خود را واسطه میان من و خودم قرار می‌دهد و مرا از خویش جدا می‌سازد. او به واسطه عشق راستینش می‌خواهد بیش از خود من به من نزدیک باشد. او می‌خواهد من چون بیگانه‌ای به نظاره این «من» بنشینم. او مرا بر آن خواهد داشت که از حصارهای آن من بگریزم و یکسره آن را قربان او کنم و تمام و کمال به کسی بازگردانمش که از او دریافته‌ام. به طور یقین من باید نزد خویش کم‌بهاتر از اویی باشم که هستی من از اوست. او مرا برای خودش به وجود آورده است و نه برای من؛ بدین معنی که به او عشق بورزم و آنچه را بخواهم که او می‌خواهد و در پی خواست و تمنای خود نباشم. آیا کسی برای جان نهادن و قربان کردن خویش برای آنکه او را به وجود آورده است، در قلب خویش احساس تمرد و مخالفت دارد؟ من بر این نادانی ناله سر می‌دهم، بر اسارت چنین کسی در [زندان] خویش دل می‌سوزانم و در درگاه خداوند دعا می‌کنم تا با تعلیم عشق خویش [پروردگار] از میان همه دیگر چیزها او را از بردگی نفس برهاند.
خداوندا! من در جان‌هایی که از عشق راستین تو سر پیچیده‌اند، نظاره‌گر سیاهی و سرکشی ناشی از این سقوط و زوال هستم. خداوندا! تو قلب انسان را چنان نیافریدی که خواستار این تمنای مهیب باشد. بر اساس تعالیم کتاب مقدس، شرافت و پاکی‌ای که انسان اصالتاً بر آن اساس خلق شده است، در این است که برای خود ادعایی نداشته باشد مگر تصدیق به اینکه او از آن آفریدگار خویش است. آه پدر! فرزندانت غمگنانه تغییر کرده‌اند و دیگر تو را برنمی‌تابند! آنان خشمگین‌اند، آنگاه که به آنان خبر می‌دهند که باید از آنِ تو [پروردگار] باشند، چنان‌که تو متعلق به خودت هستی، نومید می‌شوند. آنان آرزومندند که این رسم و آیین مقدس را معکوس کنند و دیوانه‌وار خود را برتر از خداوند بدانند. آنان می‌خواهند برای خود باشند، همه چیز را برای خود انجام دهند و یا حداقل اینکه با شرط و شروطی خاص و برای منفعت خویش، خود را تسلیم پروردگار ‌کنند. آه از این غصب هولناک! آه از حقوق ناشناخته پروردگار! آه از ناسپاسی و گستاخی مخلوقات! ای هیچِ نگون‌بخت! تو چه داری که برای خویش نگاه داری! چه داری که از آن تو باشد! چه داری که از ملکوت به تو نرسیده باشد و ناگزیر نباشی که آن را بدان سو باز گردانی؟ همه چیز، آری، حتی همین «من» نیز که داشته‌هایش را با پروردگار تقسیم خواهد کرد، موهبت پروردگار است و تنها برای او به هستی پا گذاشته است. همه چیز در درون تو فریاد مخالفت با تو را سر می‌دهند و جویای پروردگار تو‌اند. با وجود این، باز هم، تو که آفریده اویی، آفریدگار را انکار می‌کنی و از اینکه خود را یکسره به او بسپاری، سر باز می‌زنی.
دریغا! پروردگار من! چه تسلی‌بخش است دانستن اینکه همه چیز، در درون من و نیز بیرون از من، حاصل دستان توست. تو همواره با منی، آنگاه که مرتکب خطایی می‌شوم، مرا به واسطه بدکاری، سرزنش می‌کنی و مرا به سبب ترک کار نیکی که انجام می‌داده‌ام، دچار پشیمانی و افسوس می‌کنی و سرانجام آغوش رحمت و مهربانیت را بر من می‌گشایی. هنگامی که کاری نیک انجام می‌دهم، تو شوق انجام آن را در من برمی‌ا‌نگیزی و آن کار پسندیده را در من و با من به انجام می‌رسانی؛ آنکه در ضمیر من به نیکی عشق می‌ورزد و از بدی بیزار است، آنکه رنج می‌کشد و صبوری می‌کند و دست به دعا و راز و نیاز بلند می‌کند، آنکه به هم‌نوعان خویش خیر ‌می‌رساند و یاری‌‌گر آنهاست، همه و همه تو هستی. من همه این کارها را به انجام می‌رسانم، اما به وسیله تو. تو سبب می‌شوی که من چنین کنم و تویی که این اعمال شایسته را در من پدید می‌آوری. این اعمال نیک که موهبت‌های توست، کارهای من تلقی می‌شود. اینها از آن نظر که الطاف و بخشش‌های تو هستند، تمامی ندارند؛ اما از آن وجه که کار نیکوی من باشند، پایان‌پذیرند. چنانچه من لحظه‌ای این خوبی‌ها را برخاسته از خویش بدانم و یا فراموش کنم که این امور تنها بدین خاطر که برآمده از توست نیک است، از آن پس این کارها خوب و شایسته نخواهند بود.
از این رو، تو پیوسته در درون من مشغول هستی ــ چنین باوری مایه بهجت و سرور من است ــ همچون معدنچی‌ای که در اعماق زمین به کار مشغول است، پنهان از نظرها، در ضمیر من، زمام امور را به دست داری. انجام همه کارها به دست توست؛ اما هستی از مشاهده تو ناتوان است و هیچ چیز را به تو نسبت نمی‌دهد، حتی من نیز خود، در طلب تو جایی بیرون از خویش، به عبث آواره هر کویم. من همه شگفتی‌های طبیعت را از نظر گذراندم تا تصوری از کبریایی تو صورت دهم، از آفریده‌هایت درباره تو جویا شدم؛ اما هرگز اندیشه یافتن تو در اعماق قلب خویش، آنجا که هرگز از حضورت خالی نیست، به ذهنم خطور نکرد. آه پروردگار من! نیازی به فرو رفتن در اعماق زمین و یا گذر از میان آب‌ها نیست، برای پیدا کردن تو نیازی به صعود به آسمان‌ها نیست؛ تو نزدیک‌تر از مایی به ما.
پروردگارا! کیست آن کس که چنین با عظمت باشد و این‌سان بنده‌نواز؟ به بلندای آسمان‌ها باشد و چنین همسازِ تهی‌دستی مخلوق؟ چنان لایتناهی و چنین صمیمانه جای گرفته در اعماق قلب من؟ چنان مهیب و چنین دلپذیر؟ چنان رشک‌مند و چنین آسان در دسترسِ تمنای آنان‌که با صمیمیتِ عشقی راستین، با تو سخن می‌گویند؟ پروردگارا! چه وقت فرزندانت از غفلت خویش دست می‌کشند و تو را می‌شناسند؟ کجا صدایی چنان رسا خواهم یافت که به گوش سراسر هستی با همه تاریک‌بینی‌اش برسد و با شکوه و اقتدار کامل، حقیقت تو را بازگویم؟ زمانی که انسان‌ها را به جستن تو در قلب‌هاشان فرا‌ می‌خوانیم، گویی آنان را به طلب تو در دورترین و ناشناخته‌ترین سرزمین‌ها دعوت کرده‌ایم! برای بیشتر آنان ـ که اهل بطالت و خوشگذرانی‌های بیهوده‌اند ـ کدام سرزمین دورتر و بیگانه‌تر از قلمرو قلبشان است؟ آیا آنان تاکنون به معنای قدم نهادن به درون و باطن خود اندیشیده‌اند؟ آیا هرگز کوشیده‌اند راهی بدان سو بیابند؟ آیا حتی توانسته‌اند تصوری بس دور از ماهیت آن جایگاه مقدس باطنی، آن ژرفای دست‌نیافتنیِ جان که تو دوست می‌داری خالصانه و جانانه پرستیده شود، به دست دهند؟ آنان همواره بیرون از خویش و سرگرم جاه‌طلبی‌ها و عیش و نوش خویش‌اند. دریغا! اینان چگونه می‌توانند حقایق ملکوتی را دریابند، در حالی که عیسی مسیح می‌فرماید این افراد حتی از درک معارف دنیوی نیز محروم‌اند؟ (یوحنا 3: 12) آنان نمی‌توانند معنای فرو رفتن در خویشتن را از طریق مراقبه و تفکر دریابند، پس اگر به رهاشدن از خویش و فنا شدن در پروردگار دعوت شوند، چه خواهند گفت؟
و اما من، پروردگارا! من چشمان خویش را بر همه چیزهای زمینی که جز بطالت و در پی باد، رنج کشیدن نیست، فرو بسته‌ام (جامعه 1: 14) باشد که در اعماق قلب خویش، از همراهی صمیمانه تو به واسطه فرزندت، عیسی مسیح که خرد و درک لایزال توست، برخوردار شوم. او فرزندی شد که با خَُردی خویش و نابخردی صلیبش، عقل بیهوده و دروغین ما را از اعتبار ساقط کرد. هر قدر گران تمام شود، بشود؛ من علی‌رغم ترسی که با من است و خیالاتی که به سرم می‌زند، دوست دارم فردی حقیر و ساده‌دل‌ باشم، حتی در نگاه خویش خوارتر باشم از آنچه خردمندان به خیال خود در باب من می‌انگارند. همچون حواریون از روح‌القدس سرشار خواهم شد و از اینکه مورد تمسخر دنیا هستم، خشنود.
من در باطن هر چیز تو را می‌یابم. این تو هستی که هر کار نیکویی را که از آنِ من به نظر می‌رسد، به انجام رسانده‌ای. هزاران بار آزموده‌ام که من به تنهایی نه می‌توانم کنترلی بر خویشتن داشته باشم، نه بر عادات خود چیره شوم، نه غرور خود را مهار کنم، نه از خرد خویش فرمان برم و نه بار دیگر سراغ از نیکی‌ای بگیرم که پیش‌تر خواهان آن بودم. این تو هستی که هم تمنای نیکی را به من ارزانی می‌داری و هم آن را بی‌پیرایه و زلال نگاه می‌داری. من بی تو چیزی نیستم مگر شاخه نی‌ای که در باد سست و لرزان است. تو خالق و صاحب همه دلاوری‌، شرافت و راستی‌ای هستی که با من است. تو قلبی تازه به من بخشیده‌ای که مشتاق پرهیزگاری و شرافت و تشنه حقیقت لایزال توست. تو انسانی کهنه‌سال را که در پلیدی و فساد غوطه‌ور بود، نجات دادی؛ هم او که فردی حسود، خودبین، جاه‌طلب، بی‌قرار، گناهکار و غلام حلقه به گوش امیال و عیش و نوش خویش بود. آه! در چه بیچارگی‌ای به سر می‌بردم! آیا هرگز باور داشتم برای آنکه روی به سوی تو آرم و از شر امیال ستمگرانه خویش رها شوم، باید قدرت و توانی به من داده شود؟
اما به نظاره آن شگفتی‌ای بنشین که وجودش بر همه چیز سایه افکنده و همه چیز را تحت‌الشعاع خویش قرار داده است! چه کسی جز تو یارای آن را داشت که مرا از خویش برباید و کینه و نفرت مرا یکسره بر من بشوراند؟ نه! من چنین نکرده‌ام؛ چراکه ما به قدرت خویش، توان رها شدن از خویشتن را نداریم. آه، خداوندگار من! تو با نور خویش در اعماق قلب من ــ آنجا که هیچ کس جز تو نمی‌توانست بدان راه یابد ــ درخشیدی و بدی‌های مرا سراسر آشکار ساختی. نیک می‌دانم حتی پس از آنکه عیوبم را به چشم خویش دیدم، خودْ آنها را دگرگون نساختم و به اصلاح آنها همت نگماردم. می‌دانم که همچنان در نگاه تو ناپاک هستم و نگاه قاصرم هنوز نتوانسته است وسعت ناپاکی مرا دریابد. اما لااقل گوشه‌ای از آن را دیده‌ام و امید دارم همه را مشاهده کنم. من در دیده خویش، حقیر و بی مقدارم؛ اما امیدی که به تو بسته‌ام، سبب می‌شود با آرامش، روزگار را سپری کنم؛ از این رو نه به کاستی‌های خود می‌بالم و نه آنها را برمی‌تابم که نومیدم کنند. آه خداوندا! من در برابر خویش، جانب تو را می‌گیرم و تنها با قدرت توست که می‌توانم چنین کنم.
بیا و بنگر که پروردگار در درون من چه ساخته و پرداخته است! و تو ای پروردگار من! هر روز از زمان حضرت آدم همچنان به تطهیر من و آفرینش دوباره من مشغول هستی. این همان خلق تازه‌ای است که به تدریج ادامه می‌یابد.
پدر! من خود را به دستان تو می‌سپارم؛ گِل وجود مرا بار دیگر در دستان خویش شکل ده و از نو بیافرین، صورتی به آن بخش و یا به خُردی اتم‌ها درآورش. این گِل از آن توست و هیچ برای گفتن ندارد. تنها بگذار همواره همچو موم پذیرای نقوش مقدس و مبارک تو بر خویش باشد. بگذار در من هیچ چیز مخالف با خواست نیکوی تو که من بدان خاطر آفریده شده‌ام نباشد. مرا به انجام کاری ملزم فرما، حُکم بران، ممانعت نما؛ می‌خواهی چه کنم؟ چه نکنم؟ چه عالی باشد و چه حقیرانه، چه سرور آفرین باشد و چه حزن‌انگیز، به هر حال تو با من هر چه کنی، به هر صورت و در همه این حالات، من همواره ستاینده توام و خواست خویش را سراسر به اراده تو وامی‌نهم. برای من هیچ باقی نمی‌ماند مگر سخن مریم مقدس که : «هر آنچه اراده توست برایم مقدر شود» (لوقا 1: 38).
خدای من! شراره هر اندیشه‌ای را که مرا وسوسه می‌کند تا در خوبی تو تردید به خود راه دهم، برای همیشه در قلبم بی‌فروغ ساز. من نیک می‌دانم که تو خوبی مطلقی و نه چیزی جز آن. ای مهربان پدر! بگذار بیش از این در باب مهربانی تو به استدلال ره نپیمایم و آرام و بی‌صدا خود را به آغوش رحمتت بسپارم. لطف و رحمت توست که همه چیز را در ما ــ با ما و از طریق ما ــ به انجام می‌رساند؛ از این رو به لطف توست که من به انجام کارها دست می‌یازم، از کاری سر باز می‌زنم، رنج می‌کشم و بردباری می‌کنم، در انتظار می‌مانم، پایداری می‌کنم، ایمان دارم، امید بسته‌ام و عشق می‌ورزم؛ همه به یاری مهربانی و لطف توست.
در پی هدایت اوست که همه چیز درون من انجام می‌شود و به واسطه آن می‌توانم هر کاری را انجام دهم. اوست که قلب را به ضربان وامی‌دارد؛ اما قلب نیز باید بتپد. نجات و رستگاری، فارغ از عمل و کنش انسان وجود ندارد. من باید کار کنم، بی آنکه لحظه‌ای از دست برود، باشد که تأخیر و مانعی در راه لطف و رحمتی که پیوسته از سوی او در درونم فعال است، ایجاد نکنم. همه خوبی‌ها از رحمت پروردگار و همه بدی‌ها از ماست؛ آنگاه که دست به کاری پسندیده می‌زنم، لطف خداوندْ فاعل است و زمانی که مرتکب اشتباهی می‌شوم، به سبب مقاومت در برابر مهربانی اوست. من در درگاه پروردگار دعا می‌کنم که در پی دانستن چیزی بیش از این درباره او نباشم؛ چراکه هر جست‌وجوی دیگری در وادی معرفت پروردگار، چیزی نیست مگر کنجکاوی‌ای گستاخانه. آه معبود من! مرا همواره در شمار ساده‌دلانی قرار ده که نزد ایشان پرده از اسرار خویش برگرفته‌ای؛ اسراری که از چشم دوراندیشان و عاقلان زمانه نهان کرده‌ای.
تو مرا رهنمون شدی تا آشکارا دریابم که تو بدی‌ها و کاستی‌های مخلوق را نیز برای انجام نیکی‌هایی که پیشاپیش مقدر کرده‌ای، به کار می‌گیری. تو خود را در جامه مراقبی مُصرّ پنهان کرده‌ای تا به من که کودک ناصبور توام، بردباری و آرامش را بیاموزی و لذت آزاد بودن و آزادانه زندگی کردن را بفهمانی. تو ایشان را بر سر زبان‌ها انداختی و اعتبارشان را ــ در حالی‌که کودکان بی‌گناه تو بودند ــ از میان بردی، باشد که ایشان نه تنها پاکی خویش بلکه آبرو و اعتباری را که نزدشان بس عزیز و والاست، در درگاه تو قربان تو کنند. تو کسانی‌ را که همه همتشان صرف کامیابی و رفاه خویش می‌شد، ناکام گذاردی. این دستان توست که مرگ را برای آنکه حیاتش منشاء دائمی مخاطره است، رقم می‌زند و قبر را جایگاه آرامش و قرار او قرار می‌دهد. بی‌شک این تو هستی که مرگ را داروی درد او قرار می‌دهی. اما این درمان تلخ و جگرسوزْ برای علاقه‌مندان بدو نیز بس موثر است؛ از این نظر که با برچیدن اسباب حیات یک نفر، هم او را نجات داده‌ای و هم دوستداران وی را برای مرگی سعادتمندانه آماده ساخته‌ای. بدین ترتیب تو مهربانانه هر آنچه را از آن تو نیست، تلخ و ناگوار قرار دادی تا دل‌های ما برای عشق ورزیدن به تو صورتی تازه بربندد و با عشق تو هستی یابد، تا همچنان‌که پیش از این بود، از میان همه چیزها، رضایتمندانه، تنها راه بازگشت به سوی تو را در پیش گیرد.
و این بدان خاطر است که تو سراسر، عشقی و در نتیجه همه غیرت. آه ای پروردگار غیور من! (از این رو بدین نام خوانده شده‌ای که) دلی چند پاره [که تمامش از آن تو نیست] تو را می‌رنجاند؛ دل سرگردان و آواره اینجا و آنجا متأثرت می‌کند. تو در همه چیز، لایتناهی و بیکران هستی؛ در عشق، در حکمت و نیز در قدرت. تو آنگاه که عشق می‌ورزی، چونان خدایی سرمدی عشق می‌ورزی. تو خود را به آب و آتش می‌زنی تا معشوق خویش را نجات دهی؛ تو انسان می‌شوی، کودک می‌شوی، کم‌مقدارترین انسان‌ها که سرشار از ملامت و سرزنش‌اند و با رسوایی زیر درد صلیب جان می‌سپارند؛ این همه برای عشقی بیکران، چیزی زیاد و نامتعارف نیست. عشقِ قاصر و خِرد محصور ما را یارای درک آن نیست. چگونه ممکن است محدود، لایتناهی را دریابد؟ نه دیده‌ای دارد که به تماشای آن بنشیند و نه دلی که دریابدش؛ روح بیمار و نحیف‌شده انسان و خِرد ناچیز وی رنجور است و نمی‌تواند نشانی از پروردگار در این عشق مفرط بیابد. اما من [این عشق را] به واسطه بیکرانگی‌اش می‌شناسم. این همان عشقی است که بر هر کاری‌تواناست؛ تا بدانجا که حتی بدی‌هایی را که از آن در رنجیم آن‌سان تحقق می‌بخشد که به اسبابی در راه آمادگی برای نیکی آتی ما بدل می‌شوند.
آه! چه وقت بار دیگر عاشق [پروردگار] می‌شویم؟ چه وقت او را طلب می‌کنیم، همو که ما را می‌جوید و همواره ما را در آغوش خویش دارد؟ از آن رو که همواره ما را در آغوش مهربان و پدرانه‌اش با خود می‌برد، او را فراموش می‌کنیم؛ شیرینی و دلپذیری عطایای اوست که سبب می‌شود ما بخشنده را به فراموشی ‌بسپاریم. رحمت بی‌وقفه‌اش به جای آنکه ما را در عشق او فانی کند، توجه ما را به خویش جلب می‌کند و نگاهمان را از او برمی‌گیرد.

پی نوشت ها :

*کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی
منبع:www.urd.ac.ir
ادامه دارد

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید