احتجاج آن حضرت با محمد بن منکدر از زاهدان و عابدان بلند آوازه عصر خویش
شیخ مفید در ارشاد، نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از یعقوب بن یزید از محمد بن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از ابو عبد الله امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: محمد بن منکدر مىگفت: گمان نمىکردم کسى مانند على بن حسین، خلفى از خود باقى گذارد که فضل او را داشته باشد، تا اینکه پسرش محمد بن على را دیدم.
مىخواستم او را اندرزى گفته باشم اما او به من پند داد. ماجرا چنین بود که من به اطراف مدینه رفته بودم ساعتبسیار گرم مىبود. در آن هنگام با محمد بن على مواجه شدم. او هیکلمند بود و به دو نفر از غلامانش تکیه داده بود. من با خودم گفتم: یکى از شیوخ قریش در این گرما و با این حال در طلب دنیا کوشش مىکند. به خدا او را اندرز خواهم گفت. پس نزدیک او شدم و سلامش دادم او نیز در حالى که عرق مىریختبا گشادهرویى جوابم گفت. به وى عرض کردم: خداوند کار ترا اصلاح کناد!یکى از شیوخ قریش در این ساعت و با این حال براى دنیا کوشش مىکند!به راستى اگر مرگ فرا رسد و تو در این حال باشى چه مىکنى؟او دستان خود را از غلامانش برگرفت و به خود تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند اگر مرگ من در این حالت فرا رسد مرگم فرا رسیده در حالى که من به طاعتى از طاعات الهى مشغولم. در حقیقت من با این طاعت مىخواهم خود را از تو و از دیگران بىنیاز کنم. بلکه من هنگامى از مرگ باک دارم که از راه برسد در حالى که من مشغول به یکى از معاصى الهى باشم.
محمد بن مکندر گوید: گفتم: «خدا ترا رحمت کند!مىخواستم اندرزت گفته باشم اما تو به من اندرز دادى».
کلینى در کافى، مانند همین روایت را از على بن ابراهیم، از پدرش و محمد بن اسماعیل، از فضل بن شاذان و هم او، از ابن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از امام صادق (ع) نقل کردهاند.
نگارنده: معناى سخن محمد بن منکدر که گفته بود: «مىخواستم اندرزت گفته باشم ولى تو به من اندرز دادى»این است که وى همچون طاووس یمانى و ابراهیم ادهم و. . . از متصوفه بود و اوقات خود را به عبادت سپرى مىکرد و دست از کسب و کار شسته بود و بدین سبب خود را سربار مردم کرده بود. و بار زندگى خود را بر دوش مردم نهاده بود او مىخواست امام باقر (ع) را نصیحت کند که مثلا شایسته نیست آن حضرت در آن گرماى روز به طلب دنیا برود. امام (ع) نیز بدو پاسخ مىدهد که: بیرون آمدن وى براى یافتن رزق و روزى است تا احتیاج خود را از مردمان ببرد که این خود از برترین عبادات است. اندرزى که این سخن براى ابن منکدر داشت این بود که وى در ترک کسب و کار و انداختن بار زندگیش بر دوش مردم و اشتغالش به عبادت راهى خطا در پیش گرفته است. به همین جهتبود که ابن منکدر گفت: «مىخواستم اندرزت گفته باشم. . . » بنابر همین اصل است که از صادقین (ع) دستور اشتغال به کسب و کار و نهى از افکندن بار زندگى بر دوش دیگران صادر شده است. از آنان همچنین روایتشده است که اگر کسى به عبادت خداى پردازد و شخص دیگرى در پى کسب و کار روانه شود، عبادت این شخص اخیر بالاتر و برتر از آن دیگرى است. امام صادق (ع) از پیامبر (ص) نقل کرده است که فرمود: «ملعون است ملعون است کسى که خود را سربار مردمان قرار دهد».
احتجاج آن حضرت با نافع بن ازرق یکى از سران خوارج
این نافع کسى بود که فرقه ازارقه خوارج بدو منتسب مىشد. شیخ مفید در ارشاد مىنویسد: در اخبار و روایات آمده است که نافع بن ازرق به محضر محمد بن على حضور یافت و در برابر آن حضرت نشست و از وى درباره مسائل حلال و حرام پرسش کرد. آن حضرت در ضمن پاسخهایى که به سؤالات نافع مىداد، فرمود: به خوارج بگو براى چه جدایى از امیر مؤمنان (ع) را روا (حلال) شمردید در حالى که خود فراروى آن حضرت و در راه اطاعتش خونهایتان را ریختید و با مدد دادن به او به خداوند نزدیک گشتید؟آنان پاسخ مىدهند: او در دین خدا حکم بود. پس به آنان جواب ده که خداوند در شریعت پیامبرش (ص) دو حکم تعیین کرده و فرموده است: «فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها ان یریدا اصلاحا یوفق الله بینهما (1) » و نیز رسول خدا (ص) سعد بن معاذ را در میان یهود بنى قریظه حکمیت داد، خداوند نیز داورى سعد را تایید کرده، آیا نمىدانستید امیر مؤمنان (ع) به حکمین دستور داد تا مطابق قرآن حکم دهند و از آن تجاوز نکنند و بر رد حکمى که مخالف احکام قرآن بود شرط کرد. و هنگامى که خوارج بدو گفتند کسى را حکم خود قرار دادى که علیه تو حکم مىکند پاسخ داد: «من هیچ مخلوقى را حکم نگرفتهام بلکه کتاب خدا را به حکمیتبرگزیدهام». با این حساب اگر خوارج در این بدعتخود قصد بهتان نداشتند براى گمراه دانستن کسى که قرآن را به حکمیت گرفته و احکام مخالف با آن را مردود دانسته است چه دلیل مىیابند؟!نافع بن ازرق گفت: به خدا سوگند این سخنى بود که هرگز نشنیده بودم و به اندیشهام راه نیافته بود و سخن حق همین است.
احتجاج آن حضرت با عبد الله بن نافع بن ازرق یکى دیگر از خوارج
کلینى در کافى نقل مىکند که: عبد الله بن ازرق مىگفت اگر من واقعا مىدانستم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا بدو رساند و او با استدلال به من ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باب در حق آنها ستم نکرده است، هر آینه به نزد او مىشتافتم. به او گفته شد: اگر کسى از فرزندان او پاسخگوى این پرسش باشد به نزد او مىروى؟نافع سؤال کرد: مگر در میان فرزندان او دانشمندى هست؟گفتند: همین پرسش اولین نشانه نادانى تو است. آیا مىشود در میان آنان دانشمندى نباشد؟!پس عبد الله با عدهاى از پیروان بزرگ خویش عزم حرکت کرد و به مدینه آمد و از امام باقر (ع) اجازه ورود خواست. به آن حضرت گفتند: عبد الله نافع است. فرمود: او با من چه کار دارد؟در حالى که هر صبح و شب از من و پدرم بیزارى مىجوید؟ابو بصیر پاسخ داد: فدایتشوم این مرد مىگوید اگر بدانم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا به سوى او ببرند (امکان دسترس به او باشد) و با دلیل به او ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باره مرتکب ظلم و ستم نشده، هر آینه به نزد او خواهد شتافت. امام (ع) پرسید: آیا به نظر تو این مرد به قصد مناظره آمده است؟ابو بصیر گفت: آرى. حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام بیرون شو و بار او را بگشا و بگو فردا بدینجا بیا. چون صبح فرا رسید، عبد الله همراه با بزرگان اصحاب خود در آنجا حاضر شد. امام باقر (ع) نیز به دنبال همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنان را جمع کرد و به سوى مردم آمد و به آنان روى کرد، گویى پارهاى از ماه بود، آنگاه به سخنرانى ایستاد و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پیامبرش (ص) درود فرستاد و سپس فرمود: ستایش خداوندى راست که ما را به نبوت خویش جامه کرامت ارزانى کرد و به ولایتخویش مخصوصمان داشت. اى فرزندان مهاجران و انصار! هر کس از شما که منقبت و فضیلتى از على بن ابى طالب به یاد دارد برخیزد و آن را بیان کند. پس هر یک از حاضران برخاسته فضیلتى درباره آن حضرت بیان کردند.
عبد الله بن نافع گفت: من این مناقب را بهتر از ایشان مىدانم اما على پس از پذیرش حکمیت، کافر شد. نقل مناقب تا آنجا ادامه یافت که به حدیثخیبر رسیدند که رسول خدا (ص) در آن فرموده بود: «فردا پرچم را به دست مردى خواهم سپرد که خدا و رسول را دوست مىدارد و خدا و رسول نیز او را دوست مىدارند او هجوم آورندهاى است که هیچگاه نمىگریزد و از میدان عقب نمىنشیند مگر آنکه خداوند به دست او پیروزى را نصیب ما کند».
امام باقر (ع) از عبد الله بن نافع پرسید: درباره این حدیث چه مىگویى؟پاسخ داد: این حدیث درست است و در آن تردیدى نیست اما على پس از این به کفر گرایید. امام (ع) فرمود: مادرت به عزایت نشیند به من بگو آیا خداوند عز و جل در روزى که على را دوست مىداشت مىدانست که او نهروانیان را مىکشد یا نه؟عبد الله گفت: اگر بگویم نه، کافر شدهام، پس پاسخ داد: آرى مىدانسته است. امام (ع) فرمود: آیا خداوند على را بدان خاطر که اطاعتش را مىکرده دوست داشته استیا به خاطر نافرمانیش؟عبد الله بن نافع گفت: به خاطر فرمانبرداریش. پس امام باقر (ع) به او فرمود: پس برخیز که شکستخوردى. عبد الله برخاست در حالى که این آیه را تلاوت مىکرد: تا وقتى که رشته سپید از رشته سیاه، شب از صبح براى شما نمایان گردد (2) . به درستى خداوند مىداند که رسالتش را در کجا قرار دهد.
احتجاج امام باقر (ع) با قتاده بن دعامه بصرى
ابن حجر در کتاب تهذیب التهذیب از قتاده نام برده و در حفظ و فقاهت و. . . از او تمجید کرده است. شیخ کلینى در کافى به نقل از ابو حمزه ثمالى روایت کرده است که: در مسجد رسول خدا (ص) نشسته بودم که مردى به سویم آمد و سلام داد و پرسید اى بنده خدا کیستى؟گفتم: از اهالى کوفه هستم، با من چکار دارى؟پرسید: آیا محمد بن على (امام باقر (ع) ) را مىشناسى؟گفتم: آرى، اگر حق و باطل را مىدانى با او چکار دارى؟گفت: اى کوفیان شما طاقت ندارید، اگر ابو جعفر را دیدى به من خبر ده. هنوز کلامش تمام نشده بود که ابو جعفر آمد. عدهاى از مردم خراسان و نیز گروهى دیگر اطراف آن حضرت را گرفته بودند و درباره مناسک حج از وى سؤال مىکردند. امام (ع) آمد و در جایگاه خود نشست. آن مرد نیز در نزدیک آن حضرت جاى گرفت. من در جایى نشستم که سخنان آنان را بشنوم. اطراف امام عدهاى نشسته بودند. وقتى هر یک کار خود را انجام دادند و رفتند، امام رو به آن مرد کرد و پرسید: تو کیستى؟پاسخ داد: من قتاده بن دعامه بصرى هستم. امام پرسید: تو فقیه بصریان هستى؟گفت: آرى. امام گفت: واى بر تو اى قتاده!خداوند مردمى را آفرید و براى آنان حجتهایى قرار داد. آنان ستونهایى در زمینش هستند و به اجراى فرمانهاى خداوند قائمند. آنان در علم خداوند برگزیدگانند. پیش از خلقت آنان را برگزید و ایشان از جانب راست عرش او سایهبانند. قتاده دیرى خاموش ماند. سپس گفت: خداوند ترا نیکو گرداند!به خدا سوگند من رویاروى فقها و ابن عباس نشستم اما قلبم در برابر هیچ یک از آنان چنان که در برابر تو به اضطراب افتاده است، به ناآرامى و اضطراب دچار نگشته بود. امام (ع) به او گفت: مگر نمىدانى کجایى؟تو اینک در برابر خانههایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام مقدسش بلندى گیرد و یاد شود، در این خانهها مردانى شامگاهان و صبحگاهان او را تسبیح مىکنند. کسانى که هیچ سوداگرى و داد و ستدى آنان را از یاد خدا و اقامه نماز و دادن زکات غافل نمىسازد. تو چنینى و ما همان کسانیم که خداوند چنین توصیفشان کرده است. قتاده بر آن حضرت گفت: به خدا راست گفتى. خدا مرا قربانت کند آن خانهها سنگى و گلین نیستند. سپس گفت: درباره حکم«پنیر»مرا آگاه کن. امام تبسمى کرد و فرمود: آیا پرسشهایت درباره این مسائل است؟قتاده پاسخ داد: حکم آن را فراموش کردهام. امام پاسخ داد: اشکالى در آن نیست. قتاده گفت: اگر از آن بوى مرده احساس شده باشد؟امام گفت: اشکالى در آن نیست. زیرا هیچ رگ و استخوانى ندارد و خونى در آن نیست. بلکه از میان سرگین و خون بیرون مىآید. سپس فرمود: بو و نسیم به منزله مرغى مرده است که از آن تخمى بیرون آمده باشد، آیا آن تخم را مىخورى؟ قتاده گفت: نه مىخورم و نه به کسى مىگویم بخورد. امام (ع) پرسید: چرا؟ گفت: چون این تخم از جوجه مردهاى به دست آمده است. امام (ع) گفت: اگر این تخم را مراقبت کنى و از آن جوجهاى به دست آید آیا آن جوجه را مىخورى؟ گفت: آرى. امام پرسید: پس چه چیز آن تخم را بر تو حرام کرده بود و این جوجه را حلال؟ سپس فرمود: بوى مرده هم مانند تخم است، پنیر را از بازار مسلمانان و از نمازگزاران بخر و درباره آن تحقیق مکن، مگر آن که کسى درباره آن چیزى به تو بگوید.
احتجاج آن حضرت با عبد الله بن معمر لیثى درباره متعه
در کتاب کشف الغمه به نقل از کتاب نثر الدرر نوشته آبى آمده است: روایتشده که عبد الله بن معمر لیثى به امام باقر (ع) گفت: به من خبر رسیده که شما به (جواز) متعه فتوا دادهاید؟ امام فرمود: خداوند در قرآن آن را روا شمرده و پیامبر (ص) نیز آن را سنت گزارده است و یارانش هم بدان عمل کردهاند. عبد الله گفت: عمر از متعه نهى کرده بود. امام فرمود: تو بر سخن دوستت (عمر) باش و من هم بر سخن رسول خدا (ص) مىمانم. عبد الله گفت: آیا تو خوشحال مىشوى از این که زنانت چنین کارى کنند؟ امام (ع) فرمود: اى احمق زنان را یاد نکرده است. کسى که در قرآن متعه را حلال کرده و آن را مجاز دانسته است از تو و از کسى که خود را به زحمت انداخت و آن را نهى کرد غیرتمندتر است. بلکه آیا تو خوشحال مىشوى که یکى از محارم تو در عقد نکاح مردمانى بیکاره و نادان از اهالى مدینه درآیند؟گفت: خیر. فرمود: پس چرا حلال خدا را حرام مىشمرى؟عبد الله گفت: حرام نمىشمرم، اما چنین کسى در خور و در شان من نیست. امام فرمود: خداوند کردار او را پسندیده مىداند و بدو تمایل مىکند و حورى را به همسرى او در مىآورد آیا تو از کسى که خداوند به او رغبت دارد تنفر دارى و از روى تکبر از کسى که همتا و هم شان حور بهشتى است استنکاف مىورزى؟ آنگاه عبد الله خندید و گفت: گمان نمىکنم سینههاى شما جز رستنگاه درختان علم جایگاه دیگرى باشد. میوههاى این درختان از آن شما و برگهایشان از آن مردمان است.
دوم، حلم: در کتاب مناقب آمده است: مردى از اهل کتاب به آن حضرت گفت: تو بقر (گاو) هستى؟امام گفت: خیر من باقر هستم. گفت: تو فرزند زنى آشپز هستى. امام گفت: آشپزى حرفه او بوده است. مرد گفت: تو فرزند زنى سیاه چرده زنگى و بدکارى هستى. امام پاسخ داد: اگر چنین که تو مىگویى بوده، خداوند او را بیامرزد اگر تو دروغ مىگویى خداوند ترا بیامرزد.
سوم، تسلیم امر خدا بودن: ابو نعیم در کتاب حلیه الاولیاء نقل کرده است: «محمد بن على (امام باقر) (ع) مىگفت: از خداوند آنچه را که دوست داریم درخواست مىکنیم پس هنگامى که چیزى را که نمىپسندیم حادث مىشود با خداوند عزوجل در آنچه که او دوست داشته است مخالفت نمىکنیم».
چهارم، جود و بخشش: شیخ مفید در ارشاد مىنویسد: آن حضرت با آن ویژگیهاى علمى و بزرگى و ریاست و اقامت که توصیف کردیم به جود در میان خاصه و عامه مشهور بود و با وجود کثرت عیال و وضعیت متوسط مالیش در کرم و بزرگوارى و احسان به همگان معروف بود. شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از ابو نصر از محمد بن حسین، از اسود بن عامر، از حنان بن على از حسن بن کثیر روایت کرده است که گفت: از نیازمندى خود و بىوفایى دوستانم در نزد آن حضرت گلایه کردم، امام (ع) فرمود: چه بد برادرى است کسى که در هنگام توانگرى تو را در نظر دارد و به هنگام تنگدستى رابطهاش را با تو قطع مىکند. آنگاه به غلامش فرمود: کیسهاى بیاور. در آن کیسه هفتصد درهم بود و فرمود: این را خرج کن و چون تمام شد مرا آگاه کن.
شیخ مفید همچنین مىنویسد: محمد بن حسین از عبد الله بن زبیر از عمرو بن دینار و عبد الله بن عمیر روایت کرده است که آن دو گفتند: ما هیچ گاه به دیدار محمد بن على نرفتیم جز آنکه نفقه و صله و پوشش ما را مىداد و مىگفت: این را پیش از آنکه به ملاقات من آیید براى شما آماده کرده بودم.
شیخ مفید مىگوید: ابو نعیم نخعى از معاویه بن هشام، از سلیمان بن دمدم روایت کرده است که گفت: ابو جعفر محمد بن على، پانصد تا ششصد و تا هزار درهم به ما مىداد و هیچ گاه از دادن صله به برادران و امیدواران و کسانى که به نزدش مىآمدند، خسته نمىشد.
در کتاب مطالب السؤول به نقل از حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذى در کتاب معالم العتره آمده است: سلمى کنیز امام باقر (ع) روایت کرده است که برادران و دوستان امام باقر (ع) وقتى به نزد آن حضرت مىآمدند از پیش وى خارج نمىشدند مگر آنکه به آنان غذایى گوارا مىخوراند و لباسى نیکو بدیشان مىپوشانید و پولى به آنان مىبخشید. من درباره برخى از این کارها به او تذکر مىدادم اما آن حضرت مىفرمود: اى سلمى!بعد از انجام خوبىها و وجود دوستان، در دنیا امیدى نیست. در روایت مطالب السؤول چنین آمده است: من به آن حضرت سخنانى مىگفتم تا از این رفتارش بکاهد اما ایشان مىفرمود: اى سلمى!دنیا جز به دیدار برادران و بخشش به آنها و انجام خوبیها، نیکو و خوشایند نیست.
پنجم، کثرت صدقات: صدوق در کتاب ثواب الاعمال از امام صادق (ع) روایت کرده است: پدرم از دیگر افراد خانوادهاش مال کمتر و در مقابل، مخارج بیشترى داشت. او در هر جمعه یک دینار صدقه مىداد و مىگفت: صدقه در روز جمعه دو چندان مىشود همان گونه که خود روز جمعه بر روزهاى دیگر فضیلتبیشترى دارد.
ششم، شکوه و هیبت در دلها: در مناقب از ابو حمزه ثمالى نقل شده است: «چون سالى که ابو جعفر محمد بن على (ع) در آن حج کرد، فرا رسید. هشام بن عبد الملک او را دید که مردم به سویش مىشتافتند. عکرمه پرسید: این مرد کیست؟بر چهرهاش نشان درخشان علم و دانش نقش بسته است. باید او را امتحان کنم. اما وقتى رو به روى امام قرار گرفت از ترس به لرزه افتاد و از عمل خود پشیمان شد و گفت: اى فرزند رسول خدا (ص) من در مجالس بسیارى، رویاروى کسانى مانند ابن عباس و غیر او نشستهام، اما هیچ گاه حالتى که اکنون مرا فرا گرفته است، درنیافته بود. امام باقر (ع) به او فرمود: واى بر تو اى بنده شامیان!تو پیشاروى خانههایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام پاکش بلندى گیرد و یاد شود.
احتجاج با اسقف مسیحی :
گرچه دربار هشام براى ابراز عظمت علمى پیشواى پنجم محیط مساعدىنبود، ولى از حسن اتفاق، پیش از آنکه پیشواى پنجم شهر دمشق را ترک گوید، فرصت بسیار مناسبى پیش آمد که امام براى بیدار ساختن افکار مردم و معرفى عظمت و مقام علمى خود بخوبى از آن استفاده نمود و افکار عمومى شام را منقلب ساخت. ماجرا از این قرار بود: هشام دستاویز مهمى براى جسارت بیشتر به پیشگاه امام پنجم-علیه السلام-در دست نداشت، ناگزیر با مراجعت امام پنجم-علیه السلام-به مدینه موافقت کرد. هنگامى که امام-علیه السلام-همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافتخارج شدند، در انتهاى میدان مقابل قصر با جمعیت انبوهى روبرو گردید که همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جویا شد. گفتند: اینها کشیشان و راهبان مسیحى هستند که در مجمع بزرگ سالیانه خود گرد آمدهاند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مىباشند تا مشکلات علمى خود را از او بپرسند. امام-علیه السلام-به میان جمعیت تشریف برده به طور ناشناس در آن مجمع بزرگ شرکت فرمود. این خبر فورا به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور کرد تا در انجمن مزبور شرکت نموده از نزدیک ناظر جریان باشند.
طولى نکشید اسقف بزرگ که فوق العاده پیر و سالخورده بود، وارد شد و با شکوه و احترام فراوان، در صدر مجلس قرار گرفت. آنگاه نگاهى به جمعیت انداخت، و چون سیماى امام باقر-علیه السلام-توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام کرد و پرسید:
-از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟
-از مسلمانان.
-از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟
-از افراد نادان نیستم!
-اول من سؤال کنم یا شما مىپرسید؟
-اگر مایلید شما سؤال کنید. -به چه دلیل شما مسلمانان ادعا مىکنید که اهل بهشت غذا مىخورند و مىآشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آیا براى این موضوع، نمونه و نظیر روشنى در این جهان وجود دارد؟
-بلى، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه مىکند ولى مدفوعى ندارد!
-عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟ !
-من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!
-سؤال دیگرى دارم.
-بفرمایید.
-به چه دلیل عقیده دارید که میوهها و نعمتهاى بهشتى کم نمىشود و هر چه از آنها مصرف شود ، باز به حال خود باقى بوده کاهش پیدا نمىکنند؟ آیا نمونه روشنى از پدیدههاى این جهان مىتوان براى این موضوع ذکر کرد؟
-آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغى صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جاى خود باقى است و از آن به هیچ وجه کاسته نمىشود! …
… اسقف هر سؤال مشکلى به نظرش مىرسید، همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: «مردم! دانشمند والامقامى را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بیشتر است، به اینجا آوردهاید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند؟ ! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید! » این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.
اتهام ناجوانمردانه
این جریان (مناظره با اسقف مسیحیان) بسرعت در شهر دمشق پیچید و موجى از شادى و هیجان در محیط شام به وجود آورد. هشام، به جاى آنکه از پیروزى افتخار آمیز علمى امام باقر-علیه السلام-بر بیگانگان خوشحال گردد، بیش از پیش از نفوذ معنوى امام-علیه السلام-بیمناک شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال هدیه براى آن حضرت پیغام داد که حتما همان روز دمشق را ترک گوید! نیز بر اثر خشمى که به علت پیروزى علمى امام-علیه السلام-به وى دست داده بود، کوشش کرد درخشش علمى و اجتماعى ایشان را با حربه زنگ زده تهمت از بین ببرد و رهبر عالیقدر اسلام را متهم به گرایش به مسیحیت نماید! لذا با کمال ناجوانمردى به برخى از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدین) چنین نوشت:
«محمد بن على، پسر ابو تراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنان را به مدینه باز گرداندم، نزد کشیشان رفتند و با گرایش به نصرانیت! ! به مسیحیان تقرب جستند. ولى من به خاطر خویشاوندىاى که با من دارند، از کیفر آنان چشم پوشیدم! وقتى که این دو نفر به شهر شما رسیدند، به مردم اعلام کنید که من از آنان بیزارم» !
ولى تلاشهاى مذبوحانه هشام براى پوشاندن حقیقت به جایى نرسید و مردم شهر مزبور که ابتداءا تحت تاثیر تبلیغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانههاى امامت که از آن حضرت دیده شد، به عظمت و مقام واقعى پیشواى پنجم پى بردند، و بدین ترتیب سفرى که شروع آن با اجبار و تهدید بود، به یکى از سفرهاى ثمر بخش و آموزنده تبدیل شد! (3)
مناظره امام باقر علیه السلام با طاووس یمانی
روزی امام باقر علیه السلام در مسجد الحرام با اصحابش نشسته بود که طاووس یمانی با عدهای از پیروانش جلو آمد و سلام کرد و گفت:« آیا به من اجازه میدهید سؤال کنم؟»
امام فرمود:«بله، بپرس!»
طاووس پرسید:«چه زمانی بود که یک سوّم مردم دنیا هلاک شدند؟»
امام فرمود:«اشتباه کردی! باید میگفتی یک چهارم مردم؛ و آن وقتی بود که قابیل برادرش هابیل را کشت. در آن زمان مردم دنیا فقط چهار نفر بودند: آدم و حوا و هابیل و قابیل. پس یکچهارم اهل دنیا هلاک شدند.»
طاووس گفت:« بله، شما درست فرمودید. من اشتباه کردم.»
بعد پرسید:«کدامیک ازآن دو برادر، پدر جهانیانند که فرزندانشان تا امروز زیاد شده؟»
امام فرمود:«هیچ یک. مردم جهان نسل فرزند دیگر حضرت آدم یعنی« شیث» هستند.»
طاووس پرسید:«چرا حضرت آدم، « آدم» نامیده شده؟»
امام فرمود:«چون گِل او را از« ادیم» (پوستهی رویی) زمین برداشتهاند. »
طاووس پرسید:«چرا به حضرت حوّا ،«حوا» گفته میشود؟»
امام فرمود:«چون حوّا از پهلوی موجود «حیّ» خلق شد.» (یعنی پس از اینکه حضرت آدم، دارای روح شد، از کنار گِل او حوا آفریده شد.»
طاووس پرسید:«ابلیس به چه دلیلی، به این نام خوانده می شود؟»
امام فرمود:«ابلیس به معنای ناامید است و چون شیطان از رحمت خدای عزّوجل نا امید شد، او را به این نام میخوانند.»
پرسید:«جن را چرا به این نامه میخوانند؟»
فرمود:«جن یعنی پنهان؛ و چون جنها از دیدهها پنهانند، به این نام خوانده میشوند.»
پرسید:«چه کسی اوّلین دروغ را گفت؟»
فرمود:«اولین دروغ را « ابلیس» گفت، وقتی که گفت: من بهتر از آدم هستم. (سوره اعراف آیه. 12)»
پرسید:«کدام گروهند که شهادت به حق دادهاند، ولی دروغگویند؟»
فرمود:«منافقینی که به رسول الله گفتند: « ما شهادت میدهیم که تو رسول خدایی.» سپس آیه نازل شد که: وقتی منافقین میآیند و میگویند ما شهادت میدهیم که تو رسول خدایی…، خداوند شهادت میدهد که آنان دروغ میگویند.» (سوره منافقون، آیهی 1)
طاووس پرسید:« کدام پرنده بود که فقط یک بار پرواز کرد؟»
فرمود:« آن پرنده، «کوه طور » بود که خداوند آن را با بالهایی از انواع عذاب به پرواز درآورد تا بنی اسرائیل ، تورات را قبول کنند؛ چرا که در قرآن چنین آمده است:« ما کوه را بر سر آنها مانند سایبانی بلند کردیم و آنها گمان کردند که روی سر آنها خواهد افتاد. » (سوره اعراف، آیه 171)
طاووس پرسید:« فرستادهی خدا که نه از جنّ است و نه از انس و نه از ملائکه کیست؟»
امام فرمود:« کلاغی است که خداوند آن را فرستاد تا به قابیل نشان دهد جنازهی برادرش را چگونه در خاک پنهان کند؛ چرا که در قرآن چنین آمده است:« پس خداوند کلاغی را فرستاد تا زمین را کنار بزند و به او نشان دهد چگونه برادرش را به خاک بسپارد.» (سوره مائده، آیه31)
طاووس پرسید:« موجودی که به قوم خود هشدار داد ولی نه از جنس جن بود، نه انسان و نه ملائکه؟»
امام فرمود:« مورچه بود. خداوند در قرآن میفرماید:« آن مورچه گفت: ای مورچگان، داخل خانههای خود شوید تا سلیمان و لشکریانش شما را لگد نکنند، چرا که آنها شما را نمیبینند.» (سوره نمل، آیه 18)
پرسید:« کیست که به او دروغ بستند ولی از جنس جن و انس و ملک نیست؟»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« گرگی است که برادران یوسف به او دروغ بستند و گفتند: گرگ او را خورد. (سوره یوسف آیه 17)»
طاووس پرسید:« آن چیست که کمش حلال بود و زیادش حرام؟»
امام فرمود:« آب نهر طالوت است که در قرآن چنین آمده:« طالوت فرمود هر کس از این نهر بیاشامد از من نیست. . . مگر به اندازه یک کف دست.»(سوره بقره آیه 249)»
پرسید:« کدام نماز واجب است که وضو ندارد و کدام روزه است که مانع خوردن و آشامیدن نمیشود؟»
امام فرمود:« آن نماز همان صلوات بر محمد و آل اوست (صلوه به معنای دعا است)؛ و آن روزه همان روزه از سخنگفتن است که روزهی حضرت مریم بود و خدا در قرآن میفرماید:« بگو من نذر کردهام برای خدای مهربان که روزه باشم؛ پس امروز با هیچکس سخن نمیگویم.» (سوره مریم،آیه 26)
طاووس پرسید:« آن چیست که کم و زیاد میشود؟ و آن چیست که زیاد میشود ولی کم نمیشود؟ و آن چیست که کم میشود ولی زیاد نمیشود؟»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« آنچه کم و زیاد میشود، ماه آسمان است و آنچه کم نمیشود دریاست و آنکه کم میشود ولی زیاد نمیشود، عمر است.»
مناظره امام باقر علیه السلام با عبدالله معمّر لیثی
عبدالله بن معمر لیثی خدمت امام باقر علیه السلام رسید و گفت: «شنیدهام شما ازدواج موقت را حلال دانستهاید.»
امام فرمود:« خداوند آن را در کتابش حلال کرده، رسول خدا سنّت فرمود و اصحاب او هم عمل کردند.»
عبدالله گفت: « اما عمر بن خطاب آنرا حرام کرد.»
امام فرمود:« ما به قول خدا و رسول هستیم و تو بر قول رفیقت باش.»
عبدالله گفت:« آیا برای خود شما خوشایند است زنانتان متعه شوند؟»
امام فرمود:« این چه سؤالی است،احمق؟ همان خدایی که متعه را در کتابش برای بندگانش مباح دانسته، از تو و از آن کسی که بیدلیل آن را نهی کرده، غیرتمندتر است. مگر برای تو خوشآیند است که دخترانت به نکاح یکی از بافندههای یثرب درآیند؟»
گفت: « نه.»
امام فرمود: « چرا حرام میدانی آنچه را که خداوند حلال فرمود؟ نکاح که دیگر حلال است!»
گفت:« من آن را حرام نمیدانم، بلکه میگویم یک بافنده همشأن ما نیست؛ با شئون اجتماعی ما تناسب ندارد.»
امام فرمود:« مگر بافنده چه اشکالی دارد؟ کسی را که خداوند از عملش راضی است و حوریان بهشتی را به همسری او در میآورد، تو حاضر نمیشوی او را بپذیری؟»
(یعنی ای مسکین! آنچه خداوند راضی است خوب است و صحیح، نه آنچه تو میپنداری!)
عبدالله خندید و گفت:« راست گفتید. باید گفت سینههای شما محل پرورش درختان علم است. شما از میوههای آنها استفاده میکنید و مردم از برگهایشان.»
مناظره امام باقر علیه السلام با حسن بصری
حسن بصری نزد امام باقر علیه السلام رفت و عرض کرد:« آمدهام سؤالاتی از شما بپرسم.»
امام فرمود:« مگر تو فقیه اهالی بصره نیستی؟»
گفت:« چنین میگویند.»
امام فرمود:« امر بزرگی را به عهده گرفتهای. شنیدهام که میگویی خداوند مردم را به خودشان واگذار کرده است!»
حسن بصری ساکت شد. امام فرمود:« اگر خداوند به کسی وعدهی امن و امان دهد، آیا او دیگر باید از چیزی بترسد؟»
گفت:« نه»
امام فرمود:« من آیهای میخوانم که تو آن را به اشتباه تفسیر کردهای.»
پرسید:« کدام آیه؟»
فرمود:«و جعلنا بینهم و بین القری التی بارکنا فیها قریً ظاهرهً وقدرنافیها الّّسیر سیروا فیها لیالی و ایّاماً آمنین. » (سوره سبا آیه 18)
شنیدهام که جای امن را به مکّه تفسیر کردهای؟ وای بر تو! این چه امنیتی است که اموال اهالی آنجا به سرقت میرود و همواره عدهای کشته میشوند؟!»
سپس امام باقر علیه السلام به سینه مبارک خود اشاره کرد و فرمود:« آن قریههای مبارک ماییم.»
حسن بصری گفت:« فدایت شوم! آیا در قرآن آیهای هست که به انسانها بگوید قریه؟»
امام فرمود:«بله، آیه 8 سوره طلاق:« و کاین من قریه عتت عن امر ربها ورسله فحاسبناها حسابا شدیدا و عذبناهاعذابا نُّکرا” (و چه بسیار قریههایی که از امر پروردگاروپیامبرانش سرپیچی کردند ،وماحسابسختی از آنان کشیدیم و به عذاب بدی مجازاتشان کردیم.)
بعد فرمود:«آیا سرپیچیکننده در و دیوار است یا انسانها؟»
حسن بصری گفت:«بله؛ منظور همان انسانهاست.»
امام فرمود:« در آیهی « واسأل القریه التی کنافیها»» _سوره یوسف،آیه 82_ (از قریه ای که ما بودیم بپرس.) از قریه و دهستان سؤال میشود یا از اشخاص؟!»
سپس فرمود:« قری یعنی علمای شیعیان ما و مقصود از سیر، علم است. یعنی هر کس به سوی ما آمد و حلال و حرام را از ما آموخت، دیگر از شک و گمراهی در امان است؛ زیرا احکام را از آنجا که باید بیاموزد، آموخته است؛ چون اهل بیت وارثان علم و فرزندان برگزیدهاند و آن فرزندان ما هستیم، نه تو و امثال تو. و مبادا بگویی خداوند بندگان را به خودشان واگذاشته زیرا خداوند عزوجل، دچار سستی و ضعف نیست تا کاری را به مردم واگذار کند. آنها را هم به چیزی مجبور نمیکند که در این صورت به آنها ظلم میشود؛ خدا با بندگانش نه با جبر رفتار میکند نه با تفویض؛ بلکه با امری بین آن دو رفتار میکند.»
مناظره امام باقر علیه السلام با سالم
سالم به حضور امام باقر علیه السلام رسید و گفت:«آمدهام درباره علی بن ابیطالب سؤال کنم. دربارهی کارهایی که کرده است: جنگ با اصحاب نهروان و صفین و. . .»
امام فرمود:«به روایاتی که در نظر تو کاملاً صحیح است، توجه کن. آیا این حدیث را شنیدهای؟ رسول خدا در جنگ خیبر ، پرچم انصار را به دست سعدبن عباده داد، و او رفت ولی شکست خورد و برگشت. سپس رسول خدا پرچم مهاجرین و انصار را به عمربن خطاب داد؛ او هم پس از مدتی هراسان برگشت. رسول خدا سه بار فرمود:« آیا مهاجر و انصار باید این چنین باشند؟» بعد فرمود:« فردا پرچم را به دست مردی میدهم که همواره حمد خدا را میگوید، هرگز فرار نمیکند، خدا و رسولش او را دوست دارند و او نیز خدا و رسولش را دوست دارد.» مگر آن مرد امیرالمومنین علی بن ابیطالب نبود؟»
سالم گفت:«بله؛ همه میگویند.»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« ای سالم! اگر بگویی خداوند علی علیه السلام را دوست داشته، ولی نمیدانسته در آینده چه اعمالی از او صادر میشود که در این صورت کافر هستی؛ چون نسبت دادن جهل به خداوند کفر است؛و اگر بگویی او را دوست داشته و میدانسته چه می کند، پس از کدام کار او میتوانی اشکال بگیری، در حالی که خداوند او را با همان عملش دوشت داشته؟»
سالم گفت:« دوباره استدلال خود را تکرار کنید.»
حضرت باقر دو مرتبه آن را بیان کرد.
سالم گفت:«هفتاد سال است که خدا را با گمراهی عبادت کردهام.»
پىنوشتها:
1 – نساء / 35: . . . از طرف کسان مرد و کسان زن داورى برگزینید که اگر خواستار اصلاح باشند خدا ایشان را بر آن موفقیتبخشد.
2 – بقره / 187: حتى یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر.
3- تفصیل جریان سفر حضرت باقر علیه السلام به شام را «محمد بن جریر بن رستم الطبرى» در کتاب «دلائل الامامه» (ص 105-107) بیان نموده است و سپس مرحوم سید بن طاووس در کتاب «امان الاخطار» (ص 62) و علامه مجلسى در بحار الانوار (ج 46، ص 307-313) و تالیفات دیگر خود از ابن جریر نقل کردهاند، ولى در جزئیات قضیه اندکى اختلاف به چشم مىخورد.
منبع :
کتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 19 نویسنده: سید محسن امین ترجمه: على حجتى کرمانى
کتاب: سیره پیشوایان ، ص. 341 مهدی پیشوایی
بحارالانوار، ج 46 ، دانشنامه رشد
احتجاج طبرسی، ج 2