در این روز در سال 220 ه ق امام جواد علیه السلام به دستور معتصم عباسی و با همدستی همسرش ام فضل، به شهادت رسید.
کرامتی چند از امام جواد(ع)
وی در هنگام شهادت از سن مبارکشان 25 سال و سه ماه و 12 روز گذشته بود[کافی ج 1 ص 492]
بعد از شهادت حضرت رضا علیه السلام، مامون جواد الائمه سلام الله علیه را به بغداد طلبید و دخترش ام الفضل را به آن حضرت تزویج نمود. پس از مدتی که آن حضرت از سوء معاشرت مأمون بسیار ناراحت بودند برای حج به مکه تشریف بردند. سپس به مدینه رفتند و در آنجا بودند تا مأمون به درک واصل شد و معتصم برادر او به حکومت رسیده و به عنوان خلیفه مسلمانان معرفی شد.
معتصم حسادت خاصی نسبت به آن حضرت داشت، و آن امام معصوم سلام الله علیه را به همراه ام الفضل به بغداد احضار کرد. آن حضرت در حضور اکابر شیعه و ثقات اصحاب خود در مدینه امام هادی سلام الله علیه را امام بعد از خود معرفی کردند و ودایع امامت را تسلیم ایشان نمودند و در 28 محرم سال 220 ه ق وارد بغداد شدند[ارشاد ج 2 ص 295]
ام الفضل به تحریک عمویش معتصم و به قولی جعفر بن مأمون، همسر خود، امام جواد سلام الله علیه را در سن 25 سالگی مسموم کرد.[خلاصه ای از قلائد النحور: ج ذی القعده ص 279]
فرزندان امام جواد سلام الله علیه این بزرگواران هستند: امام هادی سلام الله علیه، موسی مبرقع، ام کلثوم، حکیمه، خدیجه، اَمامه، فاطمه، ابومحمد حسین، ابوموسی عمران، زینب، ام محمد، میمونه.
کراماتی از نهمین اختر آسمان امامت و ولایت
پیامبر دروغین
شیخ مفید و طبرسی از محمد بن حسان و علی بن حسان از علی بن خالد روایت می کنند : زمانی که در سامرا بودم خبر آوردند که مردی که مدعی نبوت است از شام آورده و زندانی کرده اند. برای من شنیدن چنین سخنی گران بود. تصمیم گرفتم به زندانبانان محبت کرده _قلب آنان را به دست آورم – از اینرو با آنان رابطه برقرار کردم و آنان اجازه دادند تا با وی ملاقات کنم . چون به نزد او رفتم بر خلاف شایعات پخش شده او را فردی عاقل و فرهیخته یافتم .
به او گفتم: فلانی به تو نسبت ادعای نبوت داده اند و به همین دلیل نیز زندانی شده ای .
وی گفت : هرگز چنین ادعایی نکرده ام .ماجرای من از این قرار است که در موضع معروف به راس الحسین شام، جایی که سر مبارک حضرت حسین (ع) را در انجا نصب کرده اند، مشغول عبادت بودم که ناگهان شخصی به نزد من امد و گفت بر خیز برویم . بلند شدم و به همراه وی حرکت کردم ، کمی که راه رفتیم خودم را در مسجد کوفه دیدم، فرمود :
اینجا را می شناسی ؟ گفتم : بله مسجد کوفه است . او در آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم. سپس با هم از آنجا بیرون آمدیم. کمی راه رفتیم، ناگهان خود را در مسجد مدینه مشاهده کردم. وی به رسول خدا (ص) سلام کرد و نماز خواند، من نیز با او نماز خواندم. سپس از آنجا خارج شدیم. مقداری با هم قدم زدیم که ناگاه خود را در مکه دیدم، او کعبه را طواف کرد ،من نیز طواف کردم . سپس از آنجا خارج شدیم، چند قدمی راه نرفته بودیم،که خود را در جای نخست، در شام و در حال عبادت الهی مشاهده کردم. آن مرد رفت، در شگفتی فرو رفته بودم که خدایا این چه کسی و این چه کرامتی بود؟ یک سال از این واقعه گذشت که باز همان مرد آمد. از دیدن او خوشحال شدم. از من خواست که با وی همراه شوم و چون سال گذشته مرا به کوفه ، مدینه و مکه برد و به شام بازگرداند. وقتی خواست برود به او گفتم : تو را به خداوندی که چنین قدرتی را به تو عطا کرده است سوگند می دهم که بگویی کیستی ؟
فرمود من محمد بن علی بن موسی بن جعفر هستم .
من این ماجرا را به دوستان و آشنایان بازگو کردم و این ماجرا پخش شد تا اینکه مرا دستگیر و به ادعای نبوت به اینجا آوردند .
گفتم: جریان تو را با محمد بن عبد الملک زیات در میان می گذارم .
گفت : بازگو کن
من نامه ای به او که در آن وقت وزیر اعظم معتصم عباسی بود نگاشتم و موضوع را با وی در میان گذاشتم .
وی در زیر نامه من چنین نوشت: نیازی به آزاد کردن او از سوی ما نیست. به کسی که در یک شب او را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و سپس به شام بازگرداند، بگو تا وی را از زندان رهایی بخشد .
علی بن خالد می گوید : پس از مشاهده پاسخ وزیر معتصم عباسی و ناامید شدن از نجات او با خود گفتم :بایدا نزد او رفته و او را دلداری دهم . چون به زندان رفتم ، ماموران زندان مضطرب و پریشان از این سوبه آن سو می دویدند .
جریان را پرسیدم : گفتند زندانی مدعی نبوت که در غل و زنجیر در پشت درهای بسته و قفل شده بود معلوم نیست به آسمان پر کشیده یا زیر زمین فرو رفته و یا مرغان هوا اورا شکار کرده اند .
علی بن خالد که فردی زیدی مذهب بود با مشاهده چنین واقعه ای به امامت امام جواد (ع) معتقد و از اعتقاد خوب و راسخی بر خوردار شد.
الخرائج و الجرائج ،ج1،ص380 – بحارالانوار،ج25،ص376 – الکافی ،ج1،ص492 – مدینه المعاجز،ج7 ، ص422 – البرهان ،ج2،ص493 – موسوعه الامام الجواد(ع)،ج1،ص227
نقره از برگ زیتون
ابو جعفر طبری از ابراهیم بن سعید نقل می کند که : حضرت امام جواد (ع) را دیدم که بر برگ درخت زیتون دست می زد و آن برگها به برگ نقره تبدیل می شد . من آنها را از حضرت گرفتم ، وبا آنها در بازار معامله نمودم. آن برگها نقره خالص بود و هرگز تغییری نکردند . دلائل الامامه، ص398 – موسوعه الامام الجواد (ع)،ج1،ص228- اثبات الهداه ، ج3 ،ص 345
طلا شدن خاک
اسماعیل بن عباس هاشمی می گوید : در روز عیدی به خدمت حضرت جواد (ع) رفتم، از تنگدستی به آن حضرت شکایت کردم . حضرت سجاده خود را بلند کرد، از خاک قطعه ای از طلا گرفت. یعنی خاک به برکت دست حضرت به پاره ای طلای گداخته مبدل شد . آن را به من عطا کرد. من آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود .
اثبات الهداه ،ج3 ،ص 338 – بحارالانوار ،ج 50 ،ص 49 – مدینه المعاجز ،ج 7 ،ص373 – موسوعه الامام الجواد (ع)،ج 1 ،ص 253
جای انگشت بر سنگ
عمر بن یزید می گوید : امام محمد تقی(ع)را دیدم. به آن حضرت گفتم: یا بن رسول الله ، نشانه امامت چیست ؟
حضرت فرمود: امام کسی است که توان چنین کاری را داشته باشد . دست خود را بر سنگی نهاد و جای انگشتش بر آن ظاهر شد .
نرم شدن آهن
راوی نقل می کند : حضرت امام جواد (ع) را دیدم که آهن را بدون آنکه در آتش نهد می کشید و سنگ را با خاتم خود نقش می زد .
مدینه المعاجز ،ج7 ،ص322 – اثبات الهداه ،ج3 ، ص 345 – دلائل الامامه ،ص 399 – نوادر المعجزات ،ص 181 – موسوعه الامام جواد (ع) ،ج1 ،ص 252
زنده کردن گاه مرده
در سفر امام جواد (ع) از مدینه به بغداد، وقتی حضرت به سر زمین زباله – منطقه واقع در نزدیکی کوفه رسیدند – زن ضعیفی را مشاهده کردند که بر بالای جسد گاوی مرده در کنار راه نشسته و گریه می کند ؛ حضرت علت گریستن زن را از او پرسید .
زن در جواب گفت: یا بن الرسول الله، من زنی ضعیفم، قدرت هیچ کاری را ندارم و این گاو همه سرمایه زندگی ام بود که اکنون مرده است .
حضرت فرمود: اگر خدای متعال آن را زنده کرد چه خواهی کرد ؟
عرض کرد ای پسر رسول خدا همواره سپاسگذار او خواهم بود .
آنگاه حضرت دو رکعت نماز بر جای آورد و درباره دعا کرد؛ سپس با پای مبارک خود به پهلوی گاو زد و حیوان زنده شد .
در این هنگام زن فریاد زد که این آقا عیسی بن مریم است .
حضرت فرمود: نه ، بلکه او بنده ای از بندگان مورد عنایت خداست ، این از اوصیای پیامبران است .
الثاقب فی المناقب ،ص 503 – مسندالامام الجواد (ع)، ص125