درخت گل موعود

درخت گل موعود

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهی بود و آن پادشاه دختری داشت و برادر شاه هم پسری داشت، در حال طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد و میثاقی بسته بودند که آن پسر به غیر از آن دختر، زن نگیرد و آن دختر نیز همسری اختیار نکند. چون مدتی از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت، وزیر پادشاه فرصت یافته، دختر آن پادشاه را از برای پسر خواستگاری و عقد نمود. اما چون پسر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامی به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده ای؟
در جواب پیغام داده بود که ای پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون اطاعت پدر امری است واجب در علاج راضی به پرویز شدم، اما در شب عروسی وعده ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گلهای باغچه حرم است. چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبوری پیش گرفت، چون مدتی از این بگذشت، وزیر اسباب عروسی درست کرده، عروس را در خانه داماد آورد، در همان شب برادر زاده پادشاه کمندی را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیری از خدمه عروس و داماد در تردد بودند. پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعود پنهان ساخت. چون نیمی از شب بگذشت و خدمه آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکی نماید، دختر عذری آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضای حاجت نماید. بدین بهانه خود را خلاص و بی نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوب است، و الا که مشکل است.
دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید، چون پسر صدای پای دختر را شنید، برخاست و نگاه کرد، دختر را دید و خود را در قدم دختر انداخت.
دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته، دو سه اسب بر زین کشیده، سوار شویم و بدر شویم. پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سه اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده، سوار شدند و روی در راه نهادند.
اما پرویز – که داماد باشد – دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و تفحص کرد، اثری از آن دختر ندید. پریشان گردید و ترک خانه پدر و اوضاع زندگی را کرده، در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پی دختر نهاده، روانه شد. چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند، طی منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند، از اتفاق کشتی مهیا ایستاده بود، کشتی بان را به مشتی زر و جواهر رضا نمودند و سوار کشتی شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند:
کشتی بخت به گرداب بلا افکندیم – تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل
ناخدا را چه محل، گر نبود لطف خدای – یا ز طوفان شکند، یا که نشیند در گل
قضا را چون به میان دریا رسیدند، به خاطر دختر رسید که در آن حال حقه زر را در آوردند و زری به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده، در ساحل مانده، چون این واقعه را پسر شنید سنبکی بر آن کشتی بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه زر را یافته بردارد و برگردد.
بعد از رفتن پسر، صلح ناخدا به حرکت آمده، به خود گفت: این دختر را خدای تعالی نصیب من کرده است. از نادانی آن شخص که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت. ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روی دختر بردارد، دختر بسیار عاقل و دانشمند بود، با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندی کنم، مرا در دریا خواهد انداخت. پس باید به حیله و تزویر او را خواب خرگوشی داده، هم دفع الوقت کنم، زیرا تندی و تیزی به کار نمی آید. پس در آن دم به کشتی بان گفت: ای مرد! من از آن توام، اما به شرطی که عقد دائمی که آئین عروسی است نمائیم، چرا که فعل حرام، از راه عقل و مروت دور می باشد، کشتی بان به زبان قبول دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتی را از سر باز کرد و متوجه وطن خود شد. اما راوی می گوید و روایت کند که چون پسر به ساحل رسید، از خاطرش خطور کرد که ای دل غافل، کدام دانه در و گوهر عزیزتر از آن در گرانمایه خواهد بود که تو او را از دست دادی و به طلب از زر و زیور آمدی؟ پشیمان شده زر را هم نیافته، باز گردید، چون بدان موضع رسید که کشتی را گذاشته بود، از کشتی نشانی ندید، مضطرب و سرگردان گردید آن سنبک را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید