در جلد دوم دارالسلام نوری، ص 144 می نویسد که تاجری نصرانی در بصره بود و سرمایه زیادی داشت. از نظر معاملات تجارتی، بصره گنجایش سرمایه او را نداشت. شریکهایش از بغداد نوشتند سزاوار نیست با این سرمایه شما در بصره بمانید، خوب است وسیله حرکت خود را به بغداد فراهم کنید زیرا اینجا توسعه معاملاتش خیلی بیشتر از بصره است. مرد نصرانی مطالبات خود را نقد کرد و با کلیه سرمایه اش به طرف بغداد حرکت نمود. در بین راه دزدان به او برخورده و تمام موجودیش را گرفتند. چون خجالت می کشد با آن وضع وارد بغداد شود ناچاره پناه به اعراب بادیه نشین برد به عنوان مهمانی در مهمان سراهای اعراب که در هر قبیله یک خیمه مخصوص مهمانان بود بسر برد. بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که در میان آنها جوانانی بودند. بر اثر تناسب اخلاقی، کم کم با آنها انس گرفت چندی هم در مهمانسرای آن دسته ماند.
یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیده علت افسردگیش را سوال نمودند. گفت مدتی اس که من در خوراک تحمیل بر شما هستم از این جهت غمگینم. بادیه نشینان گفتند این میهمان سرا مخارج معینی دارد که با بودن و نبودن تو نه اضافه و نه کم می گردد، و بر فرض رفتنت این مقدار جزء مصرف همیشگی میهمان خانه ما است. تاجر وقتی فهمید توقف او در آنجا موجب مخارج زیادتر و تشریفات فوق العاده ای نیست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود.
روزی عده ای از قبائل اطراف به عنوان زیارت کربلا با پای برهنه وارد بر این قبیله شدند. جوانهای آنها نیز با شوق تمام به ایشان پیوسته مرد نصرانی هم به همراهی آنها حرکت کرد. در بین راه تاجر نگهبانی اسباب آنها را می کرد و از خوراکشان می خورد. ایشان ابتدا به نجف آمدند پس از انجام مراسم زیارت مولی علی (علیه السلام)، در عاشورا وارد کربلا شدند. اسبهای خود را داخل صحن گذاشتند به نصرانی گفتند تو روی همین اسبابها بنشین، ما تا فردا بعد از ظهر نمی آئیم. برای زیارت به طرف حرم رفتند. تاجر وضعی عجیب مشاهده کرد. دید همراهانش با اشکهای جاری چنان ناله می زنند که در و دیوار گوئی با آنها هم آهنگ است.
نصرانی به واسطه خستگی بر روی اسبابها به خواب رفت. پاسی که از شب گذشت در خواب دید شخص بسیار جلیل و بزرگوار از حرم خارج شد در دو طرف او دو نفر ایستاده اند. به هر یک از آن دو دفتری داد یکی را مأمور کرد اطراف خارجی صحن را بررسی کند و هر چه زائر و مهمان امشب وارد شده یادداشت نماید دیگری را برای داخل صحن مأموریت داد.
آنها رفتند. پس از مختصر زمانی بازگشته صورت اسامی را عرضه داشتند. آقا نگاه کرده فرمود هنوز هستند که شما نامشان را ننوشته اید. برای مرتبه دوم به جستجو شدند، برگشته اسامی را به عرض رساندند. باز هم آنجناب فرمود کاملا تفحص کنید غیر از اینها من هنوز دائر دارم. پس از گردش در مرتبه سوم عرض کردند ما کسی را نیافتیم مگر همین مرد نصرانی که بر روی اسبابها به خواب رفته و چون نصرانی بود اسم او را ننوشتیم. فرمود چرا ننوشتید (ما حل بساحتنا؛ آیا به در خانه ما نیامده، نصرانی باشد وارد بر ما است. تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته توجه مخصوص ابا عبدالله (علیه السلام) گردید که پس از بیدار شدن اشک از دیده فرو ریخت و اسلام اختیار نمود. سرمایه مادی خود را اگر از دست داد سرمایه ای بس گرانبها به دست آورد.)