مقالات ویژه با موضوع اعتکاف را میتوانید اینجا مطالعه کنید(لطفا کلیک کنید)
کنج کوچک این مسجد، چه وسعت فراخی در خویش نهفته دارد! اینک منم که تنها نشستهام در گوشهای که جز تو کسی را نمیبینم و جز تو نمیخواهم.
اینک منم! که یک سال عصیان و سرکشی و گناهِ خویش را به آب چشمه عبادتِ تو، از پیکرِ آلوده خویش فرو میریزم.
من نیازمندم، به فرصتی دوباره برای نفس کشیدن و زنده بودن به فرصتی دوباره و به وسعتی بی کرانتر برای پرواز، برای رسیدن و نزدیکتر شدن تمامِ غربت و بی کسی خود را از تک تک کوچهها و خیابانهای ظلم زده وحشی، به دوش گرفتهام، تا کُنجی بیابم و سفره دردهایم را در محضر تو بگشایم. این سنّتِ سالیانه همه آنانی است که چونان من، نیاز و رازِ خویش را جز به درگاه تو نخواهند که آشکار کنند.
باید حضورِ تو را پر رنگتر به خویش بنمایانم. نخواهم گذاشت یادِ تو، در ازدحام این همه غیر تو، در ازدحام این همه ولوله در هم پیچیده که در هیچ کدام، نام تو را نمیتوان شنید، از یاد ببرم. آری! نخواهم گذاشت.
جهان، لبریز از ابلیسهای کوچکی است که هر لحظه، وسوسهای در گوشِ جانم میافکنند، که مباد زمزمههای آسمانی، در بصیرتِ من بنشیند! باید کنجی یافت، خلوت و آرام، خالی از همه ولولهها و ابلیسها، کنجی برای آن که به یاد آورد و تکرار کرد، نامی را که هر لحظه، تمامی کهکشانها فریاد میکنند. باید دانست که در ورای غفلتِ همه مردمانِ در خواب فرو رفته، کسی هست که از روحِ خویش در ما دمیده است، در من و تو، و این، همان چیزی است که هرگز فراموش نباید کرد.
وَه که چه شبهای سرشاری! چه روزهای لبریزی! اینک سه شب است و سه روز که تنها به تو اندیشیدهام. تنها تو را خواندهام حس میکنم که سبکبارتر، بر میخیزم. حس میکنم که رنگِ زلالتری به خویش گرفتهاند، همه دیوارها و پنجرهها، همه آدمها، همه ابرها و پرندگان و آبها، حس میکنم که مهربانتر شدهام، حس میکنم که ابلیسها از من میگریزند و ابلیس زدگان، با شرم از کنارم عبور میکنند. آری! حس میکنم که راضیام…
وَه که چه شبهای روشنی! چه روزهای شفّافی! این خلسه عظیم بگویید چیست که این گونه مرا به خویش در ربوده است؟ این چه سِحری است که این چنین مرا از گوشه کوچک یک مسجد، به اعماقِ وسیعترین افقها میکشاند؟
این چه نیرویی است که هر لحظه در من زاده میشود و تکرار میشود؟ هر لحظه سنگینتر میشوم و امّا این وزن، چه سبکبارم کرده است!
و تا یک سال دیگر، قدرتی در خویش میبینم که یک سال، مرا به پیش خواهد برد. یک سال مرا زنده نگاه خواهد داشت و یک سال، همواره در گوشم زمزمه خواهد شد، همان نامی که همیشه مشتاقِ شنیدنِ آن بودهام.
و زمين، حرم امنِ خدا بود، ولي من بنده خوب خدا نبودم. من که زندگيام سرشار از شادي است، آن را احساس نميکنم . احساس خسران و پوچي از درونم شعله ميکشد. نميتوانم آنچه را ميبينم باور کنم : من گم شدهام يا خدا؟! من فرار ميکنم يا دنيا؟!
من ريزترين ماهي و تو آبيترين دريا. من ستارهاي در کورسوي کهکشانم و تو آسمان بيکراني.
گريه، ناله، اشک. . . و ناگهان اميد در دلم جوانه زد.
خاکهاي لباسم را ميتکانم، غمهايم را پشت در مسجد چال ميکنم.
من معتکف ميشوم. مثل يونس در دل نهنگ. من در دل دنيا معتکف شدهام.
خدايي جز تو نيست و من بنده ستمکار تو هستم.
روز اول سخت و آسان؛ امروز سيزدهم رجب است. امروز روز آشنايي است، مرا به ياد ميآوري خدا؟!
نماز ميخوانم، توبه ميکنم. از فکرهاي بد، از کارهاي ناشايست. از فراموشي مبهم زندگي . من تو را فراموش نکردهام، اي دوست.
روز دوم فرا رسيد؛ نه گرسنهام، نه تشنه. نه بيدارم، نه خواب. ميدانم امروز چهاردهم رجب است.
خورشيد زيباست، آسمان آبي پيداست؛ اما من اينها را بر سقف آبي مسجد ميبينم.
هنوز هم معتکفم.
از بيرون بيخبرم، اما درونم را ميبينم، خودم را تماشا ميکنم. در صورت مردم، در آيات قرآن.
و آفتاب غروب ميکند در روز دوم.
سجادهام را باز کردهام، امروز روز سوم است.
ظهر روز سوم، لقمان، ياسين، انعام، بنياسرائيل و کهف؛ همه را به شهادت ميگيرم.
شما آيات قرآن ميدانيد که من عاشقانه خدا را دوست دارم. توبه کردهام، پشيمانم.
شايد بدون ياد خدا زنده باشيم، ولي زندگي نميکنم.
از نعمتهاي خدا بهره نميبرم. من آلودگيها را پاک کردهام.
حالا ديگر پاک پاکم. ديگر ميتوانم به شادي سرم را بالا ببرم، من خودم و تو را تصوير ميکنم.
و دريايي اشک که گناهانم را پاک کرد.
دعايم برآورده شد، دوستيام پذيرفته شد، من قبول شدهام.
تو هميشه با مني، امّا چشم من گرفتار رنگوارنگ دنيا و دلم در بند نياز و خواهش نفس است. درونم دلتنگ است از دوري تو. دلم سخت بهانه تو را ميگيرد. چند روزي ميخواهم تنها با تو باشم، تنها تو را حس کنم و تنها تو را بيابم؛ تو را که سرچشمه وجود مني، روزيده من، حافظ من، يار و ياور من، برطرف کننده نيازهايم و برآورنده حاجاتم، تويي که همه اميد مني.
کدام اندوه، کدام سختي و کدام گره کور دلم را خواهد آزرد وقتي من در اين چند روزه اعتکاف تو را بيابم و دريابم که تو خداي بزرگ و مهربان من هميشه با مني؟
از آن روز که نهال کوچک و ناتوان وجودم را در عالم خاک کاشتي و به مهرباني آبياري کردي، تا امروز که اندکي پاگرفتهام و جوانهاي زدهام، هميشه و هر لحظه تنها تکيه گاهم به تو بوده است.
چه بسيار لحظهها که اين تکيهگاه محکم را از ياد بردهام و دلم از سختيهاي خاک لرزيده و فرو ريخته است، اما امروز آمدهام تا اين تکيهگاه محکم و استوار را بيشتر باور کنم و با نزديکتر شدن به تو، وجود ضعيف خود را به محور پايدار و استوارِ وجود تو بيش از پيش تکيه دهم، بدان اميد که هرگز فرو نيفتم. پس اي عزيز! لحظهاي مرا به خود وامگذار.
ريشههاي تازه در خاک دواندهام و جوانههاي تازهام را رو به خورشيد وجودت گرفتهام.
اما دور از تو در خاک بودن سخت است. آفت بسيار است و نهال وجود من نازک و نحيف.
توفانها ميوزند و من بيتو، بيتکيهگاهم. محتاج دمي خلوت با تو هستم تا برويم، تا استوارتر شوم، تا پا بگيرم.
ميخواهم امروز حصاري بسازم، بين خودم و هر چه غير توست. بين خودم و همه بادها، توفانها و آفتها. ميخواهم که در حصار کوچکم، تو باشي و من، من باشم و تو، تو بتابي و من رشد کنم. من تو را بخوانم و تو نگاهم کني، تا فردا که گاهِ ثمردادن فرا ميرسد، ميوه وجودم بوي خوب تو بدهد.
دلِ جوان ِ مرا بنگر. هنوز آنقدر زمان بر من نگذشته که دلم رنگ و بوي دنيا بگيرد. هنوز دلم آبي است و چشمم بوي آسمان ميدهد. آه که غبار دنيا چه زود و چه سخت دلها را کدر ميکند. اي مهربان پاک من! سه روز مرا به سوي خود بخوان و در خانهات مهمان کن، تا آبشار رحمتت، همان اندک گرد وغبار دنيايي را هم كه بر دلِ جوانِ من نشسته است، پاك كند و از بين ببرد. نميخواهم با گذر جواني، رنگ آبي دلم خاکستري شود. پس سه روز مرا به سوي خود بخوان و پاکتر و تازهتر از پيشم کن.
جواني سرشار از شور و نشاطم. شور و شوق سفر به سوي تو زندهترم ميدارد. سفري سخت و دشوار، عبور كردن از خود، از نياز خود، از خواستههاي خود، تا خدا، تا هستي محض، تا معبودي بيهمتا.
صبح تا شب لب از خوردن و آشاميدن بستن وشب تا صبح لب به ذکر و نيايش با تو گشودن، همه خواستههاي نفس را رها کردن و تنها تو را طلبيدن. رفتن به سفري که هر کس را نشايد و هر دلي آن را نتواند. و من امروز در اين سفر سخت به خودم، به فرشتگان تو و به عالم هستي ميباورانم که اين بنده حقير تو، بهراستي تو را ميطلبد و تو را بندگي ميکند، آنچنان باوري که هرگز از ميان نرود.
اي معبود مهربان من! مرا درياب و رهايم مکن.
گفتي مهمان را عزيز بداريد که مهمان، حبيب خداست. امروز من به مهماني تو آمدهام. اي عزيز! مهمانت را درياب و سبد احتياج مرا از لطف و مهرباني پر کن.
دلنشينتر از مهماني تو چيست که در هر مهماني، صاحبخانه خود مهمان سفره توست. اين يگانه سفرهاي است که در آن صاحبخانه، به راستي صاحبخانه است و دستش در عط و بخشش گشوده است. اي مهربان! بر تهيدستيام راضي مشو که به هزاران اميد به مهماني تو آمدهام.
مقالات ویژه با موضوع اعتکاف را میتوانید اینجا مطالعه کنید(لطفا کلیک کنید)
خادم الصادقیون
عرض سلام و ادب ؛ این ویژه نامه برای سال 1396 به روز رسانی شد.