رقصی چنین میانه میدانم آرزوست – 3

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست – 3

نویسنده : شهید مصطفی چمران

انسان آزاده
توضیح:
اکبر چهره‌قانی، یکی از فرزندان برومند انقلاب اسلامی، از نخستین افرادی بود که به فراگیری فنون نظامی و سپاهی‌گری در نوروز سال 1358 در پادگان اما علی(ع) (سعدآباد سابق) زیرنظر دکترچمران همت گماشت. دکترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در این پادگان در زمره اولین گروه‌های سپاه آموزش داد و معدودی از آنان که در قید حیاتند هنوز هم خاطرات خوش روزهای آموزش را بیاد دارند.
اکبر چهره‌قانی در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذی رژیم عراق و کنترل مرز وهمچنین در کردستان پس از حماسه پاوه در معیت دکترچمران بود و زمانی که تجاوز ارتش بعثی عراق به سرزمین میهن اسلامی آغاز شد بازهم او در کنار دکترچمران به خوزستان رفت و از یاران نزدیک او بود و در روز حماسه آزادسازی سوسنگرد با آنکه دکترچمران به او دستور بازگشت داده و می‌خواست به تنهایی بسوی سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولی اکبر بازنگشت و همچنان همراه دکتر چمران به پیش تاخت. تا آنکه در محاصره خطرناک دشمن درحالی که تها مانده بودند، به شهادت رسید و این شهادت برای دکتر چمران بسیار سخت بود، بگونه‌ای که در رثای این شهید، دست‌نگاشته زیبایی نوشت که آن را «انسانی آزاده» نامیده‌ایم.
این نکته نیز گفتنی است که شهید دکتر چمران همه یاران مخلص و رزمندگان شجاع را به شدت دوست می‌داشت و به همه عشق می‌ورزید.

انسان‌های آزاده:
در دنیا آدم‌هایی هستند که به ظاهر زنده‌اند، نفس می‌کشند، راه می‌روند، حرف می‌زنند، زندگی می‌کنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند؛ از خود اراده و اختیاری ندارند، آلت بلا اراده عوامل طبیعتند، درمقابل مرگ وحشت‌زده و زبونند،‌ برای آنکه زندگی کنند. آنچنان به ذلت و اسارت تن درمی‌دهند و در قفس احتیاجات کثیف مادی اسیر می‌شوند و قیود و حدود مادی مثل تار عنکبوت آنچنان آنها را اسیر و برده می‌سازد که در میلیون‌ها و میلیاردها مردمی که همه روزه به دنیا قدم می‌گذارند و زندگی می‌کنند و می‌روند، از همین قماشند. بر اعمال آنها، هیچ نتیجه‌ای مترتب نیست، هیچ تأثیری بر عالم وجود ندارند، اگرچه زندگی می‌کنند ولی مرده‌اند، بین زندگی و مرگ آنها تفاوتی وجود ندارد.
اینان برای آنکه نمیرند، آنقدر خود را کوچک می‌کنند که گویا مرده‌اند؛ همیشه تسلیم قیود ذلت‌بار و شرایط ننگینی هستند که زندگی بر آنها تحمیل می‌کند. آنها شرف و حیثیت خود را می‌دهند، شخصیت و ارزش انسانی خود را فدا می‌کنند، روح خود را از دست می‌دهند، حیات حیققی خود را نابود می‌کنند، تا زندگی مادی جسد را تأمین نمایند، مانند کرمی که در لجن می‌لولد و خوش است که بوی تعفن ننگ و ذلت و پستی را استشمام می‌کند، و با ننگ و ذلت نفسی می‌کشد. اما انسان‌های آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند ولی تا آنجا که زنده هستند براستی زندگی می‌کنند و با ختیار خود نفس می‌کشند، سرور و آقای حیات خود هستند، از کسی و چیزی نمی‌ترسند، محکوم اراده دیگری نیستند، دیگران تسلیم او هستند، محیط تحت تأثیر اراده او قرار می‌گیرد، خواسته او در همه‌جا جاری می‌شود، تنا زنده است براستی زندگی می‌کند،‌ از مرگ نمی‌ترسد، هیچ‌چیزی آزادی او را محدود نمی‌کند، هیچ عاملی حتی مرگ او را ذلیل و زبون نمی‌نماید و هنگامی که مرگ فرا رسید، با کمال افتخار و شرف آن را می‌پذیرد و زندگی پر ثمر دیگری را شروع می‌کند. رمز قدرت و شخصیت او در همین جاست که اسیر زندگی نیست، به خاطر زندگی حاضر نیست که شخصیت انسانی خود را از دست بدهد و از نظر روحی بمیرد.
انسانی می‌تواند زندگی حقیقی داشته باشد که اسیر و برده زندگی نگردد، هیچ‌چیز حتی خود زندگی، او را به قید و بند اسارت و ذلت نکشاند،‌ آزاد و مختار باشد و تا وقتی که زنده است با افتخار و شرف زندگی کند، و هنگامی که مرگ فرا رسید، آن را با آغوش باز بپذیرد که خود مبداء حیات اخروی و تکامل بزرگتر و مهمتری است. این انسان تا وقتی که زنده است براستی زندگی می‌کند، آقا و سرور خود می‌باشد، از موجودیت خود ذلت می‌برد و جسم مادی او وسیله‌ای برای روح او و شخصیت انسانی اوست، و چون از مرگ نمی‌ترسد قدرتمند است و دیگران در مقابل اراده او تعظیم می‌کنند.
در اجتماع دیده‌اید، مردی که به سیم آخر می‌زند و آماده جانبازی می‌شود، همه از او می‌ترسند. هیچ‌کس به جنگ او نمی‌رود، زیرا می‌دانند که او آماده جان دادن است و از مرگ نمی‌ترسد، بنابراین نمی‌توان به هیچ‌ وسیله‌ای حتی مرگ، او را ترساند و تسلیم کرد…. بنابراین قدرت‌ها و سلطه‌طلب‌ها از او هراس دارند و او را رها می‌کنند و تسلیم اراده او می‌شوند و از اطرافش دور می‌گردند… او تا وقتی که زنده است براستی زندگی می‌کند و هنگامی که می‌میرد، زندگی ابدی می‌یابد. یک‌چنین زندگی، ممکن است کوتاه باشد، اما ثمربخش‌تر از هزارها زندگی و ارزنده‌تر از قرن‌ها زندگی است.
اکبر، شهید بزرگوار ما، یک‌چنین زندگی آزاد و ثمربخشی را انتخاب کرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هیچ‌چیز و هیچ‌کس زندگی می‌کرد و فقط در مقابل خدا تسلیم بود و از هیچ قدرتی و ابرقدرتی نمی‌ترسید و زندگی دنیایی او و حیات اخروی او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگی کوتاهش لبریز از پاکی، فداکاری، شجاعت و مبارزه علیه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت که زندگی خود را به سرنوشت اصحاب حسین(ع) پیوند دهد، و برای همیشه در عداد گلگون کفنان حیات درآید، و همه وجود خود را وقف چنین راه مقدسی کند؛ و سرانجام به آرزوی خودرسید. امروز اربعین شهدای کربلاست، آن آزادگانی که در برابر دهر و ابرقدرت‌های آن روز تسلیم نشدند، آزادانه زندگی کردند و آزاد و پرافتخار به لقای پروردگار خود نایل آمدند. در آن روزگار که سلطه‌گران جبّار می‌خواسنتد همه نفس‌ها را در سینه خفه کنند، همه آدم‌ها را به زیر سلطه خود به اسارت بکشند و با پول و تهدید به قتل و شکنجه، همه را وادار به سکوت و اطاعت کنند، آنجا حسین‌بن‌علی(ع)، وارث مقام والای ولایت و نبوت، فرزند برومند علی و فاطمه، رهبر انسانیت و تعیین‌کننده معیارهای خدایی در زمان خود، آزادمردی که همه دهر قادر نبود تا او را به زانو درآورد، مظهر ایمان و عرفان، سمبل شجاعت و فداکاری، نماینده خدا بر زمین، و سید و مقتدای تمام شهیدان علیه یزیدیان و سلطه‌طلبان قیام کرد، و همه وجود خود و کسان خود را در راه خدا قربانی داد، و پرچم پرافتخار و خونین شهادت را بر قله بلند تکامل بشریت به اهتزاز درآورد، و آن را نشان هدایت اسنان‌ها در راه پر پیچ و خم تکامل قرار داد، تا هر کس که جویای حق و حقیقت و عدل و عدالت است، به این پرچم خونین چشم داشته باشد و راه را از بیراهه تشخیص دهد.
او این گلگون را، که به بهشت خدا می‌انجامد فرا راه پیروان خود –شیعیان جهان- قرار داد، تا همیشه چشم به پرچم شهادت بدوزند، و راه وصول به خدا را سریع‌تر طی کرده و به لقای پروردگار خود نایل آیند.
تشیّع، این مکتب پرافتخار اسلامی، با خون شهدا مزین شد و با فداکاری از جان گذشتگان راه حق، به صورت انقلابی‌ترین مکتب بشریت تجلی کرد، و در طول تاریخ پاکان و نیکان آزادمرد همواره علیه سلطه جباران و طاغوتیان قیام کردند و به سنت حسین(ع)، همه وجود خود را قربان دادند، و تا قله رفیع شهادت صعود کردند و پرچم مقدس و خونین حسین(ع) را در این راه تکاملی انسان‌ها،‌ برافراشتند.
اکبر یکی از همان شیعیان راستین بود که دعوت خونین و انقلابی حسین(ع) را لبیک گفت، علیه طاغوتیان قیام کرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبه‌های زندگی و قید و بندهای حیات، پشت‌پا زد؛ آزاد زیست و آزادانه وارد معرکه نبرد شد و با سلطه شیطانی طاغوتیان به سختی درافتاد و همه‌جا در صحنه‌های جنگ حق و باطل، پیش‌قراول مبارزان از جان گذشته بود.
هر کجا که ضدانقلاب سربرافراشت، اکبر فوراً آماده نبرد و فداکاری شد. هر کجا که طاغوتیان سرنوشت انقلاب را مورد تهدید قرار دادند، اکبر، جان خود را سپربلا کرد، در معرکه‌های سخت و خطرناک خرمشهر، و بعد در نبردهای خونین کردستان، از پاوه تا سردشت، همه‌جا، اکبر پیش‌قراول بود، همه‌جا حماسه خلق می‌کرد، همه‌جا ستاره رزمندگان از جان گذشته بود.
هنگامی که صدام کثیف، به فرمان طاغوت‌ها و ابرقدرت‌ها به خاک عزیز ایران حمله کرد و نیروی کفر تا نزدیکی‌های اهواز پیش آمد، اکبر عزیز ما نیز همراه دوستان دیگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همه‌جا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشید می‌درخشید؛ تا سرانجام در شب تاسوعای حسینی، در نبرد معروف نجات‌بخش رزمندگان، در سوسنگرد شرکت کرد، مشتاقانه پیش می‌تاخت و هنگامی که گردوغبار نیروهای زرهی دشمن در چندصدمتری ما نمودار شد، سر از پا نمی‌شناخت، روحش از این قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوی پرواز داشت و شتابان به سوی شهادت پیش می‌رفت. با تانک‌ها درگیر شدیم. 50تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند. تانک‌ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند، و کماندوها در پشت سر تانک‌ها و مسلسل بدست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند. تانک دیگری برای دور زدن و محاصره کردن ما حرکت کرد و به سرعت خود را به روی جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانید و روی آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما کرد. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی7 نداشتند، مشت‌ها را گره کردند و «الله‌اکبر» گویان به سوی تانک حمله کردند. تانک نیز وحشت‌زده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت و من به دوستانم که حدود 25نفر بودند توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا می‌خواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند، و لبه نیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم، بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود.
خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم، ولی اکبر پابه‌پای من می‌آمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنه‌آمیز مرا ملامت کرد که چرا چنین درخواستی از او می‌کنم، و مصمم‌تر مرا دنبال می‌کرد، و لحظه‌به‌لحظه موضع دشمن را به من می‌گفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت می‌کردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیک‌تر می‌شد، و اکبر سرک می‌کشید و می‌گفت: «دشمن به فاصله صدمتری رسید.» «دشمن هم‌اکنون به پنجاه‌متری ما رسیده است.»…. و هرچه دشمن نزدیک‌تر می‌شد، اکبر بشّاش‌تر و زنده‌تر می‌شد، مصمم‌تر و قوی‌تر می‌شد. اکبر می‌دانست که شهید می‌شود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت می‌گفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف می‌زد. من حرف‌های او را می‌شنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر می‌کردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده می‌کردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمی‌کردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز می‌کردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا می‌شد و از خدا و حسین و شهادت خبر می‌داد در گوشه ذهنم جایگزین می‌شد… سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به 10متری رسیدند، به 5متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن می‌تواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه می‌دادیم، من می‌رفتم و اکبر مرادنبال می‌کرد، تا بالاخره تانک‌های دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسل‌ها و توپ‌ها و موشک‌های خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکه‌ای از خاک به ارتفاع 50سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد. اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر می‌کرد. در این لحظات بود که اسدلله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما می‌گشت و از دور ما را می‌دید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوته‌های زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند.
تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانک‌ها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم می‌لولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین می‌غلطیدم و می‌خزیدم و به اطراف تیراندازی می‌کردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط می‌دیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمی‌شود؛ و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.
اکبرم! برادرم! مهربانم! هم‌رزمم! هم‌سنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد.
تو می‌گفتی محافظ منی و نمی‌خواهی لحظه‌ای از من جدا شوی، و گاه‌گاهی که تنها بیرون می‌رفتم بشدت عصبانی می‌شدی و تندی می‌کردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان دشمنان خونخوار رها کردی و خود یکه و تنها به سوی عرش خدا پرواز کردی و در ملکوت‌اعلی سکنی گزیدی؟
اکبر! به خاطر داری که از من گله می‌کردی که چرا دیگران را با خود به جنگ می‌برم و ترا نمی‌برم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمی‌خواستم تو را به منطقه خطر ببرم، می‌دانستم که برای محافظین من و همراهانم خطراتی بزرگ وجود دارد و اکراه داشتم که دوستان دلبندم را به خطر بیاندازم. تو فکر می‌کردی که تو را بقدر کافی دوست نمی‌دارم، درحالی که بین جوانان، بیش از حد، به تو ارادت داشتم.
اکبر! تو از اولین جوانانی بودی که در کنار ما قرار گرفتی، تعلیمات نظامی آموختی، بهترین دوره‌های کماندویی را گذراندی، در سخت‌ترین نبردهای خرمشهر و کردستان شرکت کردی، حماسه‌ها آفریدی،‌ قدرت‌نمایی‌ها کردی، شهره شجاعت و فداکاری شدی، و سرانجام با شهادت خود، این راه شرف و افتخار را به درجه کمال رساندی.
اکبر! تو می‌دانی که هر کس محافظ من شد، در صحنه‌های خطر، آماج تیر بلا گردید؛ «ناصر» فداکارم، «حجازی» کاردانم و «محسن» عزیزم که محافظ من شدند، هر یک به ترتیب از پا درآمدند.
من دیگر نمی‌خواستم محافظی برای خود بگیرم، معتقد بودم که خدای بزرگ کفایت می‌کند، اما تو اصرار می‌کردی، و مرا تنها نمی‌گذاشتی و می‌خواستی همیشه با من باشی، و با جان خود از من محافظت کنی و در این راه، الحق، به عهد خود وفا کردی.
تو رفتی و ما را داغ‌دار کردی. تو رفتی و ما از نور وجود تو محروم شدیم. تو رفتی و ما را در غم و درد، تنها گذاشتنی، اما اطمینان داریم که تو در ملکوت‌اعلی، در کنار اصحاب حسین(ع)، به زندگی جاوید خود رسیده‌ای و مشمول رحمت خدا شده‌ای، و امتحان سخت و خطرناک حیات را با بهترین نتیجه‌ها، با پیروزی به پایان رسانده‌ای و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجیر تکامل حسینیان قرار گرفته‌ای، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون کرده‌ای.
و ما دوستان و هم‌رزمان تو، ای شهید عزیز، به تو اطمینان می‌دهیم که راه پرافتخار تو را دنبال کنیم، با طاغوت‌ها و ابرقدرت‌ها بجنگیم، و پرچم خونین شهادت را که تو با خون خود مزین کردی و برافراشتی، حمایت کنیم و به آیندگان بسپاریم.
ما شهادت پرافتخار اکبر عزیزمان را به خانواده گرامی او، بخصوص به پدر ارجمند و فداکارش، و مادر بزرگواری که چنین فرزندی تربیت کرد، و همه برادران و خواهرانش، و همه دوستان و هم‌رزمانش که یاد اکبر را همیشه در قلب خود زنده دارند، و به همه مبارزان راه حق و بالاخره به امام امت تبریک و تسلیت می‌گوئیم.

آخر ای انسان‌ها!
توضیح:
یک ماه و نیم از زخمی شدن در سوسنگرد و بستری شدن دکتر چمران می‌گذشت. از دو نقطه پا بشدت مجروح بود و پس از این مدت به سختی با چوب زیر بغل راه رفتن آغاز کرد. فاصله‌هایی کوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طی می‌نمود ولی هنوز پای به محوطه خارج از ساختمان نگذاشته بود. او فقط یک شب در بیمارستان ماند و بعد از چند روز اقامت در منزل یکی از دوستان در اواز، به محل ستاد جنگ‌های نامنظم (مهمانسرای استانداری اهواز) آمد و در کنار رزمندگان ستاد در اطاقی بستری شد. بعد از این مدت طولانی تصمیم گرفت برای اولین‌بار بعد از زخمی شدن پای از ساختمان بیرون نهد و از خطوط مقدم جبهه بازدید نماید. دوستان نیز تصمیم گرفتند به شکرانه این سلامتی گوسفندی را برای او قربانی نمایند و به همین خاطر جلوی پلکان ورودی ساختمان و داخل حیاط، گوسفندی را آماده کردند و به محض آنکه او با جوب زیر بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حیاط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمین زدند و قربانی نمودند و با صلوات او را استقبال نمودند. دکتر چمران بی‌خبر از همه‌جا بر جای خود میخکوب شده و بر این صحنه می‌نگریست و کسی نمی‌دانست که در درون او چه می‌گذرد. مات و مبهوت بود و در دنیای خود سیر می‌کرد و در حالیکه همگی در شوق و شعف غوطه‌ور بودند، در مغز او افکاری دیگر موج می‌زد و همان روز بعد از بازگشت از جبهه، این سطور را در بیان آن حالت عجیب هنگام قربانی گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چیزی نخورد.
گفتنی است که از دوران کودکی هم او فردی عاطفی بود و این احساس را نه تنها نسبت به انسان‌ها، بلکه حیوانات و حتی گل‌ها و گیاهان نیز داشت. اگر مرغی را که درون حیاط خانه بود سر می‌بریدند و از آن غذا می‌پختند، او تناول نمی‌کرد و یکبار که مرغی را که به او تعلق داشت چنین کردند، نه تنها از گوشت آن مرغ نخورد، بلکه اصلاً چند روز غذا نمی‌خورد و متأثر بود، بنابراین نگاشتن این سطور زیبا درباره گوسفند قربانی و سیر و سلوک غرفانی او در این حادثه عادی، غیرعادی نبوده و کاملاً طبیعی است. او به همه موجودات الهی عشق می‌ورزید و همه مخلوقات او را زیبا می‌دانست و می‌ستود و با آنها احساس یگانگی می‌کرد که نمونه‌اش را در قربانی کردن گوسفند جلوی پای او می‌خوانید.

آخر ای انسان‌ها!
امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. هنگامی که خون از گردنش فوران می‌کرد، گویی که این خون من است که بر خاک می‌ریزد. می‌دیدم که حیوان زبان‌بسته، برای حیات خود تلاش می‌کند. دست و پا می‌زند، می‌خواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه‌چیز استمداد کند، و از زیر کارد برّاق بگریزد. اما افسوس! که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است؛ و زیر پنجه‌های توانای دو جوان بر خاک افتاد، قدرت هیچ کاری ندارد.
کارد به گردنش نزدیک می‌شود. چشمان گوسفند برق می‌زند. به همه اطراف می‌چرخد. برق کارد را می‌بیند. اولین فشارِ تیزیِ کارد را بر گردن خود حس می‌کند. با همه قدرت خود، برای آخرین‌بار، تلاش می‌نماید. امید به حیات، آرزوی زندگی و حبّ ذات در همه وجودش شعله می‌کشد. می‌خواهد زنده بماند، می‌خواهد از آب این عالم بنوشد؛ از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوه‌های سر به فلک کشیده، به درخت‌ها، به گل‌ها، به سبزه‌ها، به جویبارها، به صحراها، به دشت‌ها، به دریاها، به ستاره‌ها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه می‌کند و از زیبایی آنها لذت ببرد. او احساس می‌کند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم می‌کنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادی می‌کنند، همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه می‌کند، التماس می‌کند، لااقل یک نفر منصف می‌طلبد، می‌خواهد کسی را به شفاعت بطلبد… آخر الی انسان‌ها! وجدان شما کجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست؟ مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بی‌گناهان توجهی نمی‌نمائید؟ چرا نمی‌گذارید فریاد کنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نمی‌دهید؟ چرا اجازه اشک ریختن نمی‌دهید؟ چرا نمی‌گذارید صدای استغاثه من به دیگران برسد؟
آه خدایا! من فریاد این حیوان بی‌گناه را می‌شنوم؛ من درد او را احساس می‌کنم؛ من اشکی را که در چشمانش می‌غلتد می‌بینم؛ من بی‌گناهی او را می‌دانم، من می‌بینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است؛ و من نیز با همه وجودم آماده‌ام که به بی‌گناهی او شهادت دهم؛ او را شفاعت کنم؛ و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان‌بسته بگذرند، و به خاک و خونش نکشند. حیوان بی‌گناه از من استمداد می‌کند، و با زبان بی‌زبانی استغاثه؛ و من هم با همه وجودم می‌خواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. می‌خواهم فریاد کنم دست نگه دارید، این حیوان زبان‌بسته را برای من نَکُشید، اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهی آدم می‌خواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمی‌آید؛ می‌خواهد بدود، فرار کند، ولی نمی‌تواند؛ اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بی‌گناه می‌خواهد فریاد بکشد ولی صدایش درنمی‌آید؛ و من می‌خواهم بدوم و دستش را بگیرم؛ ولی طلسم شده‌ام، در جایم خشک شده‌ام، گویا خواب می‌بینم، اراده من حاکم بر اعمال من نیست.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک می‌شود، و من تیزی آن را بر گردنم احساس می‌کنم. حیوان اسیر، دست و پا می‌زند؛ گویی که من دست و پا می‌زنم؛ و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند می‌گذرد، گویی که بر من گذشته است. لحظاتی که سال‌ها طول دارد، و با همه عمر و زندگی برابری می‌کند. همه لذات، همه دردها و بیم‌ها و فشارهای زندگی، در این لحظه کوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمی فشار می‌آورد.

عبور از خط
توضیح:
16 دی‌ماه، روز سقوط هویزه و به شهادت رسیدن تعدادی از دانشجویان و شکست نیروی زمینی و عقب‌نشینی از هویزه و کرخه‌کور و به شهادت رسیدن عده‌ای از رزمندگان لشکر 16 زرهی قزوین بخصوص تیپ 3 همدان، جوّ و فضای دردآلود بسیار بدی را در منطقه حاکم ساخته بود. دکتر چمران که فکر می‌کرد نیروهای عراقی برای استمرار پیروزی خود از کرخه‌کور بالا خواهند آمد و روی به سوسنگرد و جاده سوسنگرد خواهند داشت اقدامات و تدابیری اندیشید و نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم را در جنوب جاده سوسنگرد مستقر ساخت و آنا را با کمی امکانات ولی روحیه‌ای قوی به دفاع از مواضع خود پرداخته، بگونه‌ای که همان شب تانک‌های عراقی دشت مسطح شمال کرخه‌کور را پیش گرفتند و با چراغ‌های روشن به روستای حمادی سعدون در وسط منطقه رسیدند و از آنجا گذشتند و بطرف جاده سوسنگرد پیش می‌آمدند که با مقاومت و دفاع جانانه رزمندگان ستاد جنگ‌های نامنظم که درون سنگرهایی زمینی پنهان شده بودند مواجه و پس از آنکه چند تانک با گلوله‌های آر.پی.جی منهدم شد پیشروی آنان متوقف گشت.
روز 17 دیماه دکتر چمران که جوّ نامساعد حاکم بر منطقه را پس از این شکست، فضایی دردآور می‌دید تصمیمی انتحاری و عجیب گرفت تا ضربه‌ای به دشمن وارد سازد و حرکت پیشروی او را از دور بیندازد.
او هنوز نمی‌توانست راه برود و با چوب زیر بغل حرکت می‌کرد و اثرات گلوله و ترکش گلوله تانک بخوبی بر پای او دیده می‌شد، ولی این مشکل و عدم تحرک سریع برای او مهم نبود. تصمیم گرفت که تعدادی از رزمندگان ورزیده آماده شهادت داوطلب شوند همراه او با دو هلی‌کوپتر از خطر دشمن عبور کنند و پشت سر دشمن در منطقه جُفیر فرود آیند و راه تدارکاتی دشمن از جفیر به کرخه‌کور را ببندند. و وسایل تدارکاتی را در این مسیر که در عکس‌های هوایی بخوبی دیده می‌شد منهدم کنند یا به غنیمت و اسیر بگیرند و همراه خود به طرف جاده اهواز به خرمشهر و رود کارون بروند سپس ضمن ارتباط با نیروهای خودی که در شرق کارون مستقر بودند خود و وسایل اغتنامی را، آنچه که مقدور است به آن سوی آب منتقل سازند و بقیه را منهدم نمایند.
دکتر چمران با هلی‌کوپترهایی که تدارک دیده بود، خود به خطوط مقدم جبهه درکرخه‌کور آمد و افراد داوطلب موردنظر به همراه او سوار شدند و هلی‌کوپترها به پرواز درآمده و آماده عبور از خط شدند ولی هرچه تلاش کردند راهی و روزنه‌ای برای عبور بیابند تا از فراز دشمن یا بین دشمن عبور نمایند توفیق نیافتند و پس از ساعت‌ها تلاش خلبانان شجاع آنها اعلام داشته که به هیچ‌وجه قادر به عبور نیستند و بعدازظهر همان روز بازگشتند، و دکتر چمران از اینکه طرح او عملی نشده است سخت ناراحت بود.
دکتر چمران مدتی که در هلی‌کوپتر نشسته بود با آنکه به دقت مواظب اوضاع بود ولی بازهم از نگاشتن غافل نماند و در آن لحظات پرالتهاب و سرنوشت‌ساز که بسوی شهادت پرواز می‌کردند و از هر طرف مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند، دست‌نوشته‌ای نگاشته که نیمه‌تمام مانده است.
جالب است که شهید ناصر فرج‌الله که کنار او درون هلی‌کوپتر نشسته بود توانسته بود زیرچشمی ایت دست‌نگاشته را بخواند و از این نوشته‌ها و فضای اطراف خود و این همه شجاعت و جسارت و بسوی شهادت رفتن به هیجان آمده بود و او نیز وصیت‌نامه یا دست‌نوشته‌ای نوشته بود که بعداً برای ما با هیجان بسیار می‌خواند و آن ساعات مرگ و زندگی و لحظات پرالتهاب را تعریف می‌کرد.
و اینک آن دست‌نگاشته را می‌خوانید که با قلمی سبز رنگ روی دو صفحه نوشته شده است.

عبور از خط:
از درد می‌خروشم، از غم می‌سوزم، و می‌بینم که حیاتم دود می‌شود و به آسمان می‌رود، می‌بینم که فرزندانم،‌ برادرانم به خاک و خون می‌غلطند، می‌بینم که سنگ را بسته‌اند و سگ را گشاده‌اند، هر لحظه خبری مدهش فرا می‌رسد، رنجی و شکنجه‌ای بر قلب مجروحم، فشاری بر پای خونینم، اشکی در گوشه دیدگانم، سوز و جوّشی در همه اعصابم، بدرگاه خدا دعا می‌کنم، دعایی که در حلقومم می‌سوزد، دعایی که از عصاره وجودم سرچشمه می‌گیرد، دعای یک آدم دردمند و دل‌شکسته، دعای مستولی که مستأصل شده. دعای فرماندهی مجروح که نیرویی در دست ندارد. خدایا، من بنده توأم، من از خود چیزی ندارم که بخاطر خد فکر کنم. من بازیافته‌ام، من کشته‌ام، من رفته‌ام، دیگر منی از من وجود ندارد، اما آنچه از آن رنج می‌برم سرنوشت مستضعفین است، سرنوشت انقلاب است، سرنوشت ملت است، سرنوشت جوانان بی‌گناهی است که همه روزه به خاک می‌غلطند، ناراحتم که یک قصاب کثیف با پنجه‌های خونین خود رسالت مقدسی را به سقوط بکشاند، خدایا، چگونه شاهد باشم که حق بمیرد و ظلم و کفر و جهل، قهقه‌های مستانه سر دهد و خدا و پیغمبر را مسخره نماید و مستکبرین دنیا نابودی حق‌پرستان را جشن بگیرند و با خیال راحت به مکیدن خون بینوایان و نابود کردن آزادمردان بپردازند.
خدایا اگر می‌خواهی مرا بگذاری، حاضرم، اگر می‌خواهی مرا قربانی کنی، با کمال آرزو، اسمعیل‌وار آماده‌ام، اما ای خدا چگونه اجازه می‌دهی که این جوانان پاک مثل برگ خزان بر زمین بریزند؟
چگونه راضی می‌شود که بچه‌های کوچک بی‌گناه قطعه‌قطعه شوند؟ چگونه.

حرف آخر
چمران بازیافته است
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
آسمان شاهد باشد که در زیر سقف بلند تو
یک‌تنه با انبوهی کثیر از تانک‌ها و زره‌پوش‌ها و سربازان کفر
روبرو شدم، لحظه‌ای تردید به دل راه ندادم
ذره‌ای از فعالیت شدید دست برنداشتم –مثل ماهی
در حال سرخ‌شدن از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌غلطیدم
و رگبار گلوله در اطراف من می‌بارید و من نیز به چهار طرف
تیراندازی می‌کردم، و سربازان کفر را بر خاک می‌ریختم
ای‌زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود و با خاک‌های پاک تو
گلی گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم که تا آخرین
قطره خون، خود را تسلیم کنم
احساس می‌کردم که عاشور است و در حضور حسین(ع) می‌جنگم
و او چابکی و زبردستی مرا تحسین می‌کند، و تپش بی‌پایان من
و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد
او می‌داند که چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم که در راهش جان ببازم
شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد
من بازیافته‌ام- من رفته بودم- من متعلق به خدایم
من دیگر وجود ندارم –منی و منیتی دیگر نیست
دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد، دیگر بنام خود و برای خود
قدمی برنخواهم داشت، دیگر هوا و هوس در دل خود
نخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم کرد
دنیا را سه‌طلاقه خواهم نمود، همه دردها و شکنجه‌ها
و زخم‌زبان‌ها را خواهم پذیرفت.

منبع: سایت شهید چمران

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید