با محبت همه ما را جذب کردند

با محبت همه ما را جذب کردند

«شهید دستغیب و جوانان» در گفت و شنود شاهد یاران با حجت‌الاسلام و المسلمین مهدی معتمدی
بی‌تردید نقش جوانان در نهضت اسلامی از بالاترین ارز شها برخوردار است و نسل جوان موتور محرکه این انقلاب بوده و خواهد بود، لذا عالمان دین، جذب و هدایت آنان را سرلوحه کار خویش قرار داده بودند و با زبانی ملاطفت‌آمیز و سرشار از امید و حرکت موجبات آگاهی و تشریک مساعی آنان را در انقلاب عظیم اسلامی فراهم آوردند. این گفتگو شرح این جاذبه‌ها و تلاش‌ها با لحنی صمیمانه و صادقانه است.
از جو فرهنگی قبل از انقلاب در مدارس و دانشگاه‌ها و جریانات مختلف سیاسی که در آن زمان در جامعه مبارزاتی ایران مطرح بودند، تصویری را برای ما ارائه بدهید.
من از کلاس هفتم دبیرستان به دبیرستان شاپور (ابوذر فعلی) می‌رفتم. از آنجا که کبوتر با کبوتر، باز با باز/ کند همجنس با همجنس پرواز، من هم در آن کلاس 40 نفری به دنبال کسی می‌گشتم که دیدگاه‌هایم به دیدگاه‌های او نزدیک‌تر و هم سنخ‌تر باشیم. آقای کریم حقیقی دبیر ما بودند و با صحبت‌های شیوایشان ما را تحت تاثیر قرار داده بودند. در سر کلاس ایشان نفس هیچ یک از ما در نمی‌آمد و تحت تاثیر حرف‌های ایشان قرار می‌گرفتیم و مجذوب صحبت‌های ایشان می‌شدیم. در پایان سال، ایشان پیشنهاد جلسه هفتگی را دادند، بحث نماز شب را مطرح کردند و بچه‌ها هم به نماز شب و انجام مستحبات رو آورده بودند. بدیهی است کسی که به مستحبات رو آورد، واجب را انجام می‌دهد و کسی که مکروه را ترک کرد، حرام را به طریق اولی ترک می‌کند، لذا ایشان بر انجام مستحبات و ترک مکروهات تاکید می‌کردند، بچه‌ها هنوز به سن بلوغ نرسیده بودند و فطرت‌های پاک و آماده‌شان تحت تاثیر قرار می‌گرفتند. ایشان بعد از کلاس با ما راه می‌افتادند و صحبت می‌کردند. یادم هست در کوچه نوبهار، بعد از دبیرستان محمد رضا شاه که دخترانه بود، داشتیم می‌رفتیم که ایشان گفت: «فلانی! دوست داری دستت را بگذارم در دست یکی از اولیاء خدا؟» من جوان 14 ساله معلوم است که با شنیدن چنین صحبتی چه حالی شدم.
اتاق منزل ایشان همیشه از دانش آموزان سال اول و دوم و سوم پر بود و من هم شرکت کردم. یادم هست بار اول با یک پیراهن آستین کوتاه که عکس سیگار هم رویش بود، در جلسه شرکت کردم. اتفاقا مرحوم آیت‌الله نجابت هم آمده بودند. ما که ایشان را نمی‌شناختیم، گفتیم لابد آخوندی آمده، شیخی هم آمده. خود آقای حقیقی صحبت کردند و آیت‌الله نجابت صحبت نمی‌کردند. جلسه که تمام شد، آمدیم پائین و خواستیم متفرق شویم که بعضی‌ها پرسیدند: «می‌دانید آن فرد چه کسی بود؟» گفتیم: «چه کسی بود؟» گفتند: «درویش بود.» و فلان و فلان … گفتیم:‌ «اگر این طور باشد که چهارچوب خانه آقای حقیقی را از بیخ و بن می‌کنند.» راه افتادم این طرف و آن طرف که بفهمم قضیه از چه قرار است. یک دبیر ریاضی در دبیرستان داشتم. رفتم سراغش که چنین صحبت‌هایی می‌کنند. جلسه تعطیل شد و خود من هم چیزی دستگیرم نشد.
کلاس هشتم که بودم، باز به جلسه‌ای که آقای حقیقی تشکیل دادند، رفتم، اما به آن صورت باز نبود. تقریب 10، 15 نفری شرکت می‌کردند. جلسه صبح‌های جمعه قبل از طلوع آفتاب برگزار می‌شد و مرحوم آیت‌الله نجابت هم می‌آمدند و صحبت می‌کردند و من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. ایشان حتی روی نوافل هم خیلی تاکید داشتند. دبیرستانی‌ها به این جلسات رو آورده بودند. یک عده شرکت می‌کردند و علاوه بر آن، افراد دیگر را که مستعد بودند، تحت تاثیر قرار می‌دادند. عده‌ای نمی‌توانستند شرکت کنند، اما نسبت به دین و نمازشان خیلی مقید بودند و توسط برادران برای آنها پیغام می‌فرستادند.
کلاس هشتم بودیم و در ماه رجب، حداقل هفت هشت ده نفر بودند که ده هزار قل هوالله را خواندند که برای جوان 14 ساله،‌ آن هم در آن دوره و زمان خیلی کار بزرگی بود. کلاس‌های دیگر هم بودند.
گروه‌های دیگر هم برای خودشان محفلی و انجمنی داشتند. آنها در عالم خودشان کار می‌کردند، ما در عالم خودمان. آنها سعی می‌کردند ما را جذب کنند، ما هم سعی می‌کردیم آنها را جذب کنیم. آن زمان آن چیزی که برای ما مطرح بود و میخ آن محکم برای ما کوبیده شده بود، خداوند تبارک و تعالی بود. هیچ بازی نبود. برای بنده روشن شده بود که درویش‌بازی‌ها و یاهو کردن‌ها درست نیست.
خدا رحمت کند حضرت امام را. می‌گفتند: «این عنب و انگورها را درست کنید، همه‌اش یکی است.» رضوان خدا به حضرت امام که خیلی دقت داشتند. تفسیر سوره حمدشان را اگر صد مرتبه هم بشنوم، باز کم است. تاکید هم رویش نیست. نکنید این کار را. این سفره پر خیر و برکتی را که خدا پهن کرده، نیائید عده‌ای را محروم کنید. همه سر این سفره بنشینید. بگذارید هر کسی با ظرفیت خودش بهره‌مند شود.
عرض می‌کردم که از ابتدا این میخ محکم کوبیده شد. طبیعی است، سن و سالی که از انسان می‌گذرد، پخته‌تر خواهد شد، تجربه بیشتری را اندوخته خواهد کرد، لذا ما واقعا سعی می‌کردیم دیگران را تحت تاثیر قرار بدهیم. آنها هم سعی می‌کردند ما را تحت تاثیر قرار بدهند، لذا ما تعدادی را آوردیم طرف خودمان و عده‌ای هم در رفتند، لذا از همان دبیرستان، عده‌ای چپی شدند، عده‌ای نهضت آزادی شدند. خدا رحمت کند مرحوم شهید مشکین‌فام را. از همین جلسه ما بیرون آمد. با من هم خیلی رفیق بود.
به ویژگی‌های این شهید بزرگوار هم اشاره‌ای داشته باشید.
مهندس بود و فوق‌العاده خاکی. بنده در سال 45 رفتم گناوه و ایشان آمد دنبال همان جریان بردن هواپیما. من خبر نداشتم. آمده بود که برود آبادان. آمد منزل ما. او هم از همان دبیرستان و جلسات بیرون آمد و تحت تاثیر امام قرار گرفت. آن بزرگوار واقعا دیندار بود و به نفس بزرگوارانی خورده بود. منظورم این است که کلام حضرت امام اثر خودش را گذاشته بود، منتهی اینها خیلی می‌آمدند خدمت آیت‌الله نجابت و شهید دستغیب برای مبارزه مسلحانه. آن بزرگواران می‌دانستند که از نظر امام، مبارزه مسلحانه نه صحیح است، نه مصلحت و می‌گفتند با جان کار بکنید بهتر از اسلحه است، یعنی بیایید و نیروها را جذب کنید.
من بارها گفته‌ام ما عرضه نداشتیم که جوان‌ها را جذب بکنیم و این منافق‌ها با باطل خودشان رفتند کار کردند روی جوان‌ها. اصل شیرینی و حلاوت پیش ماست، اصل محبت پیش ماست. رحمت و رضوان خدا به مرحوم آیت‌الله نجابت. ایشان محبت را محور کار قرار می‌دادند، یعنی اسلام، یعنی رسول اکرم (ص) یعنی حضرت ولی‌عصر (عج)، محبت یعنی این، هر جا محبت در کار باشد، همه چیز را آب می‌کند. متاسفانه همین حالا هم ما داریم غفلت می‌کنیم. در برخورد با تهاجم فرهنگی، با همین مسئله محبت می‌توانیم آن را حل کنیم، من همین تابستان رفته بودم مشهد. یا دو تا از بنده‌زاده ها رفته بودیم حمام. دیدیم خیلی شلوغ است، گفتیم که چاره نیست باید در نوبت بنشینیم. یک طرف من صف و طرف دیگرم خالی بود. دیدم که یک آقایی خیلی شیک و سانتی مانتال، با دو تا پسر وارد شد و پهلوی ما نشست. ما هم در عالم خودمان بودیم. بلند شد که آب بدهد به بچه‌هایش و برایشان شکلات هم خرید. دیدم آدم زنده‌ای است! شلوار چه طوری و پیراهن چه طوری به تن داشت، اما آدم زنده‌ای بود. می‌خواست یواش یواش سر صحبت را با ما باز کند. پرسید: «حاج آقا! توبه غسل خاصی را دارد؟» گفتم: «همان غسل معمولی است، منتهی نیتش فرق می‌کند.» بعد گفتم: «غسل توبه به تنهائی خیلی اثر ندارد. آدم باید حقه‌بازی را بگذارد کنار و خیلی راحت و صاف و ساده بگوید غلط کردم. درگاه خدا جایی است که 24 ساعته درش باز است، نه وقت قبلی می‌خواهد، نه منت سر کسی می‌گذارند، نه اوقات تلخی می‌کنند. هر وقت خواستی بسم‌الله. خیلی راحت می‌توانی حرفت را بزنی.» حس کردم باز دلش می‌خواهد با ما صحبت کند. گفت: «حاج آقا! شما کی مشرف شده‌اید؟» گفتم: «دو سه روزی است از شیراز آمده‌ام.» گفت: «من هم امروز از تهران آمده‌ام. چهل سالم هست و از ژاپن آمده‌ام».
صحبتمان گل انداخته و مانوس شدیم. گفت: «قضیه این است که با خودم درگیری داشتم که بروم دنبال عیش و نوش یا وضع موجود راحفظ کنم. مدتی در درون خودم درگیر بودم و گفتم که بروم دنبال عیش و نوش خیلی بهتر است. رفتم و روز به روز هم اوضاعم تیره و تارتر شد و حسابی چوب خوردم، تا نهایتا یک ماه قبل با حضرت رضا (ع) قول و قرار گذاشتم و آمدم که بروم در خانه‌شان.» خیلی با هم صحبت کردیم و صحبت روحانیت پیش آمد. گفت: «حاج آقا! خیلی راحت صحبت می‌کنید.» گفتم:‌ «از برکت حضرت است.» دو تا بچه گل داشت. به او گفتم: «قدر اینها را بدان. اینها نعمت هستند که خدا به تو داده است.»
همه انسان‌ها طالب صداقت هستند، طالب اخلاص هستند، طالب محبت هستند. شما هر کسی را پیدا کنید، در دانشگاه، در صدا و سیما، در پزشکی، در مهندسی، طالب محبت است، طالب صداقت است. خلق‌الله دارند از حقه و کلک رنج می‌برند. حالا بیاییم و این را یک کاریش بکنیم، وگرنه، چرا این جوان، آخوند را که می‌بیند چپ چپ نگاه می‌کند؟ چون برداشتش چیز دیگری است، ولی اگر محبت در کار باشد، صداقت در کار باشد، طرف با کله می‌آید.
من واقعا خارج از همه مسائل، مسئله محبت و صداقت را توصیه می کنم. همان زمان هم این مسئله برای جوا نها مطرح بود، جوان‌ها فطرت سالم و لقمه حلال داشتند، مخصوصا آقای حقیقی از افراد سئوال می‌کردند پدرت چه کاره است؟ این سئوال به خاطر این بود که بدانند لقمه‌ای که خورده‌ای چگونه بوده؟ از خود من هم سئوال کردند، زیرا لقمه اثر می‌کند. فطرتی که پاک باشد و لقمه‌ای که حلال باشد، راحت تحت تاثیر پند قرار می‌گیرد. ما باید کار بنیادی و اساسی و ریشه‌ای داشته باشیم.

خاطرات خود را از شب 16 خرداد بیان فرمائید؟
واقعا یکی از شب‌های فراموش نشدنی، پرخاطره و جالب و ماندنی برای بنده همین شب 16 خرداد است، البته من متوجه دستگیری حضرت امام نشده بودم. در کارگاه عرقیات یکی از دوستان، نماز مغرب و عشا را خواندم. بعد از نماز رفتم خدمت حضرت آیت‌الله نجابت. موقعی که خدمتشان رسیدم دیدم تنها نشسته‌اند. یک قالیچه کوچک پهن بود و قوری و استکان چای بغل دستشان بود. صحبتی نکردند، بعد از یکی دو دقیقه گفتم که حال آقای میلانی چطور است؟ ایشان دست بنده را گرفتند و گفتند برو به مسجد جمعه، امشب هوا (میلی میلی) است. هر جا رفقا هستند، تو هم آنجا باش.» به سرعت از پشت
میدان، رفتم مسجد. موقعی که وارد مسجد شدم دیدم که مرحوم آقای ساجدی بالای منبر است. روشنایی هم خیلی کم بود. 15 خرداد بود و بیرون هم جمعیت نشسته بود. از نحوه نشستنشان معلوم بود که حال عادی ندارند. ایشان فرمودند: «با توجه به اینکه نمی‌شود اطمینانی به حرکات هیئت حاکم و دست اندرکاران آنها داشت و خبر دستگیری آیت‌الله خمینی را داده‌اند، ممکن است که چنین اتفاقی در شیراز هم بیفتد، لذا تصمیم بر این شده که مومنین امشب در منزل آقایان بیتوته و از آنان محافظت کنند. بناست که همه فردا در مسجد شهدا جمع شوند و تکلیفشان را با دولت در مورد دستگیری حضرت آقا روشن کنند؛ یا متحصن شوند، یا تلگراف بزنند. به هرحال برنامه این است، لذا ما می‌خواهیم برویم منزل آیت‌الله دستغیب و یک عده‌ای هم به منزل آقای محلاتی بروند».
به این ترتیب بود که جمعیت حرکت کرد و رفتیم. موقعی که وارد خیابان اسکندری شدیم، خدا رحمت کند آقای جواد زارع، داماد آیت‌الله نجابت را. او از پشت محله، تعدادی چماق تدارک دیده بود و طلب صلوات برای سلامتی آیت‌الله العظمی خمینی کرد که خیلی قیمتی بود و خیلی جرئت و شهامت می‌خواست. من هرگز این طلب صلوات را فراموش نمی‌کنم. واقعا پای جان در میان بود، نه فقط الفاظی که گفته شود. خلق‌الله هم دنبال بهانه می‌گشتند که صلوات را بفرستند، لذا صلوات با فریاد بلندی گفته شد و رفتیم مسجد گنج که همه در آنجا مجتمع بودند. آقازاده سید نورالدین، (سید محی‌الدین) منبر بودند و صحبت کردند و داشت دیر وقت می‌شد. وقتی آمدند پائین، شهید دستغیب به منزل رفتند. اصحاب مسجد و دوستانشان هم دنبال ایشان رفتند. عده‌ای در کوچه و عده‌ای در مسجد گنج ماندند. ما توی کوچه بودیم. هر کسی آنجا با دوست و رفیق خودش، دوتایی، سه‌تایی، چهارتایی، حالی و هوایی داشت. ما خبر از داخل خانه نداشتیم. در مسجد هم بازاری، کارمند، فرهنگی، نوجوان، هر کس با هم سن و سال خودش و با رفیقش مشغول صحبت بود یا نماز می‌خواند.
این پیش‌بینی‌ها را کرده و در را هایی که به خیابان منتهی می‌شدند، نیرو گذاشته بودند که اگر اتفاقی افتاد، بیایند خبر بدهند و اینها زودتر خودشان را جمع و جور بکنند. نیمه‌های شب بود و خلق‌الله از این سر تا آن سر کوچه و جلوی در منزل شهید دستغیب نشسته و چرت می‌زدند یا دراز کشیده و خوابیده بودند. آن طرف هم مسجد گنج بود. من و حاج علی آقای حسینی، جلوی در منزل بودیم. بقیه خوابیده بودند. البته دقیقاً خاطرم نیست، ساعت 12 بود یا 1 که یکی دو نفر آمدند ببینند اوضاع و احوال چه طور است. عبوری رد شدند. تقریبا ساعت 2 بود که صدای ماشین‌های ریو آمد. سریع همه را مطلع کردیم. تا ما آمدیم افراد جلوی منزل را بلند کنیم، سر پیچ کوچه، تقریبا همان جایی که بعدها شهید دستغیب را شهید کردند، برای ایجاد رعب و ترس یک شلیک هوایی شد. بعد فرمانده‌شان آمد. حاج علی آقا حسینی دست کرد وسط پای طرف و او را زمین زد.
در منزل شهید دستغیب از داخل قفل بود. در این فاصله، درهای اتاق بالا باز شد و یک چیزهایی به طرف اینها که داشتند از سر کوچه وارد می‌شدند، پرت کردند. همان موقع حاج علی آقا تیر خورد و تقریبا روی سینه بنده افتاد. شده بود سپر بلای ما! یه دفعه دیدیم که اینها هجوم بردند داخل مسجد گنج. حالا ما دیگر از داخل خانه اصلا و ابدا خبر نداشتیم. در مسجد، همه‌مان را ته شبستان جمع کردند که دست‌ها بالا. بنده و خود حاج علی آقا، ته مسجد چسبیده بودیم به دیوار. رنجرها با بی‌سیم و تشکیلات مرتب و هیکل‌های هولناکی ریخته بودند. شهربانی هم حضور داشت و راهنمایی می‌کرد. رنجرها باکی نداشتند و مردم را از پشت‌بام‌ها هم می‌انداختند.
یادم هست طلبه‌ای بود که من او را نمی‌شناختم و مرا رها نمی‌کرد. دائماً به آنها می‌گفت که تو را به حضرت عباس (ع) نزنید و آنها هم به خودش و هم به مقدسات توهین می‌کردند. من زنجیر همراهم بود و در این فکر بودم که به یک نحوی این بنده خدا را از خودم دور بکنم که اگر اعلامیه‌ای و چیزی همراهمان باشد، گیر نیفتیم. تقریبا نزدیک طلوع فجر بود که ما دیدیم که این رنجرها غیبشان زد. معلوم نبود چند نفر را گرفته و برده بودند. ما آمدیم توی کوچه و دیدیم جلوی منزل شهید دستغیب شلوغ است و توی خانه هم قیامت است. اگر من اشتباه نکنم، آقای اسدی بود که سرش را به این طرف و آن طرف می‌کوبید و فریاد می‌زد: «ای وای! آقایمان را بردند، بی عمامه بردند، بی نعلین بردند و …»
در خانه هم منظره عجیبی بود. شیشه‌ها را شکسته بودند. ابتدا فکر کردیم شهید دستغیب را گرفته‌اند و بعد متوجه شدیم که ایشان را از پشت‌بام به خانه‌های همسایه انتقال داده‌اند. آقای افراسیابی و اینها بالا بودند، چون ما خبر نداشتیم و از آن طرف هم سن و سال ما اقتضا می‌کرد که در خانه دلواپس ما نشوند. باید می‌رفتم و سری به خانه می‌ زدم که نگران قضیه ما نباشند، لذا حرکت کردم و به خانه رفتم. هنوز آفتاب نزده بود. جریان را گفتم و برگشتم که به طرف مسجد نو بروم و برنامه صبح را دنبال کنم. موقعی که رسیدم دیدم جمعیت بیرون مسجد هستند. مردم آمده بودند به خیابان لطفعلی‌خان. عده‌ای هم به طرف خیابان طالقانی و بانک ملی رفته، مغازه رنگرزی بهایی‌ها را آتش زده و همه چراغ‌ها را خرد کرده بودند. همراه آنها حرکت کردم. جمعیت الی ماشاءالله بود!
در مورد 15 خرداد بگویم که مردم از همان موقع می‌دانستند که حساب، حساب اسلام است. مدرسه گمانم «ناموس» و مدرسه دخترانه «مهرآیین» سر راهمان بود و موقع امتحانات هم بود. دخترهائی که چادر نداشتند، می‌خریدند، چون جرئت بیرون آمدن بدون حجاب را به هیچ وجه نداشتند، یعنی از همان موقع مردم فهمیدند قضیه چیست. عده‌ای تمام مشروب‌فروشی‌ها و سینماهای سر راه را خرد کردند. آمدیم به خیابان توحید (داریوش سابق). همان موقع هم کاملاً مشخص بود که حرف مردم چیست. مسیحی‌ها را می‌شناختیم، مسلمان‌ها را می‌شناختیم. کسی کاری به تابلوی نئون مغازه مسیحی‌ها نداشت. کاملاً معلوم بود که ما با رژیم درگیریم، در ستیزیم، نه با مردم و مردم با هم هستند، ولی این اتفاق‌ها هم می‌افتاد و همه می‌دانستیم که از ناحیه خود ساواک و همان اوباش‌هایی است که می‌خواهند خلق‌الله را بدنام کنند.
در آن جریان متاسفانه پسر همشیره شهید دستغیب هم شهید شد و این حادثه شور و هیجان بیشتری به حرکت داد. یادم هست مردم در خیابان هر چه گل بود، کندند و روی جنازه انداختند و رفتیم به طرف ستاد. ناگفته نماند که دو نفر کفن‌پوش هم داشتیم. رسیدیم سر کوچه نوبهار، طرف خیابان خیام به سینمای تابستانی مترو. جوان بودیم و صفر کیلومتر و کار تشکیلاتی نکرده بودیم. خلق‌الله و حزب‌الله بودیم. نهضت آزادی یا گروه‌های دیگر، سابقه کار تشکیلاتی داشتند، ولی ما به عشق خدا و پیغمبر حرکت کرده و فقط به برخوردی که با حضرت امام شده بود، فکر می‌کردیم و اعتراضمان هم همین بود.
برنامه این شد که برویم استانداری. بعد گفتیم برویم شاهچراغ یا مخابرات و تحصن کنیم، ولی برگشتن همان و یورش نظامی‌ها با ماشین‌های ریو از طرف ستاد آمدن همان! خلق‌الله این طرف ایستادند و آنها در آن طرف، در عرض خیابان صف کشیدند. انگار کل جمعیت شیراز، اعم از زن و مرد بیرون آمده بودند. من هم موقع دویدن یک کمی لنگی می‌زدم. آمدیم چهار راه زند و توحید و جمعیت در همه اطراف، خیابان سعدی، طرف بانک ملی پراکنده شد. بعد آمدیم خیابان توحید و قاآنی. جمعیت هم زیاد بود. بنده خودم با عده زیادی آمدیم طرف زیر طاق که یک کوچه بن‌بست است و با چند نفر به داخل یک خانه رفتیم. اگر ما را می‌گرفتند می‌فهمیدند سرنخ کجاست؟ با کی می‌رویم، با کی می‌آئیم؟
بعد آمدیم مسجد. همه در آنجا به خاطر اتفاقاتی که پیش آمده بود، به سر و سینه می‌زدند. رژیم آنجا را تبدیل به پادگان کرده، روی پشت‌بام آنجا و شاه‌چراغ و جلوی محوطه آنجا تانک گذاشته بود. سربازان زیادی هم در آنجا مستقر شده بودند. بعضی اوقات کسی برای خواندن نماز مغرب و عشا هم جرئت نمی‌کرد به مسجد بیاید و می‌آمدیم بغل شبستان که چند تا زیلو انداخته بودند و نماز مغرب و عشا را در آنجا می‌خواندیم.
دیگر همه تشکیلات به هم خورده بود و رژیم توانست به این ترتیب همه را پراکنده کند. آقایان که اهل شکستن و این کارها نبودند. یک حرف حسابی با دولت و با رژیم داشتندکه چرا با مرجع شیعیان این طور برخورد می‌کنید؟ می‌خواستند یک راه منطقی و صحیحی پیدا کنند، لذا خلق‌الله را به خیابان‌ها کشاندند. خیلی‌ها گفتند که اینها شکستند، ولی هر مسلمانی می‌دانست که این کارها کار مسلمان و معتقد نیست که به مردم عادی صدمه بزند، لذا ماموران رژیم برای بدنام کردن مردم، این کارها را کردند.
از دستگیری امام چه صحبت‌هائی می‌شد؟
بنده خودم در منزل، مدتی نامه‌ها و اطلاعیه‌ها و پیام‌های دریافتی از قم را تایپ می‌کردم. بعد از مدتی فکر کردم بهتر است اینها را به منزل شهید دستغیب منتقل کنیم که مدتی آنجا بود. بعد از آرام شدن اوضاع پیغام دادند که در تعقیب من هستند. آیت‌الله نجابت فرموده بودند به فلانی بگوئید برود بوشهر. البته پیغام ایشان دیر به دست من رسید. رفته بودم در خیابان وصال گوشت بخرم. با دوچرخه هم بودم. یک نفر از من پرسید: «منزل مهدی معتمدی کجاست؟» گفتم: «مهدی معتمدی خودم هستم.»گفت:« شما را خواسته‌اند.» گفتم:«صبر کن گوشت را بدهم منزل، بعد برویم».
چون منتظرشان بودم، کلیه اسناد و مدارک را در یک چمدان ریخته و داده بودم از منزل بیرون ببرند که اگر برای جستجو آمدند، چیزی نباشد. ماشین تحریر هم که نبود. اهل خانه را خبر کردم. آنها یک مامور هم سر کوچه گذاشته بودند، اما دیدند که راحت و آسوده همراهشان راه افتادم. آمدیم شهربانی. در آنجا بازجویی مختصری کردند و پاکتی را به دست ماموری دادند و ما را روانه ساواک کردند. آمدیم ساواک. معاون ساواک بود که مرا خواست و احوال پرسید و گفت: «ما جوان‌ها چرا؟ شما تحصیل کرده‌ها چرا؟ ما که برای آمریکا و شوروی کار نمی‌کنیم. تعصب برای دین و وطن است.» به فاطمه زهرا (س)قسم می‌خورد، به وجدان قسم می‌خورد. بعد می‌گفت که از بیت خود شهید دستغیب گزارش شده که شما ماشین‌نویسی می‌کردی و ماشین تحریر داری. گفتم که ما که ارتباط دیرینه با مرحوم آیت‌الله دستغیب داریم و پدر بزرگ ما ارادت داشته، آقازاده ایشان همکلاس ماست، پسر همشیره ایشان مبصر کلاس ماست. ما دائما با هم در ارتباطیم و درس می‌خوانیم، رفیق هستیم و بیرون می‌رویم.
در مورد ارتباط من با آقای نجابت خیلی مصر بودند و از من پرسیدند: «شما منزل ایشان نمی‌روید؟» گفتم: «کدام نجابت؟ یک نجابت هست که چاپخانه دارد و او را گرفته‌اند.» گفت: «همان آقای نجابت که جوان‌ها به جلسه قرآن و درس او می‌روند.» خلاصه هی پیله کردند و ما هم طفره رفتیم. بعد گفتند: «یکی از داخل خانه خود آیت‌الله دستغیب گفته‌اند که این کارها را می‌کردی.» گفتم: «آقا! بسم‌الله. ما همین جا هستیم و شما بیاورید. اگر ثابت شد، ما را نگه دارید. در آنجا گاراژی به اندازه پارک کردن یک ماشین بود که مرا در آنجا نگه داشتند. 12،10 تا سرباز بودند که با آنها خیلی گرم گرفتم. یک استواری بود که می‌گفت اگر من مشروب نخورم، شب خوابم نمی‌برد. کاردش می‌زدی، خونش در نمی‌آمد که با این سربازها گرم گرفته بودم و شوخی و رفاقت می‌کردم. سنم هم خیلی با آنها تفاوت نداشت و اینها دورم را گرفته بودند. خلاصه یک شب مرا آنجا نگه داشتند. هم اصرار می‌کردم آن کسی را که گفته من تایپ می‌کردم، بیاورید. کسی از منزل ما هم برای نجاتم مراجعه نکرد و آنها می‌گفتند مگر از زیر بوته به عمل آمدی که کسی نیامده احوال تو را بپرسد؟ نزدیک غروب بود که مرا آزاد کردند و من هم با دوچرخه برگشتم. البته فاصله زیادی هم نبود و ساواک تا خیابان وصال نزدیک بود.
بعد از دستگیری امام و علمای سایر کشور و استان فارس، عده‌ای از علما به عنوان علمای مهاجرین به قم و تهران رفتند و برای آزادی امام و علمای دستگیر شده تلاش‌هائی کردند. پس از بازگشت، استقبال مردم از آن علما چگونه بود؟
من برای استقبال با دوچرخه رفتم. تقریباً اکثر مردم همین کار را می‌کردند، چون ماشینی مثل الان نبود. نماز مغرب و عشا در شاه‌چراغ به امامت آیت‌الله دستغیب برگزار شد. مرحوم شیخ ابوالحسن حدائق بودند و سایرآقایان هم بودند. از جمله آقایانی که به تهران رفته بودند، آقای سید محمد امام بودند که آدم شوخی بودند. یعنی می‌خواهم عرض کنم که صفا و عشق بود و آقایان برای خودشان عالمی داشتند یک حرکت همه جانبه و همه بعدی بود.
شما به مرودشت هم رفتید؟
بله، با آقای سید جعفر عباس زادگان رفاقت داشتیم و با ایشان رفت و آمد داشتیم و در جریان استقبال با ایشان بودیم، البته نه به عنوان برنامه‌ریز، بلکه به عنوان شرکت‌کننده رفته بودیم. من با دوچرخه زیاد بیرون می‌رفتم. گاهی تا شهر «پیر» هم با دوچرخه پسر شهید دستغیب، سید احمد، دو پشته بیرون می‌رفتیم. جوانی بود و هزار شور و اشتیاق! این مسافت را هم به خاطر عشق و علاقه با هم پا می‌زدیم.
نکته دیگری هم یادم آمد. دفعه دومی که شهید دستغیب را گرفته بودند، آقایان جمع شده بودند در منزل آیت‌الله محلاتی. من هم آنجا بودم و آقایان در اتاق بالا بودند. ما هم در حیاط بودیم، چون سن و سالمان اقتضا می‌کرد همان جا باشیم. رفقا و دوستان بودند و خیلی فشار می‌آوردند که آقایان باید در قبال این دستگیری کاری را بکنند. ساواکی‌ها هم در لباس‌های مختلف می‌آمدند. یکیشان هم بود که از صبح تا ظهر چندین بار قیافه عوض کرد. یک بار انگشتر عقیق دست می‌کرد، تسبیح دست می‌گرفت، گاهی با کلاه نمدی می‌آمد.
یک زمانی بود که همه چیز در این مسجد یک عالم خاطره بود، نه خطی و نه خطوطی مطرح بود، نه وزارتی، نه صدارتی. خدا به تمام معنا مطرح بود. خدا رحمت کند آیت‌الله شهید دستغیب را. اینها بزرگوار بودند. صاحب اخلاص و صدق و تواضع بودند. واقعا انقلاب چیزهای گران‌بهایی را از دست داد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید